یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
انشاءالله پیوسته در محضر و حریم خداوندی، جزو بهترین شیعیان و نصرت کنندگان ولیّ خدا باشید و با ایمان و عمل صالح از هدایتهای نور الله بهرهمند و رزق صبحگاهان و شامگاهانتان نور باشد.
الهی ، همیشه سلامت باشید و در اوج ارزشها تمام وجودتان نورانی باشد.
نورعلی نور
عیدتان مبارک
❖
یه سین سالهاست
که به هفت سین دلامون
اضافه شده
"سلامتے رفقاے مجازی"
که وجودشون گرمےبخش
دلهایمان میشود
رفقا دلتون شاد و تنتون سالم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت26 #پارت_دوم ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم . زود رف
#ناحله
#قسمت27
#پارت1
مشغول تست زدن شدم .
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخاست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم .
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخام لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت27
#پارت_دوم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم .
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن .
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن .
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید .
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم .
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین...
خب حق داره الکی خودشو بگیره .
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا .آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان داد زد :
+فاطمهههه قرصات و خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین .
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم .
_مرسی مامان .
+خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی .
_والا خودمم نمیدونم .
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم .
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
_
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم .
به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازمقضا شده بود .
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم .
با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.
با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد .
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستموسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین .
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین !
___
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد....*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه323ازقرآن🌸
#جز_هفدهم🌸
#سوره_انبیاء🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_حسین_ولایتی_فر 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣#سلام_امام_زمان
🌱مانديم به داغ انتظارت، مددی
ما و غم ودرد بی شمارت، مددی...
🌱دلخسته از اين غمی که در ريشه ماست
در آرزوی فجر بهارت، مددی...
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🍀🌸
🍀🍀🌺🍀🍀🌺🌺🍀🍀🌺🌺🌺
سلام صبح زیبای بهاریتون بخیر
یه چند روزی نبودیم تا شما هم از فرصتهای با هم بودنتون نهایت استفاده رو بکنید 😉
سال 99 هم با تمام فراز و فرودها و سختیهاش گذشت....
سال سختی بود برای همه مردم کشورمون😔
اما ان شاءالله امسال به لطف خدای مهربون ؛ سال ظهور آقامون باشه
و سلامتی و شادی مهمون تمام خونه ها
امیدوارم کاستیهای ما رو در سال 99 ببخشید 😎
سعی میکنیم تا در کنار هم برای ساختن یه خانواده فاطمی که لبخند رضایت امام زمان (عج) رو به همراه داره، هر کاری که لازمه انجام بدیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#حدیث_عشق
💑 در نوروز لباس های پاکیزه بپوشید
✍ امــام صــادق (ع):
🔸إذا کانَ یَومُ النَّیروزِ فَاغْتَسِل وَ البَسْ أنظَفَ ثِیابِکَ/ هرگاه #نوروز فرار رسید، غسل کن و پاکیزهترین لباسهایت را بپوش.
📚وسائل الشيعه، ج۵، ص۲۸۸
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
یه حدیث برای خانمها از امام صادق (ع) گفته بودیم 👇👇
🌸 *امام صادق (ع)* فرمودند:
هر زنی که در خانه شوهرش چیزی را
برای سامان دادن وضع خانه جا به جا
کند خداوند نظر رحمت به او می کند و
هر کس مورد نظر رحمت خدا قرار گیرد خدا عذابش نمی کند.😌😍
وسائل و شیعه جلد 15 صفحه 175
یادتونه ؟؟؟؟
🌸 میدونید شرط تحقق این حدیث چیه ؟؟؟
#خانمها_بخوانند
💕زندگی عاشقانه💕
یه حدیث برای خانمها از امام صادق (ع) گفته بودیم 👇👇 🌸 *امام صادق (ع)* فرمودند: هر زنی که در خانه شو
❎ خانمی که صرفاً دنبال تشکر همسر از
خود است ، وقتِ جسم و جوانی خود را
تلف کرده است.🤪
✔️ چون از رحمت رحمانیه خدا دور شده است. 😞
✅ اولیاء خدا دنبال تشکر نیستند.👌
چند درصد از خانم ها از حدیث *امام صادق(ع)* فاصله دارند؟🤔
عموم خانم ها کار را برای دل خود یا همسرانشان انجام میدهند تا جایی در قلب او پیدا کنند. 💑
💠 به فرمایش آقای قرائتی : زنی که در
منزل، زیر غذا را روشن کند آجر 1200 *شهید* را دارد. (با اخلاص کامل)😍
🌼 خانمهای کانال ، گرفتید چی میگم ؟؟ کارهاتون رو برای دلتون انجام ندید دنبال تشکر نباشید حتی روشن کردن گاز برای پخت غذاتون با نیت باشه
درست شد؟
امسال از همین امروز شروع کنید رو نیتهاتون؛ توقعاتتون کار کنید حیفه اجر و ثواب عظیم رو از دست بدید
#خانمها_بخوانند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
#عشوه_گری
❤️با همسرتان تماس چشمی برقرار کنید
ارتباط چشمی، بهترین و سادهترین کاری است که میتوانید برای جذب همسرتان انجام دهید.
شما میتوانید عمیقا به چشمان او نگاه کنید و همچنین لحظاتی نیز این ارتباط را بشکنید .
برای مثال، به او خیره نشوید، اما هر از گاهی به چشمانش نگاه کنید تا اینکه مچ شما را بگیرد و به محض آنکه او متوجه شد به چشمانش نگاه میکنید، چند ثانیه خیره شوید، لبخند بزنید و رو برگردانید.
یا میتوانید هنگام صحبت کردن به چشمانش نگاه کنید، چشمک بزنید یا یک ابرو را بالا بدهید؛ مثلا زمانی که در گروه حرفی میزنید که به او مربوط میشود.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت27 #پارت_دوم از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم . اینستاگراممو باز
#ناحله
#قسمت28
#پارت1
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
_بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه
+هیسسس برات تعریف میکنم.
_عجبا
بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره . صدام خیلی تغییر کرد؟
+اره
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده
خودت کجا بودی تا الان ؟
+هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد
+اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو
+واسم خواستگار اومده
خندم شدت گرفت
_عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد .
+چرا قصد دارم .
با تعجب بهش خیره شدم .
_خدایی؟
+اره.اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد
انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم
_بقیشو بعدا تعریف کن
+باشه .
همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد .
حرفش و قطع کردم و
_ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟
تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال
بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو .
حالت حق به جانبی به خودش گرفت
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه .
حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!
همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم
حرفاش ک تموم شد گفتم
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.
حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخاد دو هفته دیگه .
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه .
سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم .
___
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن .
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم*
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══