eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃 🌹توی این ماه محرم یه را برای خودتان در نظر بگیرید گریه می کنید بگید من اشک هامو از نیابت این شهید هدیه می کنم، باشه این شهید اشک های منو برام نگه داره محضر امام حسین علیه السلام به من تحویل بده. 😢 شهید غلامعلی رجبی تو وصیت نامه شون نوشتند که من از شما یه خواهش دارم تمام افسوسم تو اون دنیا اینه که من دیگه نیستم تو روضه امام حسین علیه السلام گریه کنم. اگر می روید مجلس امام حسین علیه السلام قطره ی اشکی گریه می کنید منم یاد کنید 👌الان از همینجا نیت بکنیم مجلس های امام حسین علیه السلام که در این دهه محرم می ریم قطره اشکی که می ریزیم شهدا رو هم یاد کنیم. 🌸 در این مجلسمون هم شهدا را یاد می کنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃 👈ما وقتی به امام حسین علیه السلام عرض ارادت می کنیم باید در لحظه لحظه ی زندگی مون عرض داشته باشیم به امام حسین علیه السلام. 👈سیاسی، فرهنگی، مذهبی، خانوادگی، اعتقادی و ... 👌ما باید التزام عملی مون را به امام حسین علیه السلام نشون بدیم. ♦️الان ولی زمان ما می گه چی کار کنید؟ کالای ایرانی بخرید، اقتصاد مقاومتی داشته باشید 🔔باید التزام عملی داشته باشیم دیگه، این همون سلم لمن سالمکم هستش. 😍 ما در گفتار و رفتار مون، در پدر و مادر داری، در خواهر و برادر داری، در تزیین خونه مون و ... برای همه اینها در الگو داریم. ✨الگو برای می خوای؟ ببین زهیر بن قین می شد همسایه امام حسین علیه السلام در اون محلی که حضرت چادر زده بودند، حضرت اینقدر پیک فرستاد و رفت پیش زهیر که بالاخره همسایه خودش در بهشتش کرد. ☀️یعنی ببین امام حسین علیه السلام چقدر محبت به همسایه ش داشت 🍃زن زهیر چقدر و زنده بود، چقدر سعی کرد که مردش را آسمانی کند، بهشتی بکند، مردش را حسینی بکند. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 🔴 💠 روز را تصوّر کنید. به کسی نگاه کنید که توان خرج و خدمت زیاد برای زائرین ندارد ولی باز نمی‌آید. اگر پول ندارد گوشه‌ای نشسته و پاهای زائرین را ماساژ می‌دهد، اگر‌ توان این را نیز ندارد با به زائرین خوش‌آمد و خسته نباشید می‌گوید و او را عاشقانه راهنمایی می‌کند. این خدمتِ به ظاهر کوچک، بیشتر‌ از خدمات بزرگ‌ است و حتّی زائرین در بیان خاطرات خود این خدمات به ظاهر را بیشتر بیان می‌کنند. 💠 یکی‌از رفتارهای در زندگی مشترک این است که اگر زن یا مرد توان انجام درخواست یکدیگر را ندارند به بهانه‌ای از خدمت به همسر و هم‌نوع محروم نشوند. مثلاً اگر مرد توانایی خرید کالایی را ندارد یا اگر زن توانایی انجام یک خاصّ از شوهر را ندارد حداقل با رفتار و چهره گشاده و مهربانانه یا زبان نرم و عذرخواهی از این خدمتِ به ظاهر کوچکتر امّا بسیار ، دریغ نکنند. 💠 با این روش دینی، همسرتان متوجّه می‌شود که خواست شما برآوردن نیاز اصلی اوست امّا دارید تلاش می‌کنید تا او را راضی نگه دارید و این‌کار به جان همسرتان می‌نشیند. 💠 به این دو روایت از دهها روایتِ مربوط به ثواب‌های عظیم خدمت به همسر دقّت کنید تا به راحتی نیاییم: ✍ یاعلی! خدمت به عیال نمی‌کند مگر صدّیق یا .... ✍ هر زنى كه هفت روز به خدمت كند خداوند هفت در دوزخ را به روى او ببندد و هشت در را به رويش بگشايد، تا از هر در كه خواهد وارد شود. 📙مستدرک الوسائل ج۱۳، ص۴۸ 📙ارشادالقلوب، ص ۱۷۵ 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 🗒 *خیابان ها را به نام شهدا کردیم، تا هر وقت نشانی منزلی را میدهیم‌ ... بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید با آرامش و امنیت به خانه میرسیم ... (مقام معظم رهبری)* 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 میتونسٺ مثل خیلیا همون جلسہ ے اول خواسٺگاری یہ تمام نگاهے بہ شغل پسر داشتہ باشہ😏 یہ شغل راحٺ با حقوقِ جوندار! میتونسٺ مثل یہ سری از دخترخانوماے مذهبی اول دنبال باشه بعد و بگہ: رو دیوار خونمون باید پُر باشہ از عڪس و ولے تو خونہ ے 🏠بزرگ و غیر اجاره اے...❗️ ماشین🚗 هم باید داشتہ باشیم چون هر هفتہ میریم گلزار❗️ میتونسٺ مثل این دخترخانوماے مثلاً مذهبے دنبال بازے باشہ ولے نبود... [📿زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیستـــــ ... انعام_۳۲] مسیر رو آگاهانہ انتخاب ڪرد شد زنِ یہ بچہ با وضع مالیِ تعطیل ...😕 نہ از این بسیجی نماها ڪہ گوششون پُر از🎤🎼 آهنگ ماهنگُ صدا خش دار مش دارِ نہ... بچہ بسیجی ڪہ گوشش پر از صدای آقا مجتباسٺ...😇😍 گذشٺ و بعد چند وقٺ مَردش تو سوریہ پَر ڪشید...😭😔 یہ دخترخانم جوان شد ... هرهفتہ چندبار ، با بچه بغل و مفاتیح 👶📗میره سر مزار شہیدش و ... پیش خودم میگم،این خانوم میتونسٺ مثل خیلے از زوجاے مذهبی زندگی راحت و بدون و داشته باشه، بگن و بخندن 🙂🙃 از مسافرتاشون، ✈️👫 از شامِ تو رستورانشون🍕🌭🍟 از ڪادوے تولدشون،🎁🎈 از لباسی ڪہ برا هم خریدن، 👔👞👛👠 از شیرین ڪاری بچشون،😍👼 از چایی کہ برا هم ریختن...☕️☕️ پُست بزارن، عڪس سلفی دوتایی بندازن،📱 بزارن خلقُ الله ببینن...😒 خواستہ یا ناخواستہ زندگی راحتشونو بہ رُخ بکشند و بہ فڪر ڪوتاهشونم نرسہ که شاید یہ دختر بخاطر وضع بد باباش نمیتونہ ازدواج کنہ و با دیدن اینا ...😒😔 بگذریم ...😟☹ ️ لُبِ ڪلوم یا به قول جماعٺ تحصیل کرده مخلص کلام:⇩⇩⇩ فرق تا زمین تا آسمونہ مذهبی داریم تا مذهبی... مذهبی دغدغه مند و مذهبی تعطیل ...😕 حزب اللهی معتقد و ڪم نیستند از این خانومہاے مجاهد✌️ ڪہ خدایی زندگی میکنن...😇 که سبک زندگیشون فاطمیہ و صبرشون زینبیہ بہ رسم تڪلیف و وظیفہ براي این بانوان باعظمت و همسران مدافع حرم دعا ڪنیم🙏 💞 @zendegiasheghane_ma
میپرسند اصلا قاسم سلیمانی در عراق چه میکرد؟؟ اما نمیگویند آمریکا با موشک در عراق چه میکرد؟😔 متاسفانه ما سخت بتوانیم بعضی مردم را قانع کنیم که چرا سربازانمان در آنسوی مرزها میشوند اما آمریکا میتواند بگدید که آنجا دنبال صلح و آزادی است! ✍کمی 🖤 @zendegiasheghane_ma
🔴 💠 مردى، نزد پيامبر (ص) آمد و گفت: دارم که هرگاه وارد (خانه) مى‌شوم، به مى‌آيد و هرگاه (از خانه) خارج مى‌شوم، بدرقه‌ام مى‌کند، و هرگاه مرا مى‌بيند، مى‌گويد: چرا اندوهگينى؟ اگر غمِ روزی‌ات را مى‌خورى، غير تو (خداوند) آن را برايت کرده است، و اگر غم را دارى، پس خداوند بر اندوهت بيفزايد. 💠پيامبر خدا فرمود: خداوند، روی زمین دارد و اين زن، يکى از کارگزاران اوست. براى او نصف پاداش در نظر گرفته شده است. 📙 وسائل الشیعه، ج ۱۴، ص ۱۷ 💞 @zendegiasheghane_ma
شهید قاسم سلیمانی-زیارت عاشورا.mp3
8.4M
🍃🌺🍃 بعضی وقتها باید دست برداریم از غصه خوردن و خراب کردنِ روزهایمان. باید بدانیم اگر تلاشمان را کردیم و راهمان را درست انتخاب کردیم پس بقیه‌اش دیگر دستِ ما نیست. ما وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم بقیه‌اش دیگر دست خداست و خواست خودش. بسپاریم به خدا و آرام باشیم با وجود همه ی مشکلات و سختیها به زندگیمان ادامه دهیم چون چشم بینایی و دست توانایی در تمام لحظات کنارمان هست . برای خوب شدن حالمان دست به کار شویم. با توکل بر خدا ،امید، تلاش و کمک خواستن از خودش پس لطفا غصه ممنوع...! زیارت عاشورا با نوای حاج قاسم سلیمانی 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 به نیابت از تازه مدافع حرم 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 شبتون نورانی یا علی 💞 @zendegiasheghane_ma
شهید قاسم سلیمانی-زیارت عاشورا.mp3
8.4M
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 ✍ ؛ از طاقچه‌ی فراموشی ؛ ویترین‌های مکرر همه‌ی خانه ها، که دو ریسمان محکمت، همانجا از خاطرمان محو شد! قرن‌هاست ؛ یکی خاک می‌خورد یکی خـــونِ دل . . . 🌹🍃 🌾🍃زیارت عاشورا با نوای حاج قاسم سلیمانی 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 به نیابت از مدافع حرم 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 التماس دعا یاعلی 💞 @zendegiasheghane_ma
شهید قاسم سلیمانی-زیارت عاشورا.mp3
8.4M
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 ای نور دو چشم و جان عالم کی پا به دو چشم ما گذاری 🌹🍃 🌾🍃زیارت عاشورا با نوای حاج قاسم سلیمانی 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 به نیابت از مدافع حرم 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 شبتون پر نور یاعلی 💞 @zendegiasheghane_ma
شهید قاسم سلیمانی-زیارت عاشورا.mp3
8.4M
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 ☘امام خمینی (رضوان الله علیه):شما باید زمینه را فراهم کنید برای آمدن امام زمان. ☘ و فراهم کردن اینکه مسلمین را با هم کنید. همه با هم بشوید. انشاءاللّه ظهور میکند ایشان. 🌹🍃 🌾🍃زیارت عاشورا با نوای حاج قاسم سلیمانی 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 به نیابت از بی سر مدافع حرم 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 شبتون بخیر 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت9 انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل ان
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. ✍️نویسنده: 💞 @zendegiasheghane_ma
💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃 🍃 🍃 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به جانباز علی محمد سلگی که امروز به رحمت خدا رفتند ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
*می گویند : سرِ دوراهی گناه و ثواب به حُبّ فكر كن به نگاه امام زمانت فكر كن ... ببين می توانی از گناه بگذری؟! از گناه كه گذشتی، از جانت هم می گذری... ادعای شهادت دارم ولی دست دلم می لرزد سر دو راهی گناه و ثواب حلال و حرام... به وقت ماندن سر دو راهی که یادآورم باشد بودن را..... 🌷* شبتون پر نور ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🔰 بزرگواران دغدغه مند ، خود حضرت آقا هم بارها از واژه برای صلی الله علیه و آله استفاده کردند. 👈 پس استفاده از این واژه نه هست و نه دلیل بر پیامبر ! ⬅️ البته در بحث پیامبر ص، اختلاف نظرهایی هست مثل هر موضوع تاریخی دیگر ، اما بدانید داروی سمی خوراندن به پیامبر توسط همسرانش به شدت مورد خدشه و ضعیف است و علامه سیدجعفر مرتضی عاملی ، مجتهد و متخصص تاریخ اسلام در کتاب مفصل آن را رد کرده اند . پس حتی اگر نظر شهادت را بپذیریم، شاید نتوانیم دلیل قطعی شهادت ایشان را کشف کنیم که هیچ نقص و ایرادی هم نیست. 🔰رحلت به معنای است ، هجرت از این دنیا به عالم آخرت،پس استفاده از آن حتی برای هم اشکالی ندارد. واقعا جای تاسف هست بعضی بی خبرها حاضرند هر توهینی را به استفاده کنندگان از واژه رحلت بکنند !!!! 🔰انقلابی باید قوی شود🔰 http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 انا لله و انا الیه راجعون 🔘شهادت سید هاشم صفی‌الدین توسط حزب الله تائید شد 🔹ساختمان محل حضور سید هاشم صفی الدین و تعدادی از فرماندهان حزب‌ الله حدودا ساعت ٢٣:۴٠ دقیقه پنجشنبه ١٢ مهرماه با ۷۳ تن بمب سنگرشکن مورد هدف قرار گرفته بود و پیکر شهدا دیروز پیدا شد. رژیم صهیونیستی در ٣٠ دقیقه بیش از ١۵ حمله به محل استقرار این شهید والامقام انجام داد. 🔹ایشان رفیق، هم حجره و از بستگان نسبی نزدیک شهید سید حسن نصرالله و فرزند ایشان سید رضا صفی‌الدین داماد شهید حاج قاسم سلیمانی هستند. 👌عاقبت بخیری یعنی توسط شقی ترین و کثیف ترین افراد زمانه شوی و آنها برای کشتنت تمام تجهیزاتشان را به میدان بیاورند...