eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 رفتارهایش را تحلیل کنید مردها ترجیح می دهند، احساسات شان را از طریق حرکات و رفتار های شان به شما نشان بدهند، نه این که بگوییم هیچ وقت از زبان یک مرد « دوستت دارم » را نمی توانی بشنوی اما اگر فکر می کنید او قرار است هر روز با یک دسته گل به خانه بیایید و بعد از سلام این جمله را بگوید در اشتباهید. اگر همسرتان عاشق تان باشد، در بیشتر شدن تلاش و انگیزه اش برای پیشرفت، حمایت کردن و مراقبت از شما و میلش برای تفریح از شیوه های شما و بودن با آدم های مورد علاقه تان نشان داده خواهد شد. عشق از نظر یک مرد یعنی تلاش بیشتر برای ساختن یک زندگی آرام تر؛ زندگی ای که در آن همسرش بتواند بدون دغدغه و با آرامش در کنارش بماند. ✍در بحث تفاوتهای زن و مرد به این نکته اشاره کردیم. فایلهای صوتی دکتر رو در کانال هر چند وقت یکبار گوش کنید بسیار ضروریه😊 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#قسمت_سوم #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی https://eitaa.com/abbasivaladi 💞 @zendegiasheghane_ma
ادامه مبحث بسیار مهم از استاد 👇👇 چگونه میتوان شخصیت اهل بیت را محور شخصیت کودک قرار داد؟؟؟ 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ❤بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم #قصد_ازدواج_ندارم! #امین_کریمی_چنبلو
❤بسم رب الشهدا❤ شهید 🌺هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند. ❣بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌» 💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت. ‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای. چیزی از شهدا ندیدی!‌ چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» ❓ آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! 💑مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... » ☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم) 🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آن‌هم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💞 @zendegiasheghane_ma
  رمان کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..! همین که نت رو روشن کردم پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!! [سلام بانوی زیبا خوبی؟ چرا نیستی؛نگرانت شدم! سلاممم کجایی چرا نیستی... هنوز نیومدی از پوستت چه خبر بهتره شده ؟! الو خانومییییی کجایییی.. پاسخگو باش دیگه!😕 نگرانتم.. خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟] تو این مدت دوری از مجازی افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود.. اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود .. چرا الکی نگران من شده بود؟! جوابش رو ندادم... به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد! سلاممم فرشته بانووو😍 خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه😢 من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما.. سلام رو تایپ کردم اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود.. خندید گفت:سلام یا سلان؟ _ببخشید سلام! +خدا ببخشه😉 خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟ _بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما. +خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم [هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..] _عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم! +عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی گند زدی به حالم که... _ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم! افشین زبون چرب و نرمی داشت میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه... انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم. مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد.. بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم.. از زندگیش میگفت از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن.. از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد.. یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..! گاهی بهش راهکار میدادم.. گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 💞 @zendegiasheghane_ma
🍃 🌀 🍃 🌀 🍃 🌀 🍃 وسوسه سختی عمل از طرف شیطان در امور معنوی بسیار پررنگ تر است. 😎🤡👹 مثلا روزه قضا داریم و برای آخر هفته تصمیم گرفتیم به جا بیاریم ولی به تاریخش که می رسیم یاد برنامه ریزی خرید می افتیم یا کلی برنامه ناخواسته که میگیم روزه گ فتن با این کارها سخت میشه. کلا شیطون توکل مارو کم میکنه. برای غلبه به این مساله به دنبال راهکار بگردید و سریع تسلیم شیطان و بهانه نشوید⭕️📛⛔️. برای مثال یک راه کار می تونید دعای پیامبر در صحیفه فاطمیه باشد که به حضرت فاطمه آموزش می دهند که فاطمه جان وقتی گرسنه شدی این دعا را بخوان شما این دعا را می خوانی و به جای فاطمه بنت محمد اسم خودت را می آوری. ديگه از ترس گ سنگی نمیگیم روزه نگیرم. نمازهای قضا هم به همین نحو با برنامه ریزی و یادداشت از همین امروز حتی بیست سال نماز قضا را شروع کنید و اجازه ندهید که شیطان با بزرگی کار، شما را بترسونه.🤛😈🤜 برای نباید صورت مساله را در کارهای بزرگ با بهانه تراشی پاک کرد بلکه باید آفرید. @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. ✍️نویسنده: 💞 @zendegiasheghane_ma
به نام خداوند مهربانی ها🌱🌸 سلب آزادی نیست❌🚫 البته بستگی داره ما به چی بگیم آزادی😉 اگه آزادی اینه که هرجور دلمون میخواد بگردیم و بپوشیم و عمل کنیم و ... خب این آزادی نیست❌❌❌ اگه یک نفر بگه می خوام آزاد باشم یه چاقو برداره بزنه تو شکم مردم ، خب آزادی میخواد دیگه🔪🔪 یا اینکه میگه من دلم میخواد یکی از اعضای خانواده شما رو بدزدم ، بذارید آزاد باشم😳😳😳 همچین چیزی ممکنه؟؟؟ هرجایی یه قانونی داره 😉 اگر هرکسی بخواد آزاد باشه اونجا میشه .... پس اینها آزادی نیست بلکه وقاحت است😣 پس فقط آزادی های نامشروعی رو که به آزادی دیگران لطمه میزنه رو سلب میکنه😊😊😊 ولی آزادی های خوب و مفید رو ضمانت میکنه😉✅ این پیام رو منتشر کنید...🌹
به قلم فاطمه امیری زاده * مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا میدونست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق ش رفت دو روز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
14-habashi01(www161171901116117210091611721235.mp3
1.92M
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت3 بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب🌹 💕ـــــــــ💕ـــــــــ💕 هیچ چیز مثل خدم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب🌹 📌 جلسه چهارم " " 📝موضوع: 💞 💕ـــــــــ💕ـــــــــ💕 بعضی ها به هدف زندگی فکر نمی کنندو فقط دنبال نیازها و لذت‌هایشان هستند📛 اگر انسان در زندگی گرفتار «کمبودها و گره‌های روحی» باشد،♨️ معمولاً زیاد دنبال این نخواهد بود که «برای چه زندگی می‌کند❓ فعلاً دنبال تأمین نیازها و لذت‌های خودش است و به هدف زندگی فکر نمی‌کند❗️ 💥 اما اگر خدا به انسان «آرامش روحی» بدهد،کم‌کم به این فکر می‌کند که من اصلاً چرا و برای چه کسی دارم زندگی می‌کنم. حتی از خودش می‌پرسد: من چرا باید لذت ببرم🤔 البته برای آدم‌های تازه به دوران رسیده، خوش‌گذراندن یک هدف است💯 ولی آدم‌ها وقتی یک‌ مقدار چشم و دل سیر می‌شوند، به خودشان می‌گویند😊 🔸«من اصلاً برای چه و به چه عشقی باید خوش بگذرانم»چنین کسی اگر یک هدف برتر نداشته‌ باشد،خوش‌گذرانی هم برایش پوچ و بی‌ارزش می‌شود.💯 اگر آدم‌ها مدام خودشان را درگیر مقایسۀ با دیگران کنند♨️ و بخواهند از دیگران کم نیاورند و مدام کمبودهای خودشان را ببینند📛 🌀 فکر کنند «مرغ همسایه غاز است» اینها هیچ‌وقت به موضوع هدف زندگی نمی‌رسند💯 اما آدم وقتی درگیر مقایسه‌ها نشد و به یک آرامش روحی رسید😊 💥این سؤال به صورت جدی برایش مطرح می‌شود که «اصلاً من برای چه دارم زندگی می‌کنم🤔» یعنی عمیقاً به موضوع هدف زندگی فکر خواهد کرد.👏 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من افتخار میکنم که سه «دختر» دارم... 🔸خداوند به هر پیغمبری یک هدیه ای داد... 🔹برای پیغمبر خاتم یک «دختر» داد که عالم را دگرگون کرد... 🔸از امام حسین (ع) یاد گرفتم، اگر اسمی قشنگه رو هر سه فرزندت بگذار...