💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت38 _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو _وای خدا باورم نمیشه _باورت بش
#جانم_میرود
#قسمت39
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت
و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد
_سلام مهیا جونم خوبی
_خوبم سارا جون تو خوبی
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
_خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای
_واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار
_فردا؟؟
_آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت
_نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
_اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم
_مرسی عزیزم
_خب دیگه من برم
_کجا تازه اومدی
_نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم
_باشه گلم
_راستی حال سید چطوره
همه با تعجب به مهیا خیره شدند
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
_خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت
_مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن
مریم ریز خندید
_آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند
_اها خب من برم
_بسلامت گلم
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود
وارد خانه ڪه شد...
پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت...
لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ
خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد
وقت نداشت باید دست به کار می شد
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد
گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد...
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامــه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت40
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت...
دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود...
حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
_خانم رضایی حواستون هست
_نه استاد خواب بودم
با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند
رو به همه گفت
_چتونه حقیقتو گفتم خو
_خانم رضایی بفرمایید بیرون
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد
_خدا خیرت بده استاد
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت
_خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید
_چشم استاد
سوار تاکسی شد و موبایلش را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت
_زبون دراز هم ڪه هستی
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود
_سلام مهیا خانم
_سلام مریم جان ڪجایي
_پایگام عزیزم
_خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات
_واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی
_ما اینیم دیگه هستی بیارم
_آره هستم بیار منتظرتم
مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت....
اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد
_ممنون همینجا پیاده میشم
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد...
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامــه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_465ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_زمر🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_سیداحمد_دیباجی
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#یامنتقم
آه برگرد به آن رأس جدا بر سر نِی💔
به همان جسم که بازیچه شمشیر شده!
تشنه ذکر اناالمَهدے تو هست حسین
طالب خون خدا، آمدنت دیر شده😔
#اللّهم_عجّل_لولیک_الفرج
🍂🌾🏴🍂🌾🏴🍂🌾🏴🍂🌾🏴
☀️روزى ڪه با
سـلام بہ تو آغاز مى شود
تا شـب
حسینى اسٺ تمـام دقایقش
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِالله الحسین
#تربیت_فرزند
#نوجوان
🚀این دوره بسیار کوتاه اما موثر است
حکم مزرعه ای رو داره که هرچی الان بکارید در آینده برداشت می کنید
اگر در این دوران پرچالش باشید ، آینده نیز به همین منوال طی خواهد شد
والدین *سرزنش* کردن را کنار بگذارند...
✅ وقتی با فرزندتون هم کلام میشوید از القاب زشت و طعنه و کنایه استفاده نکنید ، اینکه تو بی خاصیتی..از تو هیچی در نمیاد ..دوستات رو ببین😱 و از این قبیل کلمات که انگیزه را از فرزندتان میگیرد
برای فرزندتون *دعا* کنید و از بهترین القاب استفاده کنید👌
♻️برای خودتون برنامه ریزی کنید ، اگر در جایگاه والدین هستید حتما برای فرزندانتون *وقت ویژه* درنظر بگیرید ، اگر هم در جایگاه فرزند هستید که بازهم در برنامه ریزی خود وقتی برای والدین اختصاص دهید که اگر در طول روز با دستوری مواجه شدید ، برنامه تان بهم نریزد👏👏
🔹باید به دنبال تغییر رویه زندگی باشیم و قبل از اینکه موقعیت خشم فراهم شود ، به دنبال راهکار باشیم نه اینکه موقعیت فراهم شد بعد دنبال راهکار بگردیم🤪
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند 👨👩👧👦
⚠️ «منم از تو متنفرم»
👈 ممکن است گاهی کودکتان از روی عصبانیت این جمله را به شما بگوید.
♥️ در این شرایط به جای این که مانند او رفتار کنید، بهتر است به او بگوییدکه برخلاف او، دوستش دارید!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
چرا بچه ها زیاد_حرف_میزنند؟
🌷👇
آخه اون هر روز یه عالمه فکر جدید داره کی میخواد بهتون بگه...
هر روز توی ذهنش پر از سوالای جدیده که میخواد از شما بپرسه آخه کسی رو غیر از شما نداره.
اون هنوز نمی تونه توی ذهنش فکر کنه و مجبوره فکرشو بلندبلند حرف بزنه.
بچهها اصلاً صبر ندارن و هرچی می بینن و می شنون رو زودی میخوان بهتون بگن.
بچه ها وقتی براتون شیرین زبونی میکنن و میبینن شما کیف می کنید بارها و بارها براتون تکرارش می کنند.
لطفاً اینقدر تو ذوق اون نزنین!
با عشق جواب سوال هاشون رو بدین و وقتی براتون حرف میزنن با عشق بغلشون کنید، باور کنید خوشمزه تر از این گردالو ها نداریم تو دنیا.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#دخترم_حرف_شنوی_نداره
باسلام وخسته نباشید
دختری ۶ساله دارم از کودکی حرف شنوی نداشت وتا حالا مداراکردم چون خونده بودم از ۷سالی حرف شنو می شند ولی الان دیگه بریدم اسباب بازیش ومیریزه جمع نمی کنه از صبح تا شب جلوی تلویزیون ومنعش که می کنم می گه این چه مامان بابایی درواقع اصلامعنی تنبیه رونمی فهم به فکر فرار می افته همه هم سرزنش می کنند چون ازاول بهش چیزی نگفتی اینطوری شده درضمن یک خواهر ۳ونیم ساله داره که ازش تقلید می کنه نسبت به وسایلش که بشکنه خرابشه واکنشی نشون نمی ده تازگی که دعواش کردم رفته بود تواتاق باخودش می گفت یک آدم درست حسابی هم نداریم برم پیشش خیلی ناراحت شدم
🌠⛺️🌠
🍀 سلام مامان خوب،،
می فرمایید دخترتون از کودکی حرف شنوی نداشت،،
یعنی امر و نهی و بکن نکن هاتون رو خییییلی زود شروع کردید،،
یعنی دخترتون 6 سال کودکی اش رو مثل حاکم،،
👈عزتمند و مورد اکرام نبوده.
وقتی اینطور نبوده،،👉
نباید انتظار داشته باشید،،
با ورود به سن 7 سالگی معجزه بشه و کودک تون به یکباره مطیع و حرف گوش کن بشه!
مامان خوب،،
🤼♂ به نظر می رسه شما و بچهها خیلی سر به سر هم میذارید!
⏪احتمالا شما نسبت به کوچکترین کارهاشون عکس العمل نشون میدید،،
🧨کل کل کردن تون با هم زیاده،،
⏪بعد هم سرزنش و نصیحت و تذکر...
به خاطر همین دخترتون احساس امنیت و آرامشی که باید داشته باشه نداره،،
شما هم احساس رضایت ندارید. 👉
این رفتار برای شما و کودکان تون،، خسته کننده و انرژی بر هست.
خودتون آرام باشید و به جای عصبانی شدن و غر زدن،،
برای کودکان تون وقت بگذارید،، باهاشون صحبت کنید.
بخندید،،
بازی کنید و" دوست شون" باشید.
سعی کنید،،
کمتر امر و نهی کنید.
وقتی به دل شون راه بیاید،،
💛و از عمق وجود دوست شون داشته باشید،،
در این صورت زودتر حرف گوش کن و مطیع خواهند شد ان شا الله..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❤یکی از تلههای تربیتی که والدین در آن میافتند، دروغ گفتن برای #ترساندن بچههاست.
🌹👇
شاید شما هم برای اینکه فرزندتان، کاری را که از آن سرپیچی کرده، انجام دهد، به دروغ، محلی ترسناک را برایش توصیف کنید که همه بچههای بد و حرفگوشنکن به آنجا میروند. بعد، تهدید کنید که اگر آن کار را انجام ندهد، او را به آن مکان میفرستید. این موضوع، ذهن کودک شما را پر از ترس میکند و باعث میشود تا مدتهای طولانی، از نزدیک شدن به بعضی مکانها یا آدمهای خاص، واهمه داشته باشد. مادری را در نظر بگیرید که مجبور است سر کار برود و چون نمیخواهد دختر خوابآلودش، صبح زود و قبل از رسیدن به خانه مادربزرگ، یک گریه و زاری درست و حسابی راه بیندازد، به او میگوید: «اگر همین حالا ساکت نشی، میگم آقاپلیسه بیاد و ببردت زندان»! واضح است که از آن به بعد، دختر او، از تمام پلیسهای شهر میترسد.
روش درست: دروغهای مصلحتی، ممکن است گاهی به یاریتان بیایند و ترساندن کودک، به شما کمک کند تا او، حرفشنوی بیشتری داشته باشد، اما توصیه همیشگی کارشناسان تربیت کودک این است که با کودکتان صادق باشید. بهعنوان مثال، این مادر میتوانست به دخترش بگوید: «میفهمم که دلت نمیخواهد صبح زود بیدار شوی و تا خونه مادربزرگ، توی اتوبوس سرپا بایستی، من هم دوست ندارم سر کار بروم، اما مجبورم و چاره دیگری ندارم.» این روش باعث میشود او، احساس بهتری درباره صبح زود بیدار شدن و… داشته باشد.
#تربیت_فرزند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند 👧🏻👦🏻
#تربیت_جنسی🚩
⚠️تأثیر روابط جنسی والدین بر #بیدارسازی_جنسی_فرزند
♨️اگر #کودکان در سنین پایین، ارتباط جنسی بزرگسالان را ببینند، هیچ تعبیری برای این عمل ندارند،
جز اینکه عمل جنسی را نوعی سوءرفتار یا تجاوز، تصور میکنند؛
یعنی آن را به عنوان یک امر #سادیستی (دگر آزارانه) میفهمند.
📛متأسفانه در این صورت، ناخودآگاه یکی از سه اثر ناگوار و #پیامد_تلخ برای فرزندان، به وجود خواهد آمد:
1️⃣تحریک و فشار جنسی و در نتیجه تلاطم و اضطراب
2️⃣انحراف جنسی و پیدایش آسیبهای جدی رفتار جنسی
3️⃣تندخویی و پرخاشگری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
امیرالمومنین علیه السلام :
کسی که در کودکی نیآموزد،
در بزرگسالی پیش نمی افتد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت40 مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت... دیشب اصلا نخوابی
#جانم_میرود
#قسمت41
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس و مریم نشسته بودندشوڪه شد
مریم به دادش رسید
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
_سلام مهیا جان
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت
_علیڪ السلام دخترم بفرما تو
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت
_حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
_احسنت.دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت
ساِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید
همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند
حاج آقا موسوی خندید
_پس احمد آبرومونو برد
_نه اختیار دارید حاج آقا
مهیا رو به مریم گفت
_مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهاب که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد
_بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
_بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد
_میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام (بله خداروشڪری)
گفت
_میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند
_بله حاج آقا بفرمایید
_احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد
_خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
بقیه حرفش را تایید ڪردن
جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود
_خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
_من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت42
_منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفتم
_بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
_مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
_نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید...
خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد...
امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد....
آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
_هوووووی داری چیکار میڪنی
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.
مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
_خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
_آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
_غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد
_مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
_تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
_زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد...
_اینجا چه خبره... *
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_466ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_زمر🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_محمدهاشم_خزائی
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔵 #اهميتوچرايیدعابرایظهور
💠 ذکر و شکر
🔹بدون شک، نعمت وجود امام و برکات حضور او در عالم، از بزرگترين نعمتهای خداوند مهربان است و دعا کردن برای آن حضرت، نوعى قدردانی از نعمت امام و شکرگزاری به درگاه اوست؛ چنان که غفلت از دعا برای امام مهدى (عجّاللهفرجه) به گونهای ناسپاسی و کفران نعمت الهی است.
🔹قرآن کريم در سوره ضحی می فرمايد:
وأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ. [ و نعمت هاى پروردگارت را بازگو كن.]
يعنى خدا دوست دارد انسان نعمت هاى او را ياد کند، تا نعمت بودن آنها را فراموش نکند و فرصت بهره مندی از آنها را از دست ندهد.
🔹با اين بيان، دعا برای امام مهدی هم شکرِ خدا است و هم ذکرِ حضرت مهدى؛ يعنى با توسل و دعا، رابطه اى پيوسته با امام برقرار مىکنی و ياد و نام او را هميشه و همه جا در قلب و جانت زنده نگه میداری.
📚کتاب نگين آفرينش۲، ص۳۳
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🌾🌹
🌿🌹🌾🌿🌹🌾🌿🌹🌾🌿🌹🌾