هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت56
#تکثیر_نسل
🔰🔰🔰
🌸 به نقل از امام صادق علیه السلام ؛ پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله ضمن تاکید بر ازدواج و فرزند دار شدن، فرمودند ؛ مگر نمی دانید در قیامت به ( آمار و #تعداد) شما ، حتی به #کودک_سقط_شده بر دیگر امت ها می بالم .
کودک سقط شده در ورودی بهشت، تلاش پیگیر دارد تا پدر و مادرش را به بهشت آورد .
خدا نیز به خاطر فضل و رحمت بر وی به فرشته فرمان می دهد که پدر و مادرش را به بهشت ببرد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
🔔 #یادمون_باشه در این زمان که کاهش جمعیت در کشور عزیزمان داره بحرانی می شه، اگه ما تلاش و #جهاد نکردیم برای افزایش جمعیت، در دنیا و آخرت ضرر کردیم
👌👌 #یادمون_باشه رب و تربیت کننده خداست پس نگران تربیت فرزندت نباش، تو به وظیفه ت عمل کن و بقیه ش رو بسپار به خدا
✅ تربیت یکی دو تا بچه سخت تر از تربیت فرزندان بیشتر است
👌👌#یادمون_باشه #رزاق و رزق دهنده خداست پس نگران وضعیت اقتصادی و... نباش
👈 #یادمون_باشه گول تبلیغات دشمن را نخوریم که سن ازدواج را بالا بردند و سن بچه دار شدن را تا ۳۵ سالگی پایین آوردند، خدا به طبیعت زن ها اجازه داده تا یائسه نشدند فرزنددار شوند
🍃 پیامبر صلی الله علیه و آله روز قیامت به فرزندان سقط شده امتش هم می بالد
😍😍 پس در این ایام ولادت پیامبر عزیزمان ، نیت کن و برای تکثیر نسل ناب محمدی، با عزم راسخ در این میدان جهاد، بدون ترس و نگرانی قدم بردار
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#هردوبخوانیم
"تکنیک «سکوت»!!!"
🔹 گاهی اوقات سکوت بهترین پاسخ است. همیشه قرار نیست در مقابل هم جبهه بگیریم و جدل کنیم.
🔸 قرار نیست هر وقت هر اتفاقی افتاد تلاش کنم تا نشان بدهم حق با من است! گاهی باید سکوت کنم تا به آرامش برسم و بعدا منطقی صحبت کنم!
✅ سکوت به موقع، به شما محبوبیت خواهد بخشید.
#همسرانه
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت162 #فصل_پانزدهم گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت163
#دختر_شینا
#فصل_پانزدهم
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
ادامه دارد...✒️
#قسمت164
#فصل_پانزدهم
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
+حاج آقا پناهیان:
آقا #امامزمـان صبح
"به عشق شما" چشم باز میکنه
این عشـ💖ـق فهمیدنی نیست...
بعد ما #صبح که چشم باز میکنیم
بجایِ "عرض ارادت" به محضر آقا
#گوشیامونُ چک میکنیم😔
زشته نه...⁉️
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹🌹
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شبتون مهدوی
💞 @zendegiasheghane_ma
#خدایا 🍃
شرمنده😞
لطف بیکرانت💫 هستم
شرمنده ترین😞
بندگانت✋ هستم
یا رب💖
اَناسَائِل الَّذِی اَعطَیتَـ📿ـه
عمریست🍃
دخیل آستانت💫 هستم
سلام همراهان خوب کانال 😊
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
#خانوم_مهربون🌹
🔵 رفـتارهایی کـه مـردان را عـصبی میکند:
- شکاک بودن
- مدام زنگ زدن
- بدگویی از او در جمع
- قـهر کردن و حرف نزدن
- مـقایسه مرد با مردان دیگر
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت23 برگرفته از صحبتهای استاد #پناهیان 🔹اخلاق یعنی چه؟ 🔸شما به چه آدمی میگ
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت24
#نکات_تربیتی_خانواده
"اولین نیاز"
🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که مایۀ آرامشتون باشه. 😌
✅ راه آرامش دادن به شما رو بلد باشه.
شما هم باید تلاش کنید تا استعداد آرامش دادن رو در خودتون تقویت کنید.
✔️✅🌺
این مهم ترین پیش نیاز برای ازدواج هست.
خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن:
لِتَسکُنوا اِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّهََ وَ رَحمَه...
✅ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊
⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبت های بین زن و شوهر هم خیلی لحظه ای و موقت خواهد بود.
مثلا الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن!
😒💢
خب معلومه که هنوز نتونستن زمینۀ محبت و ثبات رو به وجود بیارن.
پس یادتون باشه که اول آرامش....😊
💞 @zendegiasheghane_ma
#وفات_سیدالکریم تسلیت باد
تهران پر ازطراوت عطر و شمیم توست
چشمان نا امید به دست کریم توست
جانی دوباره می دهد این جا به زائران
کرب و بلای کشور ایران حریم توست
#علی_علی_بیگی
سالروز وفات حضرت سیدالکریم و شهادت حمزه سیدالشهدا عموی پیامبر گرامی باد🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
خانم #شاکری مشاور ارشد خانواده
💕💍💔💍💔💍💔💍💔💍💔💕
#شوهرم_شب_که_همه_خوابند_چت_میکنه
شوهرم مشکوکانه شب که همه خوابن چت میکنه نمی دونن باکی وقتی بیدار میشم سریع گوشی رو قطع میکنه
تامیخوام باهاش حرف بزنم سریع عصبانی میشه دادوبیدامیکنه تا من ساکت بشم
دوست داره من کاری به کارش نداشته باشم
💍❤💍
🍀سلام ،،
لطف کنید کاری نکنید!
ریشه های ارتباط با همسرتون رو اصلاح کنید.
به هر دلیلی کارکرد زندگی زناشویی تون کاهش پیدا کرده،،
با تفتیش و کارآگاه بازی خراب ترش نکنید.
میدونم که کنجکاوی و نگرانی باعث میشه برای وارسی گوشی شوهرتون تحریک بشین،، اما هر گونه چک کردن گوشی،، حرمت های بین تون رو از بین میبره،،
شما قوی هستید،، با قدرت زنانه، قدرت مادری و جذابیت های همسرانه و شناختی که از همسرتون دارید،
همسرتون رو به راه برگردانید.
✍ سلامتی و تعجیل در فرج 5 صلوات بفرستید
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه60ازقرآن🥀
#جز_سه🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_هاشم_سلیمانیان😍😍😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت163 #دختر_شینا #فصل_پانزدهم قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت165✨
#فصل_پانزدهم
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
ادامه دارد...
#قسمت166
#فصل_پانزدهم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💫🍃🕊🌼🌼🌼🕊🍃💫
#مولا_جانم❤
🍃🌼 مهدی جان، امام خوبم!
دلتنگ آمدنت هستم
کاش آنگونه باشم که تو می خواهی
🍃🌼 امامم مرا از نفس رهایم ده
جز تو که طبیب قلب من باشد
کسی را زین میان نمی بینم
🕊🌹 الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌹🕊
✨ شبت بخیرپادشاه تنهای زمین ✨
#شبتون_مهدوی 🌙
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💞 @zendegiasheghane_ma
سلام صبح روز دوشنبه تون بخیر
یه روز بهاری دیگه از راه رسید.
انشاءالله امروز بتونید برای خانواده تون بهترین روز رو بسازید .
روزتون پر از انرژی مثبت و شادابی🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#اطاعت_از_خالق
#داستان
#تلنگر
در کتاب زادالعارفین آمده است شیخ حسن بصـری برای #عبادت به صحرا رفت. دربین راه برای استراحت پیش چـوپانی نشست و مقداری شیر از او خواست که بنوشد
کمی بعد ، گله چوپان خواست از کوه پایین بـرود ، چوپان ندایی داد و گله بلافاصله به جای خـود برگشت. شیخ حسن وقتی این صحنه را دید حالش دگرگون شد و رنگ از رخسارش پرید و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد چوپان علت حال اورا پرسید. شیخ گفت گوسفندان تو #عقل ندارند اما آنها می دانند که تو خیـرشان را می خـواهی و بـا شنیدن صدای تو سریع اطاعت کرده و از راه بیراهه برگشتند
اما من که انسانم و عاقل حرف و امر خـالق خود را کـه به نفع مـن فرموده است، گوش نمی دهم. کاش به اندازه این #گوسفندان، من از خدای مهربان اطاعت و امر او را گوش می دادم
💞 @zendegiasheghane_ma