💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت145 #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقی
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت147
#فصل_چهاردهم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت148
#فصل_چهاردهم
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت147
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت147
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرانی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!
!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
انسان شناسی ۱۴۷.mp3
11.81M
#انسان_شناسی
#قسمت147
#مقام_معظم_رهبری
#سردار_سلیمانی
#استاد_پناهیان
#استاد_شجاعی
- بزرگترین بیاخلاقی /
- بزرگترین ضعف /
- بزرگترین نادانی /
در جامعه بشری چیست؟
چگونه میتوان جامعه را از این نکبت رهانید؟
@Ostad_Shojae