eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻🧔🏻 مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن. زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت... زن و مرد دعواشون شد! باهم قهرن! باهم حرف نمیزنن! حتی به هم نگاه هم نمیکنن! صدای زنگ تلفن: زن گوشی رو برمیداره. مرد میشنوه که دوستای زن به استخر دعوتش کردن! مرد باخودش فکر می کنه: کاش همین الان قبول کنه و بره، تا چند ساعتی تنها باشم و آروم شم! صدای زنگ تلفن: مرد گوشی رو برمیداره. زن میشنوه که دوستای مرد برای دیدن فوتبال دعوتش کردن! زن با خودش فکر میکنه:کاش قبول نکنه. کاش نره. کاش همین الان بیاد پیشم و بگه: میدونم ازم دلخوری. واسة همین نمیرم تا باهم باشیم و اگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم. مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن. زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 ••همسر فرعون " تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی. پسر نوح تصميمي براي عوض شدن نداشت. غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان... ••اولي همسر يک طغيانگر بود ••و دومي پسر يک پيامبر...!!! ••براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست.... اين خودت هستي که تصميم مي گيري تا عوض شوی...👌✌️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════          @asheghanehalal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
👇👇👇 *وقتی خانومت از درد پایش صحبت کرد لیست دکترهای خوب شهر را نشان نده او را کنار پنجره ببر برایش شعر بخوان داروی همیشگی یک زن، دیده شدن است...* ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت100 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غ
💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
در غربت عشق... آشـ❤️ـنا را برسان فرزنـ❤️ـد علیِ... مرتضـ❤️ـی را  برسان خشنودی قلبِ... چهارده معصـ❤️ـومت یارب فرجِ... امـ❤️ـام ما را برسان 🍀🌹 ☘🌾🌹☘🌾🌹☘🌾🌹☘🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اے ڪاش که یک دانه تسبیح تو بودم تا دست کشی بر سر سودا زده‌ی من ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💥شنیدی فلانی پشت سرت چی گفت؟ و شما با گفتن همین جملات، چند ورود ممنوع را تا انتها رفتید⛔️... - شاید او در آن لحظه عصبانی بوده و حرفی زده! از کجا معلوم که الان از حرفهایش پشیمان نشده باشد! و شما آنچه را که شنیده بودید با همان حرارت انتقال دادید و ناخواسته، آتش بیار معرکه شُدید... •← گاهی باید شبیه آتشنشان، شعله های خشم را در همان ابتدا خاموش کرد تا به جان انسان دیگری سرایت نکند! - شاید قصد شما این بوده که او را از آنچه پشت سرش اتفاق افتاده، آگاه کنید؛ اما به چه قیمتی؟!... به قیمت کاشتن بذر کینه در قلب یک انسان؟ ✓ بهتر است به راه حلی فکر کنید که؛ هم رابطهٔ دو دوست را اصلاح می‌کند، هم توشه‌ای برای سفر به آخرت است، و از همه مهمتر، را دربردارد☀️. استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باشه اگر مردى🧔🏻 از که نیاز داره باشه به صورت به رفتارهاى خصمانه و شمشیرکشیدن تمایل پیدا میکنه و تمام به حق به جانب بودن خودش معطوف میشه.* ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
و 46 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت45 استاد #پناهیان عظمت خدا تو دلت بشینه نتیجه اش چی میشه؟ 🔶✅🔶✅ اس
استاد چرا همه ی بدبختیهای ما، مال دل بستن به دنیاست؟ 🔴🔷🔴 🔸چه جوری اهمیت ندم؟ 🔻 چه جوری دل از دنیا بکنم ؟ 🔴چه جوریه که همه ی بد بختیهای ما نتیجه دل بستن بدنیاست ؟ 💢♨️ 🔺همه ی گرفتاریها 🔺 همه ی اعصاب خوردیها 🔺همه ی افسردگی ها 🔴 شیعه ی مومن قرص برای رفع اضطراب وافسردگی بخوره ؟ زخم معده و زخم اثنا عشر بگیره بخاطر چی ؟ ❌⭕️❌ بخاطر اعصاب خوردی ؟ چه خبره! چه خبره این بی دینی ها ؟ کجا بره آدم ؟خدا مگه نیست ؟ 🔺🔻🔶🔺 خدای آرامش بخش ... ✅❎✅ قدیما میگفتن الا به ذکر الله تطمئن القلوب این قلوب شده قلوه سنگ ⁉️💢 ذکر خدا که همون اثر رو داره ... نزارید که ما همه چیو بگیما ... ⁉️💯⁉️ عظمت خالق رو چه جوری درست کنم سرنماز؟ ❗️❗️❗️ رو خودت ، برای خودت عظمت خدارو تولید کن. سربه سجده گذاشتی نپرون مثل فنر 🌀💠 انگار بعضیا زیر مهر فنر گذاشتن رفته... بلند شده... نماز مودبانه بخون... ✅🔰✅ نماز مودبانه اثرش چیه ؟ عظمت خدارو تو دل میندازه . عظمت خدارو که تو دل انداخت ✅ دنیا حقیر میشه ، پس نماز مودبانه میتونه دنیارو پیش چشم آدم حقیر کنه. 🔰✅🔰 آقا بفرما ، هی میگی من میرم حرم نتیجه نمیگرم. ازاین هدیه بیشتراز امیرالمومنین؟ از اهل بیت چی بهت بدن خوبه دیگه...؟ ✅❎✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد چی میخواستی از اهل بیت ؟ حالا بازم سبد تو نگهدار ... من یه کمی از این معارف اهل بیتی نورانی به تو بدم. 🌺🌺✅ ان شاءالله ببری خونتم آباد بشه... اثر نماز مودبانه چیه ؟ ⁉️⁉️ یک اثرش اینه که رابطه تو و خدارو درست می کنه . یک اثرش ، رابطه تو و دنیا رو تنظیم می کنه . یک اثر دیگه اش اینه که رابطه تو رو با خودت تنظیم می کنه . ❎💠✳️ آدم مستقل آدمیه که میشه روش حساب کرد . ✅ یعنی آدم با اراده ؛ آدم با اراده و مستقل کجا تمرین کرده ؟ 🔰یه جاهایی برنامه داره ، علیه نفس خودش اقدام می کنه . 🔸 این آدم اولا مستقله... 🔸 ثانیا رو محبتش می شه حساب کرد. 🔸 ثالثا رو عقلش میشه حساب کرد. 〰🌸〰〰🌸〰 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود که فقط به او بگویی: حق با توست! حق با توست، یعنی عذرخواهی کردن یعنی "دوستت دارم" یعنی اینکه می بوسمت. باور کن برای آدم هایِ با ارزش در زندگیتان جمله "حق با توست" زیباترین جمله آتش بس است.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
⁉️ ارزش رابطه بيشتره يا پيروزي تو دعوا؟ انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات برنده شوند حتی اگر به قیمت از دست دادن رابطه شان باشد انسانهای عاقل حاضرند در مشاجره ببازند و در رابطه پیروز شوند ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رئیس کمیسیون حقوق بشر عربی در پاریس: سخنان امام خامنه‌ای و سید حسن نصرالله درباره واکسن‌های آمریکایی درست است 🔸دکتر "ویولت داغر" گفت: سخنان امام خامنه‌ای و سید حسن نصرالله درباره ممنوعیت استفاده از واکسن‌های آمریکایی کاملا درست است چراکه شرکت فایزر تاکنون به خاطر آسیبی که دروهای آن به مردم زده چندین بار محکوم و جریمه شده است. 🔹وی افزود: به گفته متخصصان، فایزر در مقایسه با سایر واکسن‌ها عوارض زیادی دارد و در واقع اصلا نیست. ✅ @Masaf ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت103 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابو
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══