eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
88 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 👈 برای رشد کردن توی هر مرحله و دوره ما کارهای کوچیک و بزرگ رو کنار همدیگه بزاریم این مثل جورچین تکمیل میشه ♦️♥️ هی نگید ما رشد کنیم پس شوهرامون چی!! یکی باید به اونا بگه عزیزم، تو جاهای خالی که معلوم بشه يا خودش مياد سر جاش پر میکنه یا کمکش کن بیاد وايسه. 🔹🔸🔷🔶 😊 ما بخوایم یک خانم خوش اخلاق تو خونه باشیم 👩فقط این نیست که هی تو خونه راه بریم بخندیم ⬅️من خوش اخلاقم. 🙄 خب کم کم دهنمون گشاد میشه😆 این خنده فایده ای نداره، باید توی همه موقعیت ها خوش رو بود یعنی با و برخورد کرد هم هم 🙂😊😍 😡 همیشه بچه مادر رو عصبانی ببینه اگه مادره توی يه موقعیت خطرناک عصبانی بشه و بخواد بچه رو متوجه کنه، بچه میگه مامانم همیشه همینطوریه الان چیزی جدیدی نشده که عصبانی شده؟ 😱 حالا بچه داره عقب عقب میره مادره داره بال بال میزنه که الان پرت میشی بچه یاد این میفته که مامانش میخواسته بگه بیا غذا بخور همینطوری میکنه🤗 ❌ این حرف این برخورد مامانه براش عادیه دیگه متوجه خطر نمیشه😟 😍💪 حالا ما میخوایم با نشاط بشیم به خانمها میگیم تو خونتون با نشاط باشید تمرین کنید روزی رو داشته باشید بکنید اینطوری بکنید اونطوری بکنید شماها چکار میکنید؟ از عمل کردن شونه خالی میکنید ❌ وقتیکه کار به موقع نباشه تغییره فایده نداره، اصلا تغییر حساب نمیشه 6⃣ مرحله آخری در هر دوره رشد👇 بحث و هستش 👶 مثلا تو دوره جنینی ولایت الهی ما تو دعای امام حسین در روز عرفه داریم که میاد میگه خدایا من تو را میکنم از تو ممنون هستم که منو در که بوده ✅ یعنی مکان و زمان تاثیر داره حالا بعضی ها چیکار میکنند⁉️ میگن بریم بچه مونو تو کشور خارج بدنیا بیاریم که گرین کارت داشته باشه🤔 👈 به همین مقدار که بچه در چنین محیط طاغوت بدنیا بیاد درش تاثیر داره چرا⁉️ 👌 کسی جایی بدنیا میاد محل تولدش میشه بعد تکالیف الهی براساس موطن انجام میشه 🔔میگیم کسیکه اگر جایی بدنیا اومده مگر اینکه بگه اینجایی که من بدنیا اومدم دیگه وطن من نیست اعراض از وطن بکنه ترک وطن بکنه 📢جایی دیگه هم بره زندگی بکنه بخواد محل تولدش برگرده اونجا وطن دومش میشه اونجا هم نمازش کامله 👌👌 پس ببین چه قدر مهمه حالا بچه اینجا بدنیا اومده چه چیزی داره پس وقتی برای رشدمون هر کدوم از اینها قرار گرفته خودش تاثیر گذاریش زیاد هستش @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 📝 از الان کنید برای که ما الان میخوایم بریم مسافرت یا نه. نمیخوای مسافرت بری و هزینه مسافرت زیاده یا اصلاً کار دارید یه پارکی رو، یه بین راهی رو بگین ما میریم🌸🌿🌸 نماز عید فطر رو که خوندیم همه چی آماده و خانم تهیه کرده بعد از نماز می ریم اونجا یا اگر نماز هستش برویم اونجا بخونیم. تا بعدازظهر یا شب رو بمونیم و فردا بیایم یا ما دو روز می مونیم . خلاصه بدون میخوای چکار کنی. 🤔✅ 🌯 سال ۹۵ با همسرم برنامه ریزی کردیم و یه سبد از این پلاستیکی های دردار داخلش نون و پنیر رو آماده کردیم و گذاشتیم پشت موتور رفتیم مصلی. قبل از نماز دوستم رو هم دیدم و به اونها گفتم شما پخش کنین . به مردم دادند هم یه افطاری دادیم هم یه کار جمعی و خاطره سازی.🎈💠🎈 ♦️میخوای مسجد بری توی این سبد های کوچیک درست کن و ببر. شما ده تا لقمه درست کن و ببر مسجد، توی اتوبوس وایسادی ده تا دونه شکلات بگو بفرمایید افطار کنید. یه خانم اومده بود مترو دو تا دونه شکلات میداد و میگفت خیرات مادرمه براش فاتحه بخونید. 🍬شما شکلات، خرما، نقل همه اینارو میتونی بدی. 🎁از الان به فکر های عید فطر باشین بچه تون روزه گرفته براش هدیه بگیرین همسرتان روزه گرفته براش يه چیزی بگیرین و تشکر کنین که در ماه رمضان به موقع اومده خونه یا خرید کرده به هر نحوی هر کاری کرده تشکر کنین یه هدیه بهش بدین.🎀 ⭐️🕊روز آخر ماه رمضان که می شد من یه سفره ترمه داشتم پهن میکردم و کلی گل و یه رحل قرآن و هدیه؛ جورابی، انگشتری، عطری، پولی، هرچی کادو میکردم و این هدیه ماه رمضان.🎁😄 😇❤️😇❤️ اگه تا الان به فکر هدیه خوت نبودی امروز نیت کن و شروع کن⬅️🌸👇 توی ماه رمضان مطالعه کنید روی مباحث همسرداری. تربیت فرزند، دعا بخونید، درس بخوانید، کتابهایی و اسلامی به این که ⬅️ شما . حتما براتون زیادی داره. ادامه بدید در هم چون شب اندیشه و تدبر در معارف اسلامی هست و اینطوری ⬅️زمینه پذیرش انوار ملائکه و روح را پیدا می کنه و مستعد ریزش حقایق معنوی به قلب زیاد میشه.🌀💠🌀💠 وقتی مادر خونه، همسر خونه که شما باشی عزیز دلم😍❤️ و معرفت به ماه رمضان و خدا و اهل بیت علیهم السلام و کارهای دیگه داشته باشی شما میشی. شما وقتی خودت رو با مطالعه قوی کنی و مهارتی کنی، میتونی توی این جنگ فرهنگی با دشمنان اسلام هم ⬅️ رو کنی هم ات⬅️ را کنی و به هم کمک کنی⬅️ _نخورند. @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند ؛ سلامت را پیش از بیماری دریاب و از آن برای زمان بیماری بهره بگیر و نیز فرمودند؛ هر که روز و شب را سپری می کند و سه نعمت را در اختیار دارد، نعمت دنیا بر او تمام است؛ و اگر چهارمین نعمت را نیز داشته باشد تمام نعمت دنیا و آخرت را در اختیار دارد و آن است 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوست خوبم😍 اگه غالبا سلامتی داریم ، قدرش رو بدونیم، الان کارهایی می تونیم انجام بدیم که وقت بیماری دیگه نمی تونیم انجام بدیم و یا به سختی انجام می دیم. به جای غر زدن و ناشکری از خیلی از مسائل زندگی، یه لحظه فکر کنیم اگه سلامتی نداشتیم و سربار بودیم و نمی تونستیم دو تا کارمون را انجام بدیم، آیا بازم می گفتیم چرا همیشه من باید فلان کار و کنم و دیگری نه... خدا نعمتش رو بر خیلی از انسان ها تمام کرده ؛ با سلامتی و هزینه روزانه و امنیت و اسلام 👌 به خصوص ما ایرانی ها که توی جمهوری اسلامی تحت لوای ولایت فقیه، به امنیت بی سابقه ای در سطح جهان دست پیدا کردیم ❌ پس هیچ دلیلی برای خیلی از بهانه جویی ها نمی مونه، حجت برامون تموم شده و انتظار بندگی ازمون می ره ❤️خانم و عزیز خونه❤️ 👌قدر سلامتی ات را بدون و این قدر غر نزن و ناشکری نکن. امروز می تونی روزه قضاهاتو بگیری، نماز قضاهاتو بخونی، قرآن بخونی و ... فردا شاید خدایی نکرده نتونستی 👈 امروز می تونی بدون توقع جبران، به همسرت و فرزندت و ... محبت کنی و خادم بیت معصومین علیهم السلام در خونه تون باشی، شاید خدای نکرده فردا دیگه نتونستی😔 پس هر وقت خسته شدی و خواستی ناشکری کنی، بزن تو دهن شیطون و بگو خدایا شکرت که بهم سلامتی دادی❤️ @jalasaaat
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند ؛ سلامت را پیش از بیماری دریاب و از آن برای زمان بیماری بهره بگیر و نیز فرمودند؛ هر که روز و شب را سپری می کند و سه نعمت را در اختیار دارد، نعمت دنیا بر او تمام است؛ و اگر چهارمین نعمت را نیز داشته باشد تمام نعمت دنیا و آخرت را در اختیار دارد و آن است @jalasaaat
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️ من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭 بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢 چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊 مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢 نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃 محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃 محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون.😃👏 مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜 محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁 مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️ مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟😢 -اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁 لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊 هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄 مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋ دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊 اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢 لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜 مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬 رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝 خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙 به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم😊 -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕 -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅 -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱 -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅 -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#هرچی_توبخوای #قسمت52 و امین اومد تو...💓 باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛ام
محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥 محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم ✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟😣✨ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.😢محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.👀😘مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.😊 اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو...😢😥 حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش.😊 مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش👶🏻 بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)💚بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.👧🏻💚 علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.😀😁😂😃😄 محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.😣 گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.😞😣😖 روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم...😭🤐 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#هرچی_توبخوای #قسمت113 پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بو
سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.🤕همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ 😥مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.😥😨اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!!😨 منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟😡🗣 آقاجون گفت: _تو اتاق تو.😒 وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.😡🏃صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.😊 تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.😒💔چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟😢 من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟😢😠🗣 فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش😒 -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم باشم؟!!!😠🗣 به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟😢 -من گفتم چیزی بهت نگن.😊 وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟😠🗣 -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.😊☝️ وحید نعره زد: _زهرااااا😡🗣 با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.😊 داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟!😠🗣 همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.😊 وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟😢😠 رفت بیرون... اشکهام جاری شد.😭وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.😞 نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!!😨😳 با اشک به آقاجون نگاه کردم.😢گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.😨 -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.😢😒 چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟😢 قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم .خودم و وحیدم هم (ع).😭 کار وحید طوری بود که با دشمنان طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.😔 بعد اون روز.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔶 ازدواج کردن = افزایش رزق و روزی 🌸🍁🌱افزایش رزق و روزی 💎 🌷 صلی‌الله‌علیه‌وآله: # ازدواج کنید، كه ازدواج كردن روزى شما را بيشتر مى كند.‌(قرب الاسناد / ص۲۰) 🌸 صلی‌الله‌علیه‌وآله: در هیچ نزد خدا محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج نیست.(بحارالانوار ج۱۰۳ ص۲۲۲) 🌸 صلى الله عليه و آله: بهترين ازدواج ترين آن است.📗نهج الفصاحه ، ح۱۵‌۰۷ 🎊 💎 عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِيِّ صلِّی الله علیه وآله فَشَكَا إِلَيْهِ الْحَاجَةَ فَقَالَ تَزَوَّجْ فَتَزَوَّجَ فَوُسِّعَ عَلَيْهِ. (کافی ج5 ص330) 🌸 علیه السلام فرمودند: مردی نزد پیامبر صلّی الله علیه واله آمد و شکایت کرد از فقر. حضرت فرمودند: ازدواج کن. آن مرد ازدواج کرد و اش زیاد شد. 💎 صلّی الله علیه وآله فرمودند: کسی که از ترس مخارج، را ترک کند در واقع به خدا سوء ظنّ دارد. خداوند می فرماید ازدواج کنید که اگر باشید خدا شما را بی نیاز میکند. عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله منْ تَرَكَ التَّزْوِيجَ مَخَافَةَ الْعَيْلَةِ فَقَدْ أَسَاءَ ظَنَّهُ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ‏ . (کافی ج5 ص330) 💐💐💐💐💐💐 ✅‌‌‌‌