فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگه واقعا فرقی نمیکنه کی رئیس جمهور باشه، حاضری 4سال دیگه روحانی رئیس جمهور باشه؟!
#انتخابات_1400
❌ نشر حداکثری در تمام کانالها و پیامرسانها
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
🔴اگه واقعا فرقی نمیکنه کی رئیس جمهور باشه، حاضری 4سال دیگه روحانی رئیس جمهور باشه؟! #انتخابات_140
امروز همین یه کلیپ رو به 60 میلیون ایرانی نشون بدیم کافیه
بسم الله
همه باهم
یاعلی بگید و مثل همیشه در روزهای باقی مانده انتخابات #حی باشید که تکلیف فعلی هممونه
#هرچی_توبخوای
رمان محتوایی .....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت58 _کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧 -مگه چقدر طول
#هرچی_توبخوای
#قسمت59
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳
امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.😊
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.😁
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠
امین گفت:
_بله با اجازه تون.😊
علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥
امین گفت:برمیگردم.☺️
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥
-محمد😐
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه394ازقرآن🌸
#جز_بیستم🌸
#سوره_قصص🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_مجتبی_کرمی 😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سلام_امام_زمان 🌹
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقائِمُ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که تمام حق های بر زمین مانده، قیام تو را انتظار می کشند...
و دل های غمدیده به امید قیام تو می تپند.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللّهمعجّللولیکالفرج
🌾🌾🌷🌷🌾🌾🌷🌷🌾🌾🌷🌷
💗هیچ خوشبختی بزرگتر
🍹از آرامش فکری نیست
💗الهی آرامش و شادی
🍹همراه همیشگی قلبتون
💗خوش خبری زنگ در خونتون و
🍹گل خنده از روی ماهتون کم نشه
💗صبحتون بخیر و پراز آرامش 🍹
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت21 👇👇👇
✅ خب متوجه شدیم که اول #رفتارامون رو درست کنیم!!!
خواستی بری هیئت ،بگو من چه جوری باید برم هیئت؟!
وضو باید بگیرم؟! چجوری بگیرم
ها شروع شد باریکلا...
چی گفتی؟!
دوباره بپرس!
هیچی!!میخواستم ببینم آداب هیئت رفتن چجوریه؟!
🔹آداااب
چقدر آدم باشعوری شدی تو!!😊
یه بار دیگه سوال کن؟!
میخواستم ببینم وضو باید بگیرم؟
آره وضو بگیر..
چه آدم فهمیده ایی شدی.
روایت براتون بخونم..از قول عیسی ابن مریم
می فرماید:
💟زیاد چیز یاد گرفتن به نفع تو نیست ،
زیاد یاد گرفتن چیزی به تو اضافه نمیکنه جز #نادانی،
🔺میخوای نادان بشی؟وقتی بهش #عمل نکنی.
🔹میفرماید زیاد چیز یاد گرفتن چیزی به آدم اضافه نمیکنه جز تکبر!!!😳
👈وقتی که بهش #عمل نکنی.
🔺امیر المومنین علی علیه سلام می فرمایند
👌شما عمل کردن به اون چیزی که میدانید رو بیشتر بهش احتیاج دارید،تا ندانستن اون چیزهایی که نمیدونید!!!!
امام صادق علیه السلام هم دارند که :
"یک ذره علم نیاز داره، ولی به #عمل خیلی زیااااد"
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت22 👇👇
🌀خب دوستان، یادتونه که حضرت علی فرمودند به اون چیزی که میدونی، عمل کن!!! یادتونه حتما👌
یکی از مهم ترین قطعه هایی که باید شروع کنیم در رفتارمون بعنوان یک رفتار خوب موثر ،
👈"تغییر و توبه است"👉
🔺عادت شکنی و استغفاره🔺
کدوم رفتار مهمتر، جان آدم رو جلا میده؟!
👈انجام رفتارهای خوب؟!نــه
👈ترک رفتارای بد؟!نــه
🔹پس کدوم رفتار؟!
✅تــغییر رفتار .✔️
که خیلی سخته!!!!
✅حالا هنوز به کلمه ی سَبک زندگی هم هنوز نرسیدیم.
فعلا ما به #عمل کار داریم.
🌀سَبک زندگی 👈 سَبک رفتاره
فعلا تو مقدمه ما گرفتار اینیم که، #عمل موثرتر از آگاهی و ایمان است!!!
💟حالا کدوم عمل رو من انجام بدم که بالاترین تاثیر رو روی من داشته باشه؟!
👈دور بزن
👈استغفار کن،
👈توبه کن،
👈اراده کن،
👈تغییر بده،
کاری داره تغییر بدی؟؟👌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
💖خانواده برتر💖
📗زن و شوهر كوشش كنند يك ديگر را به راه خدا هدايت كنند، يك ديگر را در راه مستقيم نگه دارند و حفظ كنند.
📙جواناني كه مشغول كاري در راه خدا هستند، با گرفتن همسر، با ازدواج، نبايد كارشان را متوقف كنند.
👈مطلع عشق (گزيده اي از رهنمودهاي حضرت آيت الله خامنه اي به زوجهاي جوان)، ص82 و83
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند 🧕
💑 برای همسرتان خوشبـو باشـید
🔸زن و شوهر، عطر و ادکلنشان را باید زود به زود عــوض کنند. خوب نیست برای یک مدت طولانی، از یک عطر استفاده کنید. تنوع و تازگی باعــث جذب میشــود.
🔸شاید همــسرتان با عطــر و ادکلن تازهتان ارتباط بهتری برقرار کند و همین تغییر کوچک باعث افزایــش صمیمیت بینتان شــود.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔻چندسطر درباره مناظرات ریاست جمهوری :
🔶️ روزگاری پیش ،کفن دزدی به حالت احتضار افتاد. در بستر مرگ ، پسرش را فراخواند وگفت : (من در دوران زندگی ام بسیار بدی کردم وبسیار کفن دزدیده ام . حالا هم فرصتی برای جبران ندارم . تو کاری کن که پس از مرگ ، مردم بد مرا نگویند وبرایم ازخدا آمرزش بخواهند.)
پدر مُرد وپسر دراین اندیشه بود که چه کند تاوصیت پدر برزمین نماند ؛ اندکی اندیشید و اونیز به کفن دزدی روی آورد ...البته تفاوت او با پدر دراین بود که پدر فقط کفن را میدزدید ، اما پسر هم کفن را میدزدید وهم پیش از رفتن ، تکه چوبی به میت فرو میکرد ..
این اتفاق آنقدر تَکرار شد که مردم به هم میگفتند خدابیامرزد آن کفن دزد اولی را . او فقط کفن را میدزدید اما این ازخدا بی خبر حرمت میت را هم نگاه نمیدارد وآن میکند که نباید ..
واینگونه پسر کاری کرد که مردم برای پدرش طلب آمرزش کنند ...
🔻پ ن : مناظرات نامزدهای ریاست جمهوری را که دیدم ؛ گمان کردم که #همتی آمده تا برای #روحانی خدابیامرزی جور کند واگر رای بیاورد ، تردید نکنید دیر زمانی نخواهدبود که مردمان این دیار به هم خواهندگفت : خدا بیامرزد حسن روحانی را !!! وهمین !!
✍حسین شاهمرادی
#انتخابات
#مناظره
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
رمان محتوایی .....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت59 محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳 امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊 عل
#هرچی_توبخوای
#قسمت60
رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت:
_دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒
سرشو برگردوند و گفت:
_دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒
رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت:
_بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒
سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت:
_خداحافظ😊😒
رفت و درو بست...
همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 💨🚙و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓
احساس کردم قلبم ایستاد.
✨✨✨
خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت:
🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
گفتم:
_حیفه که امین شهید نشه.😢
✨✨✨✨✨
تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😞🌹
گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.🏥خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت:
_خوبی؟😊
با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟
-بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟
با اشاره سر گفتم آره.
-ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی.
گفتم:چی شده.
-چیز مهمی نیست.😊
شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😧😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون.
یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😢 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😓مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔
مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت.
خوابم میومد...
چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم:
_امین خوبه؟😢
-آره،میخواد با تو حرف بزنه.😒
گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم:
_سلام.😒😢
صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.😖دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.😱😰پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد.
نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم:
_خانواده م؟😣
-ممنوع الملاقاتی.😐
-میخوام با همسرم صحبت کنم.😢
-نمیشه.😐
عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.😠😣
رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت:
_باشه ولی نباید استرس داشته باشی.
-باشه.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت:
_امین پشت خطه.😒
گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم:
_امین😒
-جان امین😢
صداش بغض داشت.
-من خوبم.😊😒
-زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!😧😥
-آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.😒
-من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.😔
-مامانت گفت.😐
-مامان من؟؟!!!!😳
-آره😞
-چی گفت؟؟!!!😳
گفت
_اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. #من_موندنی_شدم... #توبرو.😣😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت61
صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم...
هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.😖به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.😢
✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.✨
بعد سه روز مرخص شدم...
ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.😔دارو💊 بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن.
غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس...
امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.😢😥
امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر 👣شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده.
روزها به کندی میگذشت...
فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...😞
شب شد.من تو اتاق بودم...
همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه.
رفتم تو هال.به محمد گفتم:
_الان امین کجاست؟😒
محمد با من من گفت:
_سوریه.😥
-من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟😒😢
همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت:
_سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.😒
-به خانواده ش گفتین؟
-آره... بیچاره خاله و عمه ش.
-ما نمیریم اونجا؟😒
بابا گفت:_تو چی میگی؟
-عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.😒
رفتیم خونه خاله ی امین.
واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.😡👋مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم:
_اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...😭اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.😭سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....😭
با اشک حرف میزدم.
-اگه دلت آروم میشه،بزن.😭
عمه زیبا اومد بغلم کرد...
نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.😣خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن.
نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
اواسط اسفند ماه بود...
دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.😞💞💍
گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. #فقط_نماز آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم #روضه میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.😫😣😭به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.😭تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم
🌹امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟😭تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟😭حالا من چکار کنم؟😭دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت.
هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد...
فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به ✨نماز اول وقتم✨ بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. 💭یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.☺️لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.😍دلم خون بود.😣قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.😥
روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:
_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.😭😣
شب شده بود...
محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:
_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟😭
محمد گفت:
_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟😞
-خوبه.روز عروسیشه...😭
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم...
ادامه دارد..
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه395ازقرآن🌸
#جز_بیستم🌸
#سوره_قصص🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_غلامرضا_عزیزی 😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#اللّهمعجّللولیکالفرج
*#السلامعلیڪیاصاحبالزمان✋
روزهارفت
و فقـط ...
حسرت دیدارِ رُخت
مانـده بر
این دلِ یعقوبۍ ما
آقاجـــان...
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══