🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼🌹👶🏼
#تربیت_فرزند
#گرفتن_از_پوشک
#قسمت9
#تجربه_موفق یک مادر
#تعویض_پوشک
تجربه ی موفق؛ تعویض پوشک بچه:
همیشه مادرانی رو میدیدم که وقتی می خواستن پوشک بچه هاشون رو عوض کنن با هزار مصیبت این کار رو میکردن چون بچه موقع تعویض پوشک آروم نمی گرفت و می خواست فرار کنه و بره دنبال بازی و کار خودش! 😳
بعضی از مامان ها به زور این کار رو انجام میدادن و کلی اعصاب خودشون رو خورد می کردن و بعضی دیگه هم به تکنولوژی روز پناه میبردن و موبایل رو میدادن دست بچه شون تا یه لحظه آروم بگیره و مشغول باشه...😔
برای اینکه با این مشکل روبرو نشم سعی کردم از اول دنبال راه حلی باشم و کاری کنم که این تعویض پوشک برای بچه مثل بازی باشه!...😊👌
❤️👈کاری که من انجام دادم این بود که موقع تعویض پوشک صدای حیوانات مختلف رو براش می گفتم مثلا ببعی میگه بَ بَ یا گاوه میگه مــا مــــــــا و سعی می کردم با تغییر تن صدا این کار رو جذاب تر کنم.
وقتی کوچیک تر بود فقط نگاه میکرد و گوش میداد و الان که کمی بزرگ تر شده جواب هم میده مثلا بهش میگم بگو ببینم کی میدونه گاوه چی میگه؟ اونم با یه حالت کش داری جواب میده «مااااااااااااااا...» و من تشویقش می کنم و بهش آفرین میگم.
نتیجه اینکه الان صدای بیشتر حیوانات رو بلد شده یعنی صدای هر چی رو بلد بودم یادش دادم حتی گاهی ا زحیوانات هم میگذری و به صدای سشوار و هواپیما و ... متوسل میشیم و البته اون این کار رو خیلی دوست داره و همه رو تند تند جواب میده!...😊
تازه بعضی وقت ها که میخواستم پوشکش رو عوض کنم دستش رو می آورد جلو و شیطنت میکرد 😳
❤️👈راه حلی که برای این مساله به کار بردم این بود که به جای اینکه هی بهش بگم دست نزن و نکن و مدام حرص و جوش بخورم ازش کارهایی که باید با دست انجام میداد رو میپرسیدم.
مثلا میگفتم:
🔸دستت کو؟
و اون دستاش رو به من نشون میداد
🔸یا میپرسیدم کی بلده دست بزنه؟
🔸کی بلده سینه بزنه؟
🔸کی بلده بگه الهی شکر 😇 یادش داده بودم که دستاش رو ببره بالای سرش
🔸کی بلده قرآن بخونه که دستش رو میذاشت پشت گوشش و صدایی از خودش تولید میکرد که یعنی داره قرآن میخونه!
به این ترتیب من با آرامش کارم رو انجام میدادم و اون به همه ی سئوالات من با علاقه جواب میداد و البته این کار براش جنبه ی تکرار و آموزش هم داشت.😊👌
این کار به من خیلی کمک کرد و امیدوارم این تجربه برای مامان های دیگه هم مفید واقع بشه.❤️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
دوستان و همراهان خوب کانال مسابقه #حدیث_ولایت تا جمعه ادامه داره هر کس جا مونده و شرکت نکرده
یاعلی 😍😍😍
#تنها_میان_داعش
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت2 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه116ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_مائده 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_محمدتقی_زنداکبری
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
عزیزان این کانال رو از دست ندید هم برای خودتون هم اگر #نوجوان دارید برای فرزندتون سرگرم کننده و جالبه😍👆👆