#تربیت_فرزند
استاد #عباسی_ولدی
📌هدف از بچّهدار شدن
(داشتیم به این👆سؤال مهم، پاسخ میدادیم. خواهش میکنیم به این داستانواره توجّه کنید):
تنها شده بودم با کودک شیرخوارهام.
در یک لحظه، حسّی به من دست داد که احساس کردم او از من خیلی بزرگتر است.
همین طور که شیر میخورد و از گوشۀ لبش، شیر چکّه میکرد، نگاهش را به من دوخته بود. به نظر میرسید در نگاهش کولهباری حرف دارد که شنیدنش، حسّ بزرگتر بودن او و کوچکتر بودن مرا تقویت میکرد.
در این چند ماه، الفبای نگاهش را یاد گرفته بودم. حالا میتوانستم دست و پا شکسته، واژههای نگاهش را کنار هم بگذارم و جملههای پشت هم ردیف شدۀ نگاه معنادارش را بخوانم.
🔸او با نگاهش به من میگفت:
میدانم که خستهات کردهام. صدای گریه و نالهام، مشکل هر روزهات شده. نگاهت به من، فریاد منّت دارد سرِ من. نمیدانی اخمهایی که از صورتت آویزان میشود، چه بلایی سرِ دل من میآورد.
🔸طوری به من نگاه میکنی که گویا تنها من، محتاج تواَم. من قدر کارهایی را که تو برایم میکنی، میدانم؛ امّا تو تا به حال به بزرگیِ کارهایی که من برای تو میکنم، فکر کردهای؟
🔹کمی مردمک چشمم را جا به جا میکنم. ابروهایم را بالا میبرم. در زبان نگاه، این یعنی: کدام کارها؟
🔸او دوباره شروع میکند به حرف زدن با چشمانش:
همین که من در خانۀ شما هستم، یعنی حضور یک معصوم در خانه. از وجود هر معصوم به اندازۀ گلستانی به وسعت یک آسمان، بوی خدا میآید.
🔸حس نمیکنی از وقتی که من آمدهام، خانه، خداآباد شده؟
بوی خدا در هر خانهای که بیاید، بهشت میشود آن خانه.
تو مگر برای زندگی، مقصدی بجز خدا میتوانی داشته باشی؟
🔸خدا مرا که به تو داد، راه رسیدن به خودش را برایت نزدیک کرد. میدانی با تحمّل گریههای من، چه میانبُرهایی برای رسیدن به خدا در مقابلت گشوده میشود؟
🔸آرامم که میکنی، بُنبستهای این راه را باز میکنی.
فکر نکن شببیداریهایی که برای آرام کردن من وارد زندگیات شده، کمتر از شبزندهداریهایِ گاهگاهی است که برای نماز خواندن داری.
🔸اگر به اینها فکر کنی، مرا که میبینی، یاد خدا میافتی، گریههای مرا که میشنوی، صدای پای خدا به گوشَت میرسد، در دلِ شب که بیدار میشوی، نور خدا را در دل تاریکی میبینی.
🔸من آمدهام تا در برابر همۀ کارهایی که برایم میکنی، خدا را به تو بدهم. بالاتر از خدا هم مزدی هست؟
حالا راستش را بگو. تا به حال این طور در بارۀ من فکر کرده بودی؟
🔹راست میگفت. من هم چشمانم را بستم تا دیگر نتواند خجالت را از خطّ نگاهم بخواند.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اوّل، صفحه۵۸
#تا_ساحل_آرامش
#تربیت_فرزند
#داستانواره
https://eitaa.com/abbasivaladi
💞 @zendegiasheghane_ma