🌷هر کار نیکی صدقه است
🌷حضرت رسول (ص)فرمودند:
بر هرمسلمانی است که هر روز صدقه بدهد
🌷عرض شد :کسیکه مال ندارد چکارکند ؟
فرمودند :
🌷برداشتن چیزهای آسیب رسان
ازسر راه مردم صدقه است.
🌷نشان دادن راه به کسی صدقه است
🌷عیادت مریض صدقه است
دعوت به کار خیر صدقه است
🌷جواب سلام مردم را دادن صدقه است
🌷آموختن چیزی که بلدی به دیگران صدقه است
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
📝یادداشت های یک مشاور
👥 شخصیت انسانها را چگونه بشناسیم؟!
💐انسان های بزرگوار،،
بیشترین کلامشان تشکّر از دیگران است.
🍃انسان های بلندنظر،
هر کاری برای هر کسی میکنند،،
باز هم با شرمندگی میگویند: ببخشید که بیشتر از این از دستم برنیامد!
💐انسانهای مهربان ،،
در نهایتٍ محبت ، همه را با "جانم"، "عزیزم"، خطاب می کنند.
🌹انسانهای متواضع،،
تقریباً در مقابلٍ خواستهی همه دوستان می گویند: چشم سعی می کنم.
🍃انسان های دانا،،
درجوابٍ بیشترٍ سوالات، میگویند: نمی دانم.
❌انسان های دروغگو،
تقریباً حرف هیچ کس را باور ندارند و شخصیت چندگانه دارند. سفسطه میکنند و در حرف زدن نوبت را به مقابلشان نمی دهند، و خیلی حرف می زنند.
🥶انسانهای ناامید،
همیشه آیهی یأس می خوانند و آه میکشند و حسرت میخورند.
👿انسانهای حیله گر،
معتقدند که همه مشغولٍ توطئه هستند.
🌵انسانهای تنگ نظر
هر کاری برای هرکس انجام دهند، آن را چندین برابر می بینند و همیشه طلبکار هستند.
🍂انسان های پرتوقع،
انتظار دارند، همه در مقابلٍ حرف هایشان بگویند: چشم!
💥انسان های حسود،
فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند.
☁️انسانهای نادان،
تقریباً در مورد هر چیزی، بدون اطلاع اظهار فضل می کنند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
#دختر_بیست_و_پتج_ساله_ام_به_بلوغ_ازدواج_نرسیده
سلام خسته نباشید دختر ۲۵ ساله ای دارم فکر میکنم هنوز به قول شما به بلوغ ازدواج نرسیده هرچی براش خاستگار میاد رد میکنه میگه نمی تونم بهش فکر کنم خودم و وفق بدم با کسی نمی دونم باید چه رفتاری باهاش کنم میترسم موقعیت های خوبی که براش پیش میاد برا ازدواج از دست بده
💫💘💫
🍀سلام بزرگوار،،
❌ترس از آینده و ریسک پذیری پایین،،
❌احتمالا تجربه های ناموفق اطرافیان،،
❌تاثیر دوستان و محیط،،
❌و عزت نفس پایین،،
❎اینقدر براشون اذیت کننده شده که تصمیم کیری برای ازدواج رو براشون سخت کرده،،
👈کمکش کنید تا در کنار طلاق ها و جدایی ها،،
زندگی های موفق و خوشبختی های اطرافیانش رو ببینه،،
🎍شما میتونید با این چند شیوه کمک شون کنید :
👈 *خاطرات مثبت زندگی مشترک* خودتون رو براشون تعریف کنید.
👈ترغیب شون کنید از دوستانی که *ازدواج موفق* داشتند مشورت بگیرند.
👈تشویق شون کنید *اهداف زندگی* آینده شون رو مشخص کنند.
👈 *معنویت و اخلاق* رو در وجود شون پررنگ تر کنید تا ترس و وحشت از زندگی شون دور بشه ان شا الله
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
انـسان تمام خـوبـی هـا را بـا
یک بـدی فـرامـوش میکند
و خـدا تـمام بـدی هـا را بـا
یک خـوبـی فـرامـوش میکند
یـاد بـگـیریـم که گـاهـی مـثـل
خـدا بـاشیـم. ✨✨
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت144 شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید. ــ
#جانم_میرود
#قسمت145
ــ قول میدم زود برگردم!
هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند.
که با صدای مریم به خودشان آمدند.
ــ داداش! آقا آرش دم دره...
مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد.
ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم!
مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد.
ــ یعنی الان می خوای بری...
ــ آره...
ــ چرا اینقدر زود؟!
ــ زود نیست خانمی!
ــ کاشکی نمی خوابیدم!
شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد.
ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم...
ــ سخته بخدا...سخته شهاب...
ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم.
مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛
دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت.
ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟!
با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند.
با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست
مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو...
ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم.
مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت.
ــ نمی خواد سرت کنی...
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت:
ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟!
شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم!
ــ یعنی چی؟!
ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی...
ــ اما شهاب...!
ــ اما بی اما!
مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد.
شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد.
ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد....
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت146
که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویر ی که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه چشمانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا...
محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت:
ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد!
ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه!
و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت.
....
شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود.
دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود.
که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود.
با صدای آرش به خودش آمد.
ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم.
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره!
شهاب ان شاء الله گفت.
و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید.
که مریم سریع به سمتش آمد.
ــ مهیا جان بیدار شدی؟!
مهیا با صدای گرفته ای، گفت:
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستانیم عزیزم!
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد.
چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود.
در باز شد محمد آقا وارد شد.
ــ رفتند بابا؟!
محمد آقا سری تکان داد و گفت:
ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه...
مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد.
ــ خوبی دخترم؟!
ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟!
ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون!
مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد.
صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید
محمد آقا با نگرانی گفت:
ــ شهابه!
مهیا سریع چشماش رو باز کرد.
ــ نزارید بفهمه بیمارستانم!
ــ آخه دخترم... حقشه بدونه!
ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره...
ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی...
مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد.
محمد آقا از اتاق بیرون رفت.
مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمدآقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت.
ــ جانم بابا؟!
ــ شهاب فهمید!
ــ چیو فهمید؟!
ــ اینکه مهیا بیمارستانه!
مریم با نگرانی گفت:
ــ چطور...؟!
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم
.
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه!
و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم.
مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت147
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرانی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!
!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣#سلام_امام_زمان
🌱مانديم به داغ انتظارت، مددی
ما و غم ودرد بی شمارت، مددی...
🌱دلخسته از اين غمی که در ريشه ماست
در آرزوی فجر بهارت، مددی...
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🍀🌸
🍀🍀🌺🍀🍀🌺🌺🍀🍀🌺🌺🌺
بارالها شنبہ 15 آبان ماه
را با یاد و نام تو آغاز میڪنم🍂
صبح آغاز دیگریست برای
دویدن در روزگار
و لبخند را تقدیم میڪند به لبها
این صبح است که مے آید
و هواے تازه مے آورد
اول هفته تون در پناه خـــدا🍂
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
#تفاوتها
#تفاوتهای_زن_و_مرد:
1⃣ اتاق فکر آقایون پشت درهای بسته است🚪
اما
خانم ها هیچ اتاقی در ذهنشون بسته نمیشه.🛣
پس
🧐آقایون زمانی که مشغول کاری میشن، فقط روی اون کار تمرکز دارند و به چیز دیگه فکر نمیکنن!
اما
😬خانمها همزمان میتونن به چند چیز فکر کنن و چند کار رو با هم انجام بدن.
مثلا:
آقا موقع فوتبال فقط به فوتبال فکر می کنن.⚽️(مگه میشه!😅)
اما
خانمها موقع آشپزی👩🍳، با تلفن صحبت می کنند📞 و جواب آقا رو میدن🗣، مراقب بچه هستن 👏و فوتبال هم میبینن.⚽️(بله میشه.😁)
کارکرد این خصوصیت:
😑برای آقایان، تمرکز در کار و شغل و اینکه مشکلات خانواده روی کارشون تأثیر کمتری داره و مشکلات کاری روی خانواده تأثیر منفی کمتری داره.
⚙مرد قطب اقتصادی خانواده و جامعه است باید تمرکز داشته باشه روی کارش. 🤷♂
اما
👩💼خانمها به عنوان بانوی مدیر خانه و خانواده باید مراقب همه چیز باشن:
🧔همسر
👧فرزند
🏠امور منزل
🛍خرید خانه
و
👩⚕احیانا شغل خارج از خانه.
اگر قرار باشه خانم موقع سریال فقط غرق سریال بشه که همهی غذاهاش میسوزه و همهی بچههاش آسیب میبینن و احیانا همسرش رهاش میکنه🙆♀
در نتیجه:👇
هر خصوصیتی در خانم و آقا یک کارکرد در جهت رفع نیازهای خودش و اطرافیانش داره.
پس
⚠️الکی از هم ایراد نگیریم!
🚺خانمها باور کنید موقع فوتبال دیدن، زمان خوبی برای درد دل و ابراز احساسات و خودنمایی و گله کردن نیست!✖️
📣بذارید بنده خدا فوتبالش رو ببینه.
و
🚹آقایون حواستون باشه چه خانم خوبی دارید که حواسش به همه چی هست!😌
📣انقدر نگران نباشید!
و
این
رشته
سر
دراز
دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
سلام خدا قوت
من در لباس پوشیدن بسیار معمولی هستم و چون لباس زیاد دارم با اینکه تازه ازدواج کردم لباس خاصی نخریدم ، چون اعتقاد داشتم تا وقتی اینا کهنه نشده دیگه لازم نیست لباس جدید بخرم حتی اگه تازه عروس باشم . در دوره نامزدی هم همین طور بود با اینکه همسرم ومادرشون می گفتند بروبخر ،خانواده من میگفتند وقتی داری وهیچ وقت نپوشیدی چرا باز بخری
منم که چادری هستم هر چی بخرم هم که زیر چادر دیده نمیشه و از طرفی کرونا بود وجای خاصی نمیرم و از طرفی لباس ها بدون استفاده می موند
من برام مهم نبود و همین جوری پاگشا و خونه مادر همسرم میرفتم
یا چون خونشون نزدیک کوه هست با همسرم میرفتم کوهنوردی وخب لباس های نو نمیپوشیدم توکوه و لباس های مناسب کوه که البته هم نبودند میپوشیدم
الان هم که ازدواج کردیم میرم اونجا خب لباس معمولی میپوشم ، البته مانتو خوب میپوشم ولی تکراری
مادر شوهرم چند بار گفت چرا نو نمی پوشید مردم فکر میکنند همسرت برات خرید نمیکنه
منم برام مهم نبود و گفتم خوبه لباس هام
ولی دیگه میشنویم پیش خواهر شوهر ها و جاری هم میگه، امروز رفتیم تفریح ،خب لباس نو و مانتو بلند و شیک داشتم ولی نمیشد تو کوهستان بپوشم ، لباس معمولی بردم که خراب نشه و مناسب اونجا باشه وقتی نماز میخواندم ترکی داشت میگفت ولی من فهمیدم که داشت میگفت
به همه که شامل همه خواهر شوهر ها و بچه هاشون وجاری و بچه ها بودند گفت
این ولخرجی میکنه ولی همش لباس کهنه میپوشه
( مثلا یعنی پسر من میخره پول هم دستش هست ولی خودش کهنه میپوشه)
منم که وانمود کردم متوجه نشدم
ولی نمیدونم باید عکس العملی داشته باشم یا نه
در مورد خوابم هم جلوی دیگران میگه( بعد نماز صبح تا ۹ میخوابم )
ما به خاطر اینکه تنها هستند گاهی شب ها میریم واونحا میخوابیم و من دیر بیدار میشم ، جلوی دیگران میگن ، درصورتی که دخترهای خودشون هم همین هستند البته دو تا کوچیک ها
درسته من با سیاست جواب بدم یا اینکه بگم متوجه شدم که چی گفتید ، البته با احترام و لبخند ؟
یا اینکه تحدید نظر کنم و لباس های نو باید بخرم ؟ هر چند لباس دارم ولی نو نیستند
البته یه چیز هم بگم
#پاسخ 👇👇
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان
خیلی خوب هستش که مراقب هستید اسراف نشه
ولی به شان خودتون هم نگاه کنید
منزل شوهر و اقوامشون لباس های مناسب بپوشید و لباس های دیگه رو برای جایگاه های دیگه نگه دارید
اما درباره خواب
منزل ایشون که تشریف میبرید رعایت کنید زودتر بخوابید و زودتر بیدار بشید
و نکته اخر دوستانه بهشون تذکر بدید که اگر نکته نسبت به شما دارن به خود شما بگن و از بازگو کردنش به دیگران خودداری کنن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
عزیزانی که برای بنده بعنوان مدیر کانالهای زندگی عاشقانه و عاشقانه حلال؛ هنرکده بانوان هنرمند ؛ استیکرهای عاشقانه و درهم سرا با لینک چت ناشناس با مدیر پیام میزارن انشاءالله امروز و روزهای آتی به تک تک پیامهاتون در خود کانال پاسخ خواهم داد😊✅