eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
15.7هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ این داستان واقعی است: سوم همراه دوستان صادق و همسایه ها تمام شهر و پارک ها رو گشتیم،اما خبری نشد که نشد.به برادرم چند بار زنگ زدم اما جواب نمیداد.به ناچارخسته و مستاصل همراه شوهرم کنار اداره برق ماشین رو نگه داشتیم. همان لحظه برادرم زنگ زد و گفت :آبجی کجایی؟ گفتم جلو اداره شما. گفت:سریع برید خونه مامورای اگاهی میان برای بازجویی! گفتم: بازجویی چی؟چیزی شده؟صادقم تصادف کرده؟پیداش کردن؟ تروخدا بگو گفت: نه خواهر جان،نگران نباش دارن دنبالش میگردن،برای اونه ،میخوان دقیق ازت بپرسن تا بتونن پیداش کنن... بدون فوت وقت، سوار ماشین و راهی منزل شدیم.برادرم وقتی اصرار دانیال رو برای اطلاع ندادن به پلیس دیده بود،بدون اطلاع ما به آگاهی رفته بود و تمام گم شدن صادق را به همراه کلیه مشخصات صادق و دوستاش به پلیس اطلاع داده بود.برای همین تلفنی از من پرسید که صادق چه وسایلی همراش داشت و من گفتم که کلیدهاش،انگشتر و بیست هزار تومن پول... بعد از کمی مامورا همراه برادرم-خبات-رسیدن. به محض اینکه وارد خانه شدند سریع سمت اتاق صادق رفتند،بیشتر وسایل صادق را برداشتند.دفترخاطرات،یادداشتهاش،حتی برخی از وسایل شخصی مثل زنجیر گردنی که اسم دانیال روش بود و صادق تا سه ماه قبل که با دانیال قهرنبود همیشه به گردن داشت😔 مامور وقتی از اتاق صادق بیرون آمدازمن پرسید: +مادر! پسرت از کی خونه نیومده؟ -چهار روز پیش +چرا چهار روز پیش به پلیس اطلاع ندادین؟؟ - (با نگرانی گفتم)جناب سروان،دوست صمیمی پسرم،دانیال میگفت که نیاز نیس ماخودمون هرجا باشه پیداش میکنیم +(سری با تاسف تکان داد)میدونی اگه روز اول اطلاع میدادین شاید خیلی چیزا فرق میکرد؟؟ - چیزی شده؟مگه پسرم چیزیش شده؟ تروخدا بهم بگین. +هنوز هیچی مشخص نیس،فقط هرچه سریعتر بیایین آگاهی،سریع -گفتم،شوهرم از دیشب چیزی نخورده یه چیزی براش بیارم میاییم خدمتتون + نخیر خانم،اصلا،وقت رو تلف نکنید همین الان با شوهرتون بیایین. چهار روز بود که خواب و خوراک نداشتیم.درد عجیبی سراپای وجودم رو فراگرفته بود،در دل همش ایت الکرسی میخواندم پسرم رو پیدا کنیم. تا ساعت شش عصر ازما سوال و جواب کردند. یهو شوهرم فشارش افتاد و نزدیک بود که بیفته . به ماموره گفتم،جناب سروان شوهرم فشارش افتاده،دخترمم از مدرسه که اومده معلوم نیس کجا رفته .اگه اجازه بفرمایین بریم و زود برمیگردیم. +بسیار خب،برین ولی تا قبل ساعت ۷ عصر برگردین. - چشم منم دست کمی از شوهرم نداشتم،بی خبری درد بزرگیست.آنهم چهار روز بیخبری از پاره تنت. توان راه رفتن نداشتم.با هرسختی بود همراه شوهرم رفتیم،عسل را که منزل همسایه مون رفته بود برداشتیم و سه نفری رفتیم از یک مغازه چن ساندویچ کبابخریدیم،همانجا کنار خیابان شوهرم و دخترم ساندویچ را خوردند ولی هرچه اصرار کردند من نتوانستم چیزی بخورم. گوشی علی زنگ خورد،برادرم بود.گفت :کجایین گفت:جلوخانه برادرم کاظم با ماشینش ماروسوارکرد،شروع کرد به سخنرانی کردن که تو زن مسلمان و صبوری هستی،با ایمانی و فلان و فلان گفتم :حاشیه نرو،بگو چی شده؟صادقم چیزیش شده؟تصادف کرده.؟ برادرم انگار توان گفتن حقیقت رو نداشت،گفت :نه خواهرم،هیچی نیس،درکل گفتم تا آمادگی پذیرش هر چیزی رو داشته باشی.شایذ صادق تصادف کرده باشه یاهر چیز دیگه...فقط تو امادگی هرچیزی داشته باش..اینو گفت وساکت شد به آگاهی که رسیدیم،برادر شوهرمم به جمع اضافه شده بود چشماشون کاسه خون شده بود.من و شوهرم درمیان نگاههای هراسانشان دنبال حرفی،خبری از صادقمون میگشتیم. آتش داغ اضطراب و درد بیخبری من و شوهرم،با کلام سرد و بی تفاوت مامور آگاهی به شوک وحشتناکی تبدیل شد که گفت: خانم،آقای برمکی.جنازه کاملا سوخته شده پسرتان در بیابانی اطراف شهر توسط یک چوپان پیداشده.. برادر و برادرشوهرم ، بغضی که قبلابخاطرما پنهانش میکردند روبا فریاد و گریه و زاری شکستند.. شوهرم بر زمین افتاد و همه سمتش رفتند و من،من مانند دیوانه ها هذیان میگفتم.یک کم میخندیدم،یهو گریه میکردم،دادمیزدم،گفتم دروغه.مگه شهر هرته؟مگه داعش اومده توی شهر؟مگه مملکت بی قانونه که پسر دسته گل منو بسوزانن و پرت کنن توی بیابان؟اخه به چه جرمی؟کی این کارو کرده؟مسلسل وار داد میزدم و سوال میکردم..برادرم مرا در آغوش گرفت و تلاش کرد آرامم کند.هرجور شده مرا سوار ماشین کردند و به سمت خانه رفتیم تا به خانه رسیدیم همش با صدای بلند مینالیدم و فریاد میزدم،همه عابران به ماشین ما که دیوانه وار فریاد میزدم نگاه میکردند، بیان قسمتی از ماجرا به روایت دایی خبات: به کسی نگفتم و به پلیس اطلاع دادم،اخه حرفای غیر منطقی دوستان صادق که اصرار داشتند خودشان رسم مردانگی رابه جا بیارن و صادق رو پیدا کنند به مذاقم خوش نیومد پس... ادامه دارد....
‍ داستان واقعی: پس خودم دست به کار شدم و همه چی را به پلیس گفتم.صبح روز چهارم گم شدن صادق بود که از آگاهی بهم زنگ زدن و گفتند که آقای محمدامینی، در بیابانی اطراف شهر یک جنازه کاملا سوخته پیدا شده،لطفا برای شناسایی تشریف بیارین! قلبم هری ریخت،ترسیدم،به هیچکس در مورد اگاهی رفتنم و تماس پلیس،حرفی نزدم.تنهایی رفتم و با هزار نذر و نیاز و دعا از خدا خواستم که جنازه صادق نباشه! با برادر علی آقا،عموی صادق هم تماس گرفتم و با او برای شناسایی جنازه به آگاهی رفتیم! همینکه جنازه را دیدم،حالم بهم خورد،جنازه ای کاملا سوخته که هیچ چیزش مشخص نبود جز قدی بلند و انگشتری که به استخوانش چسبیده بود! ای وای خدایا،یعنی این صادقه؟نه،نه،امکان نداره،این صادق نیست،زیبایی صادق زبانزد بود،با چشمان عسلی و صورت معصومش انگار خدا،ساعتها روی صورتش به طور ویژه نقاشی کرده بود. نوه بزرگ مادرم بود و عزیزو دردونه چندین خانواده! اما این جنازه،از نگاه کردن به ان وحشت داشتم.نه،هیچ چیزش شبیه صادق ما نبود،جز قد بلندش! ترس عجیبی بردلم چیره شد،به خود لرزیدم.یعنی این جنازه صادق ما بود؟ یاد دو هفته قبل افتادم،خواهرم بهم زنگ زد و گفت: -داداش خبات؟ +جانم _داداش جان،صادق جان ازم کت و شلوار میخواد،که هم برای عروسی جمعه بپوشه و هم برای دانشگاه هم که هفته دیگه بازمیشه استفاده کنه! +خب،به سلامتی ابجی،اینکه خوبه - اخه داداش خودت که میدونی ما وضع مالیمون خوب نیس،کت و شلوار هم گرونه،اشنایی هم ندارم برم پیشش بخرم،شما کارمندی میشه یه جایی ببریش بتونم قسطی براش بخرم؟ - به روی چشم آبجی خودم باهاش میرم. طفلک خانواده خواهرم وضع مالی خوبی نداشتند.عسل دانش آموز بود و صادق هم دانشجو! علی آقا-شوهرخواهرم-نگهبان یک مجتمع بود و سالها با کارگری و نگهبانی امرار معاش میکرد و خواهرم فریبا هم در یک مغازه کنار نزدیکیهای خونه خودشون با یه چرخ خیاطی قدیمی،خیاطی میکرد و کمک خرج شوهرش بود،خلاصه خانواده ای فقیر و زحمتکش که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میداشتند! رفتیم و رفتیم ساعتها بازار رو گشتیم تا تونستیم یه دست کت و شلوار اندازه صادق پیدا کنیم!اخه قدش خیلی بلند بود و هیچکدوم اندازه ش نمیشد،همونو خریدیم، ۲۵۰هزار تومن که خواهرم داده بود رو به عنوان پیش قسط دادیم و خریدیم! برای عروسی روز جمعه قبل،عروسی پسرعمه م پوشیده بود و همراه دوتا از دوستاش بنام کامیار و پویا اومده بودندو تمام حاضران به صادق نگاه میکردند! از بس خوشتیپ و خوش هیکل بود! غرق این افکار بودم که با صدای جناب سروان بخودم اومدم _آهای آقا،حواستون کجاست؟پرسیدم آیا این جنازه متعلق به گمشده شماست یانه؟😡 درمانده و بی رمق،گفتم:قربان اصلا هیچیش معلوم نیست،این جنازه کاملا سوخته ست. مامور کناری گفت:همراه جنازه یک دسته کلید و انگشتر چسبیده به استخوان دستش هم یافت شده،با مادرش تماس بگیر و بپرس ببین وسایلی همراه پسرش بوده یا خیر! بیرون محوطه رفتم و با انگشتان لرزان شماره خواهرم رو گرفتم +الو،سلام آبجی .خوبی کجایی؟ - سلام داداش، تو کجایی؟از صبح هزاربار زنگ زدم چرا جواب نمیدی اخه؟ +فریبا جان توی اگاهی نمیذارن گوشی ببریم،الانم وقت سین جیم نیس،بگو بهم کجایی و بگو ببینم صادق چه چیزایی همراه داشت؟ _داداش من جلو اداره شمام،از صبح دوبار رفتم بیمارستانها،تروخدا بگو صادقو پیدا کردین؟صادق چیزی نداشت داداش جز دسته کلیدش و بیست هزار تومن پول که موقع رفتن به مهمونی دوستش دانیال ازم گرفت. خواست ادامه بده که گفتم باشه ابجی نگران نباش و زود برو خونه مامورا میان خونه برای بازجویی،تا زودتر سرنخ گیر بیارن صادقو پیدا کنن!! گوشیو قطع کردم و حرفی از جنازه سوخته و شناسایی و ..نزدم. به داخل اگاهی برگشتم و گفتم مادرش گفته فقط ۲۰ هزار و کلیدهاش!! سروان گفت :پس هنگامی که پدر و مادر صادق میان اینجا برای بازجویی شماهابرید و کلید رو به در خونه اونها امتحان کنید تا معلوم شه جنازه متعلق به گمشده شما هست یانه!!😢 آب دهنم را با وحشت قورت دادم،همراه عموی صادق راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم..صادق کلید خونه مادرم و مادر پدرش هم داشت.چون هرروز به آنها سر میزد..پس به منزل مادربزرگش رفتیم تا با فریبا و علی اقا و عسل مواجه نشویم! به منزل پدربزرگش رسیدیم،کلیدهای سیاه و دودگرفته را با صلوات و دعا در دست گرفتم،در دلم همش دعا میکردم که خدایا،هیچکدام کلیدها به در نخورند و در باز نشود! چشمانم را محکم بستم و اولین کلید را وارد در کردم.باز نشد.. دومی..خدایا اینم باز نشد.. سومی...دستام میلرزید،اشک امان نمیداد،وای برما!!!وای،در باز شد.. در یک لحظه من و عموی صادق که مانند برق گرفته ها شده بودیم نگاهمان بهم گره خورد،درد مشترک.. ادامه دارد....
‍ این داستان واقعی است: با بازشدن در ،معمای جنازه ی سوخته حل شد.درد مشترکی از چشمان پر از درد و خون من و عموی صادق ،میبارید.هردو در سکوتی مطلق همراه مامور به آگاهی برگشتیم .با آمدن فریبا و علی اقا و عسل،یهو جا خوردم.برادرم کاظم همراهشان بود،با اشاره ابرو بهم فهماند که هیچکدام اطلاعی ندارند.خواهرم همش داد میزد و التماس میکرد که از صادقش خبری شده یانه. فریبا و علی آقا طاقتشون طاق شده بود و منتظر خبری از صادق بودند.و من توان بازگویی حقیقت رو نداشتم .من و عموی صادق این دست و اون دست میکردیم که با چه مقدمه ای بگیم که مامور آگاهی خیلی خونسرد و بی مقدمه گفت: خانم برمکی جنازه ای کاملا سوخته توسط یک چوپان پیدا شده که با بررسی شواهد و وسایلی که همراه جنازه بود متوجه شدیم که جنازه پسر گمشده شماست!😢 من و داداش کاظم و عموی صادق درجا خوشکمون زد و هاج و واج بهم نگاه میکردیم! علی آقا درجا با شنیدن خبر از هوش رفت و برزمین افتاد و اما فریبا مانند دیوانه ها یه دقیقه میخندید،یه لحظه موهاش میکشید و فریاد میزد،با تمام توانش فریاد میزد و پسرش رو میخواست. هر جور شده آرامش کردیم ،اما چه آرامی😔 قبل از اینکه ما کلید رو امتحان کنیم و بفهمیم کلیدها متعلق به صادقه ،مامورا حسابی از فریبا و علی آقا پرس و جو کرده بودن! هر جور شده همراه داداش کاظم و عمو عسل و علی آقا و فریبا را سوار ماشین کردیم و به سوی خانه رفتیم.. اما حال و روز فریبا خانم از زبان خودش: وقتی مامور خیلی خونسرد،مرگ صادق را اطلاع داد،دنیا رو سرم خراب شد.تمام طول مسیر تا خانه را فریاد زدم. مادر شوهرم روی پله ها ایستاده بود،فریاد زدم مامان امنه بیاااااا بیااااا ببین نوه مهربونت کجاست؟ بیا و ببین چرا چهار روزه بهت سر نزده! (باتمام وجودم فریاد زدم)صادقت رو کشتن مامان آمنه...اونم چه کشتنی!آتیشش زدن!داعشی ها پسرم رو کشتن.با شنیدن حرفهام و داد و فریادم،مادر شوهرم از هوش رفت و از پله ها افتاد پایین! عجب روز سختی بود،قیامت بود،قیامت! الهی هیچکس همچین روزی رو نبینه! یهو در میان دادو فریادم به خاطرم اومد که من که جنازه پسرم رو ندیدم،از جا پریدم و رفتم توی کوچه! برادرم و برادرشوهرم دورم گرفتن و با گریه گفتن: کجا میری ؟؟ گفتم من باید پسرم رو ببینم! اولش ممانعت کردند و گفتند که دیدن جنازه سوخته صادق برات خوب نیست! گفتم اگه نذارین برم خودمو همینجا اتیش میزنم،بناچار منو بردند سردخانه برای دیدن جنازه! وقتی رفتیم بطرف سردخانه،با اشکها و فریادهایم تمام بخشها در انجا جمع شدند و برای دل پردردم اهسته اشک میریختند. وارد سردخانه شدم.قدمهایم یخ بسته بودند،جنازه در چند قدمیم بود،نفسم درسینه حبس شده بود و بالا نمیومد،از ان زن شجاع که همیشه صادق بهش افتخار میکرد و میگفت: قربون مادر خودم که زیباترین و شجاع ترین زن دنیاست...از آن زن که مایه غرور پسرم و دخترم بود پیرزنی شکسته با کمری خمیده مونده بود که توان برداشتن دوقدم تا جنازه فرزندش را نداشت. انگار به یکباره پیر شدم،نابود شدم و شکستم.علی دستم را گرفت و ملحفه سفید را از روی صادق کشید.از دیدن جنازه سوخته هردو شوکه شدیم و یکباره با تمام وجودم جیغ کشیدم که از صدای ناله و فریادم گوش فلک کر شد..این صادق من بود؟صادق من دو متر و دوسانت قدش بود،از چشمان عسلی و ابروان کمند و کشیده اش جز اسکلتی سیاه و دود گرفته و سوخته نمانده بود،یک لحظه قلبم از تپیدن ایستاد. درمیان گریه،به شوهرم گفتم ،علی جان،دسته کلید که دلیل نمیشه بگیم جنازه صادقه. یادته صادق تصادف کرد و پلاتین توی پای راستش گذاشتن؟ مانند کسی که دنبال گنجه رفتم سمت پای راستش،وقتی با دقت لای استخوان را نگاه کردیم پلاتین را دیدیم😔و اخرین امیدم برای اینکه صادق زنده باشد،ناامید شد.به هق هق افتادم و صدایم درنمیومد رفتم سمت پاهایش و لبانم را بر پاهای سوخته اش خزاندم و یک دل سیر پاهایش رابوسیدم.اطرافیان همه از دیدن من و جنازه پسرم اشک میریختند،ساعتی را با صادقم گذراندم ،سپس بزور مرا ازش جدا کردند و به سمت خانه بردند....من همانجا،در سردخانه ای که جنازه سیاه وسوخته پسرم را دیدم روح و جانم را جاگذاشتم.مانند کسی که فقط جسمش زنده ست و هیچ احساسی ندارد به این طرف و آنطرف میبردنم ... معمای جنازه سوخته و پسر گمشده من که حل شد،همه از خود یک سوال میپرسیدند؟قاتل بیرحم و سنگدل صادق کی بود؟ از پرس و جوهایی که ازمن کرده بودند اولین نفری که احضار کردند دوست صمیمی دوران بچگی صادق_دانیال_ بود.پس او را به آگاهی برای باز جویی فراخواندند تا بلکه در لابلای حرفهایش سرنخی بیابندتا به حل معما کمک کند ،هر چه باشد او دوست گرمابه و گلستان صادق بود و از همه رازهای صادق خبر داشت. ادامه دارد...
این ‍ داستان واقعی است : داغ فرزند رشیدم واینکه چه کسی اینگونه بیرحمانه فرزندم را کشته یک طرف،و اینکه به چه جرمی کشته شده هم از طرفی امانم را بریده بود پسرم که آزارش به مورچه هم نمی رسید. در این روزگاری که والدین اکثرا از گستاخی و پرخاشگری فرزندانشان می نالند،پسر من هر روز به مادر بزرگ پدری و مادریش سر میزد،و بیشتر وقتها پیش مادر شوهرم میخوابید تا احساس تنهایی و دلتنگی نکند.پسرم دانشگاه سراسری یاسوج قبول شدولی دلمون نیومد اونجا بفرستیم مبادا در رفت و آمد دانشگاه بلایی سرش بیاید،اخه عزیز دردونه چندین خانواده بود.دردونه بود اما لوس و ناز پرورده نبود،مطیع بود،احترام سرش میشد،بزرگتر و کوچکتری سرش میشد،وقتی جایی میخواست بره به ده هزار تومن توجیبی اکتفا میکرد و هزار باردستمو میبوسید و تشکر میکرد و میگفت :خدا بخواد و دانشگاهم تموم بشه،سرکار میرم و دیگه نمیذارم تو و باباعلی کار کنید،الهی بمیرم اون روز لعنتی که میخواست بره با حجب و حیای خاص خودش اومد و گفت:مادرجانم،دعوت دوستمم،گودبای پارتی ترتیب داده،اخه میخواد بره خارج،برای همین کدورتها رو کنار گذاشتیم و بعد از سه ماه قهر،اشتی کردیم همه دوستام اونجا دعوتن.میگم اونجا شاید یهو بچه ها خواستن خوراکی چیزی بخرن اگه ده هزار تومنی بدی بهم، لطف میکنی. چشمان زیبای عسلی شو نگاه کردم و بیست هزار تومنی که ته جیبم جاخوش کرده بود رو بهش دادم.پیشانیم رو بوسید و گفت :بزار دانشگاهم تموم شه و سر کار برم،دیگه نمیذارم چشای خوشکلت با خیاطی ضعیف شه.پسرم همچین بچه دلسوز و مهربانی بود،اخه این فرشته مهربون من به چه جرمی کشته شده ؟انهم با این قسااااوت؟؟؟دادمیزدم،جیغ میکشیدم،خونه ما چون کوچک بود،در منزل پدرشوهرم مراسم داشتیم،از در و دیوار آدم میبارید،همه بودن!دوست و اشنا،همسایه و غریبه،تمام دوستان پسرم همه مشکی پوش و داغدار😭 شیون میکردند!پویا،علیرضا،رضا،کامیار،کمال اصغری ،سید دانیال. ز و همه و همه ... کامیارو پویا را که لابلای جمعیت دیدم اشکها و فریادم بیشتر و بیشتر شد.فریاد زدم دیدی کامیار جان؟دیدی چه خاکی بسرم شد؟عروسی هفته قبل یادته کامیار با صادقم دست گرفته بودین و چقدر رقصیدین؟؟؟ توضیح نویسنده👈_رقص محلی کوردهاهلپرکه نام دارد و درآن زن و مرد به نشانه برابری حقوق بین زن و مرد،دست هم را میگیرند و در صفی طویل میرقصندو تمام حرکات در آن نشانه ونماد خصوصیتی زیباست و معنی خاصی دارد.کردهاانواع مختلفی هلپرکه دارند که هرکدام معنی خاصی دارد.در قدیم الایام برای مراسمهای عزا و جنگ و شادی و همه چی هلپرکه خاص ان مراسم را بکار میگرفتند👉 .وای کامیار جان چقدر صادقم خوشحال بود،چقدر رقصید،پویا،کامیار بگید که دروغه و صادقم زنده س!بگید که کابوس میبینم...آنقدر داد زدم که از هوش رفتم.. ادامه این قسمت ماجرا از زبان دایی کاظم: وقتی که جنازه صادق شناسایی شد،به سرعت به فرهاد، شوهر خواهرم شیرین زنگ زدم، +الو،فرهاد جان خوبی،کجایین؟ -سلام داداش کاظم،الان ما اربیل هستیم،نمیدونه قیامتیه اینجا،باورت نمیشه همه کردهای ایران هم ریختن اینجا،همه جا شادی و رقصه،میگن رفراندوم میشه! +فرهاد جان ول کن این حرفا رو،بدرک که چکار میکنن،برو یه جای خلوت کسی نباشه کارمهمی باهات دارم. _جانم داداش کاظم بگو،تنهام الان. +ببین فرهاد،نذار مادرم و شیرین بفهمن،هیچکس نفهمه هااا،صادق از جمعه گم شده بود و دنبالش میگشتیم،بعد از چهار روز جنازه شو که کاملا سوزانده شده رو پیدا کردن،اب دستتونه بزارین و برگردین ایران،اگر هم مادر و شیرین پرسیدن الکی بگو صادق تصادف کرده و رفته کما،یه چیزی سرهم کن تا برگردین اینجا..... فکر کنم که فرهاد اخر حرفهامو اصلا متوجه نشد چرا که با صدای بلند میگریست و میگفت اخه چراصادق،بچه ای به اون نازنینی😔 با زنگ من بلافاصله راه افتاده بودند وغروب روز اول مراسم رسیدند.. وقتی که مادرم و خانواده فرهاد رسیدند،با دیدن جمعیت و ناله و شیون جمعیت شوکه شدند و تازه فهمیدند که چه بلایی سرمون اومده😭 انروز چند بار فریبا از هوش رفت ودر بیمارستان بستری شد.مادرو شیرین با ناله و شیون سراغ فریبا رو میگرفتند،فریبا در بیمارستان که بهوش اومد با داد و فریاد برادرم رو مجبور کرده بود که بیارتش خونه.به محض اینکه فریبا اومد مادرم و شیرین به سمتش دویدند و با گریه و شیون تمام سر و صورت خود را زخمی و خونی کردند....از آنروز و قیامتی که در آن روز بود نگم که نمونه ش تا به حال ندیده بودم😔 در لابلای جمعیت یکدفعه چشمم به علی اقا افتاد.دور از همه جمعیت گوشه ای نشسته بود و عکس صادق در دستش نوازشش میکرد.نزدیکتر شدم دقت که کردم به آرامی به عکس صادق میگفت:به بابا نمیگی کی باهات اینکارو کرده؟ قلبم آتیش گرفت😔 ادامه دارد....
‍ این داستان واقعی است: اندر حوالی آگاهی به روایت آرش، دوست مشترک صادق و دانیال: کشته شدن دوست عزیزم صادق خیلی روانمو بهم ریخته بود،درسته که خیلی هم باهم صمیمی نبودیم اما خب باز رفیق بود و خیلی ناراحت بودم.جوری کشته بودنش که اگه غریبه هم بودی با شنیدن این خبر تلخ بشدت متاثر میشدی، همراه دانیال دیوانی،رفیق صمیمی صادق بودم ،در پارک نشسته بودیم،دانیال خیلی ناراحت بود،میگفت چن روزه خواب و خوراک نداشته ودربدر دنبال صادق میگشته،وسط حرفامون پلیس بهش زنگ زد و ازش خواستند بیاد کلانتری بلکه به روند پرونده کمک کنه و با حرفاش بتونه کمک موثری باشه . خواست تنهایی بره که گفتم منم باهات میام. راه افتادیم سمت آگاهی،جلو اگاهی دست توی جیبش کرد و گفت،آرش داداشم اینا رو بگیر پیشت باشن گفتم: این چیه ؟ گفت:یه مموریه،یه مقدار فیلم ناجور و لختی امریکایی توشه😱 پلیس ببینه به جرم داشتن فیلم مستهجن دستگیرم میکنن،دستت باشه ،منتظرم باش ، پرس و جو تموم شه ،زودی میام ازت میگیرم. دانیال رفت داخل اگاهی و من توی پیاده رو منتظرش موندم.یکساعت.....دو ساعت.....سه ساعت.....چهار ساعت گذشت و خبری از دانیال نشد.هم خسته بودم و هم گشنم شده بود.بناچار رفتم سمت خونه. ناهار رو خوردم و رفتم اتاقم با گوشیم ور رفتم.یکم وبگردی کردم ،حوصلم سررفت.یاد مموری که دانیال بهم داد افتادم،شیطنتم گل کرد،نمیخواستم فضولی کنم تو مموری مردم ،ولی خب فیلم خانوادگی که توش نیس،خودش گفت که فیلمای امریکاییه🙊🙈منم جوون و جاهل،یکم رو ببینم زود خاموش میکنم....مموری رو زدم و منتظر دیدن فیلم شدم.. کل مموری خالی و پاک شده بود جز یه فیلم سی ثانیه ای!چیزی نداشت با خودم گفتم چه فیلمیه که همش سی ثانیه س؟ تا زدم رو play 😳 یا خداااااا 😳صادق بود که میسوخت و دانیال اونور ....همینو دیدم داد زدم.پدرم اومد و موضوع را بهش گفتم،پدرم مموری رو گرفت و رفت سمت منزل پدربزرگ صادق.. انجا عمو و دایی صادق را صدا زد و فلاش را تحویلشان داد و به خانه برگشتیم. دایی خبات:(با ترس و وحشت)بریم پیش پسر عمه م،داوود.اون خیلی وارده. همراه عموی صادق به مغازه کامپیوتری رفتیم،در را قفل کردیم و ازش خواهش کردیم مموری رو رکاوری کنه😐 پناه بر خدااااااا قاتل صادق معلوم شد،رفیق و دوست دوران کودکیش،دانیال دیوانی😢 و دو نفر دیگه..جنایت بسیار بزرگتر از اونی بود که ماتصور میکردیم. بدون فوت وقت و سریعا همراه عمو سمت اگاهی به راه افتادیم و فیلم را هم با خود بردیم. به آنجا که رسیدیم دانیال هنوز آنجا بود و ساعتها زیر بازجویی با دروغها و قسم هایش ماموران رو گمراه کرده بود.قبل اینکه ماجرا رو به جناب سروان بگیم،رو به دانیال کردم و گفتم : دانیال جان تو نمیدونی کی صادق رو کشته؟ قسم خورد که بخدا قسم،به جان مادرم قسم،به فلان و فلان قسم من سه ماهه با صادق قهرم،بیشتر از یه ماهه ندیدمش!خواست ادامه بده که با تمام وجودم تف کردم تو صورتش و گفتم خدا لعنتت کنه بیشرف اب دهنش را قورت داد و با تعجب و ترس به من خیره شد. فیلم را در اختیار پلیس گذاشتم و به این ترتیب، در عرض کمتر از ۲۴ ساعت از پیداشدن جنازه صادق، قاتل بیرحم دستگیر شد. دانیال دیوانی و.....اما ان دونفر دیگر که بودند؟انگیزه قاتلان چی بود؟محتوای ان فیلم دقیقا چه بود؟قاتلان چرا از تمام جنایتشون با افتخار کامل فیلم گرفته بودند؟ با دیدن صحنه اخرفیلم که سوزاندن صادق بود،من و عموی صادق حالمون بهم خورد و سریع به محوطه ازاد اگاهی رفتیم.درد تمام وجودم را فراگرفت.فیلم مانند کابوسی تلخ و وحشتناک از جلوی چشمانم رد میشد.بخود امدیم و همراه ماموران سوار ماشین شدیم تا در دستگیری دوتا قاتل دیگه کمک کنیم،در دلم دعا دعا میکردم که فرار نکرده باشند و راحت دستگیرشان کنیم،چون اصلا فکرش راهم نمیکردند خدا به این زودی رازشان را با فیلمی که خودشان گرفته بودند برملا کند،در همان اطراف منزل صادق پرسه میزدند و به لطف خدا آنها راهم دستگیر کردند.اسامی قاتلان این بود،دانیال دیوانی،سیددانیال زین العابدین و کمال اصغری. با دستگیری انها به نزد پدر ومادر صادق رفتیم و خبر دستگیری جلادان را دادیم.. خواهرم فریبا و علی آقا و همه حاضران با شنیدن خبر ،همگی در سکوتی عجیب فرو رفتند.سکوتی تلخ و جانفرسا..صادق با جنایتی کم نظیر به روشی وحشتناک کشته شده بود آنهم توسط همبازی کودکیش،رفیقی که اگر فریبا خواهرم،برای صادق چیزی میخرید، او راهم بی نصیب نمیکرد.نان خورد و نمکدان شکست.. وقتی جانیان بیرحم رو به زندان بردند،قلبمون یک کم ارامتر شد اماسوال همه این بود که انگیزه شون چی بود؟ خواهرم فریبا اصرار داشت که فیلم را ببیند اما به حدی فیلم صحنه های تلخ و دلخراش داشت که اجازه ندادیم......... ادامه دارد.....
این ‍ داستان واقعی است : صادق سه دایی و یک خاله داشت،دایی کاظم،دایی خبات و دایی امید که از همه کوچکتر بود و عاشق صادق.اما چون خارج از ایران و در اروپا اقامت داشت مدتها بود که صادق رو ندیده بود،دایی امید را بهتر است کمی بیشتر بشناسید چرا که در ادامه داستان به کرات تاثیر شخصیت دایی امیدرا در این داستان ملاحظه خواهید کرد.و اما حال و روز دایی امید: ساعتم ۲:۳۰رو نشون میداد که فکر کنم میشه 12شب به وقت ایران.خسته بودم و همراه دو تا از دوستام،توی خونه مون دراز کشیده بودم.خانم و بچه هام ایران بودن ،چون خوابم نمیبرد،رفتم توی گوشیم وEmo رو چک کردم،تا باز کردم یهو برادر بزرگم،کاظم درحال تایپ یه پیام داد و بلافاصله حذفش کرد: سلام امید بیداری؟امروز جنازه سوخته صادق رو خارج شهر پیدا کردن.. پاکش کرد اما من دیده بودم و همین پیام مرا نصف شبی روانی کرد.جوری داد زدم و گریستم که دوستام با وحشت از جا پریدند.. وقتی متوجه وضعیت شدند تا صبح کنارم نشستند و دلداریم دادند.باورم نمیشد صادقم کشته شده باشه،آنهم توسط دانیال! روزهایی که ایران بودم بارها و بارها دانیال رو با صادق دیده بودم،همدیگرو خیلی دوست داشتند،باورم نمیشد قاتل صادق،دانیال باشه. روز بعد به داداشم پیام دادم و التماسش کردم که فیلم‌رو برام بفرسته.فیلم رو فرستاد: شروع فیلم دانیال دیوانی در حال رانندگی ،کمال بغل دستش و سید دانیال زین العابدین در صندلی پشتی،صدای موزیک رو زیاد کردند و صادق بیهوش در حالی که سمت راست سرش خونی و زخمیست،در صندلی پشت کنار سید ولو شده! یه جایی که فکر کنم یه دشت باشد،ماشینو نگه میدارن ودر حالی که هر سه دستکش سفید در دست و صورتشون کاملا پوشوندن صادق زخمی و نیمه بیهوش رو بیرون میکشن! صادق که داروی بیهوشی بهش خورانده اند،با ناله دانیال رو صدا میزنه و میگه اینجا چه خبره؟ دانیال هم میگه صادق چیزی نیس،راهزنا به ما حمله کردن ماهم زخمی شدیم! هیس هیچ حرفی نزن! صدای کمال و سید برای انکه صادق مشکوک نشود که میگویند:بزنینش صادق بیچاره در میان نیمه بیهوشی، تنها چیزی که حس میکند درد است و وقتی مهاجمان بیرحم که در دستشان چاقوبزرگ وساطور است،به طور مکرر برپشت وکمرش ضربه واردمیکنند،با صدای بلند ازدرد فریاد میزند و مینالد و مادرش را صدا میزند ومیگوید:وی دایه😭(وی دایه /آخ مادر/دایه در گویش کردی به معنای مادر است و وی کلمه دردمعادل آخ)ودرحالی که صدای موزیک هم بگوش میرسد بافحشهای مکرر دانیال به صادق این قسمت به اتمام میرسد، پارت بعدی فیلم،در روشنایی روز است ،اما لباسهای صادق پاره شده و الوده به خون و خاکه. پارت اول فیلم لباس صادق تمیزه ودر داخل ماشین بهش ضربه زدن و وقتی این تیکه فیلم لباسش خاکی و پاره ست معلوم میشه که روی زمین اورا کشیده وبهش ضرباتی وارد کرده اند که ازین قسمت فیلم نگرفتن!یعنی درفاصله شب تاسپیده جمعه ۳۱شهریور ۹۶چه بلاهای دیگه ای بر سر این مظلوم بی دفاع آورده اند؟؟!!ادامه فیلم اینگونه ست: ابتدای این بخش کمال بنزین به دست، دنبال شی درحال سوختن(صادق)میرود و بنزین میریزد، سید دادمیزند بنرین بریز،بیشتر بریز! صحنه اخر فیلم روی سر صادق درحال سوختن زوم کرده که صداهای وحشتناکی از جنازه در حال سوختن برمیخیزد،صدای پاره شدن رگها و صدای جلز و ولز خون ونفس های اخرصادق در میان آتش چنان وحشتناک و زجردهنده ست که با دیدن آن صحنه فیلم را نگه داشتم و بیرون رفتم و باصدای بلند نیم ساعت زار زار گریستم! انتهای فیلم کوتاه قتل صادق ،حرفهای نامفهوم دانیال بود که یک جمله انگلیسی را با لهجه افتضاح بیان میکند. WELCOME TO MY HELL سپس با زبان فارسی لهجه وحشتناکی میگوید: به جهنم من خوش اومدی،دونه دونه تون اینجوری میکنم،عاقبت در افتادن با دانیاله!سپس دیوانه وار فریاد میزند وباخنده های شیطانی بای بای میکند و فیلم تمام میشود! یک فیلم سی ثانیه ای ،جنایتی به وسعت تمام جنایات تاریخ! صدای نفسهای صادق در فیلم، جوشیدن خون از ذهنم نمیرفت،شاید در میان آنهمه شقاوت رفیقانش،باز هم نفس میکشد و امید آن دارد که به حرمت نان و نمکی که باهم خورده اند،و دوستی دیرین ،نجاتش دهند،اما افسوس که قلبهای شیطانیشان سیاهتر ازین حرفهاست روزها و شبهایم بعداز دیدن فیلم کابوس شده بود،خواب و خوراک ازمن ربوده بودند،وقتی از فرط خستگی به خواب میرفتم یهو صدای صادق در گوشم میپیچید که در بیابانی تاریک صدایم میزند:خالو امید گیان(دایی امید جان)! من رویم برمیگردانم و یهو جنازه سوخته صادق در روبرویم می ایستد،میخواهم دادبزنم و نمیتوانم و صادق میگوید یه لیوان آب میدی ؟تشنمه !و من با صدای بلند دادمیکشم و از خواب میپرم! این شده بود خواب و آرامش هر شب من! کابوس صادق رهایم نمیکرد ادامه دارد....
این‍ داستان واقعی است : اخرین امیدهای صادق برای زنده ماندن ناکام ماند،و جوانی شاداب و مهربان،با هزاران امید وآرزو در سر گرفتار شقاوت و سنگدلی دوستان جون جونیش شد.دایی امید: به این قسمت فیلم که رسیدم،هنوز باورم نمیشد این سرنوشت صادق ماست و یک لحظه تصور کردم که دارم فیلم جنایی بدون سانسور میبینم..آخر فیلم با خنده های شیطانی دانیال و سید دانیال و کمال بیشرم تمام میشد که به قول خودشان پیروزمندانه مانع سدراهشان رابرداشته بودند.وقاحت جنایت و از پشت خنجر زدن رفیق یک طرف،اینکه بعد از جنایتشون روی آتش جنازه صادق، عکس و فیلم و سلفی میگرفتند از طرفی حال هر بیننده ای رو بهم میزد..فیلم رو کامل نگاه کردم.اولش،مانند برق گرفته ها خشکم زده بود،یکم اتفاقات توی فیلم رو در ذهنم مرور کردم و ....حالم به شدت بهم خورده بود،نمیدونستم چکار کنم،گوشیو برداشتم و با گریه و اشک به داداش کاظم زنگ زدم،گریه امونم نمیداد،داداش از من بدتر بود، +فیلمو دیدی امید جان؟ _امید مرد خان داداش،امید با آرزوهای صادق چال شد،امید مرررررد +خدانکنه ،نگو اینجوری طاقت ندارم،با مرگ صادق ، پشت چندین خانواده شکست،تو دیگه نگو داداشم که طاقت دردت ندارم _داداش کاظم نذارین این فیلم پخش شه،فریبا اینا رو نبینه،علی آقا و عسل نبینن،به خدا که طاقت نمیارن دق میکنن. +خیالت جمع داداش،حواسم هست _آخ خان داداش،من توی این غربت با غم صادق چجوری دووم بیارم. خدا میدونه روزها و شبهای من در غربت و تنهایی،دور ازخانواده و باغم سنگین صادق چگونه میگذشت. ادامه ماجرا در ایران و منزل صادق: روز سوم عزاداری بود،منزل جای سوزن انداختن نداشت،کسانی اومده بودند که تو عمرم ندیده بودم و نمیشناختم،هر کس در شهر که ماجرا به گوشش خورده بود،پرسان پرسان،آمدندو کنارمون بودند،من آرام و قرار نداشتم ،یا باصدای بلند میگریستم یا یهو میخندیدم و یه دسمال دستم میگرفتم و میگفتم بزارین براپسرم هلپرکه کنم،عروس میارم براش.پسرم لباس دومادی براش خریدم،کل بکشین،دو دسماله (حرکاتی زیبا در هلپرکه کوردی که توسط نفر اول هلپرکه با دو دستمال ظریف و تزیین شده انجام میشه) کنید،من میرم جلو عروسم و پسر شاخ شمشادم دودسماله کنم،با حرکاتم و حرفام همه فکر میکردند از مرگ پسرم دیوانه شدم،حق داشتند اینگونه فکر کنن چون واقعا دیوانه شده بودم،از میان جمعیت زنی میانسال توجهم رو جلب کرد،در زندگیم هیچوقت ندیده بودمش،اما روبرویم ایستاده بود و آرام اشک میریخت،بهم اشاره ای کرد و آمد سمتم،با صدای نرم و آرامی که پر از آرامش بود گفت: فریبا خانوم من پیامی دارم براتون، گفتم از کی؟گفت فریبا خانوم من هیچوقت شما رو ندیدم و نمیشناسم،امشب خواب عجیبی دیدم،در خوابم شش مرد با لباسهای سفید و شال سبز در دو طرف مردی بلند قد ایستاده بودند،میدونستم که همه از مردان پاک خدایند ،اون مرد بلند قد که وسطشون بود تمام بدنش باندپیچی بود و چهره نورانی داشت،منو صدا زد و بهم لبخندی زد و گفت: فردا برو پیش مادرم و بهش بگو اینقدر اشک نریزه و نگرانم نباشه من جام خیلی خوبه،حالمم خیلی خوبه،زخمهایم دارن خوب میشن،فقط نگران عسلم،به مادرم بگو مراقب خودش و عسل باشه، مو به تنم سیخ شد،وقتی اون خانم حرفاش تموم شد مرابوسید و رفت،انگار اونو صادقم فرستاده تا منو آروم کنه،چرا که بعد رفتنش ارامشی عجیب سراسر وجودم فرا گرفت،وضو گرفتم و نمازم خواندم و با خدایم دوباره تجدید میثاق عبودیت کردم و گفتم :خدایا کمکم کن بتونم حق صادقمو بگیرم! روزها به سختی میگذشتند،تمام خوشبختی و شادی خانواده به یکباره عزا شد.شوهرم، همش گوشه ای کز میکرد و به عکس صادق خیره میشد،من که شب و روز در اتاق صادق بودم و با اشک وآه لابلای وسایل پسرم پرسه میزدم و قربون صدقه ش میرفتم،طفلک دخترم عسل،انکار با پتکی برسرش زده باشند،ضعیف و لاغر شده بود و نه حرف میزد و نه گریه میکرد،انگار روزه سکوت گرفته بود ،لب به چیزی نمیزد،مدرسه نمیرفت،یکروز که من سرگرم تمیز کردن شیشه عکس صادق بودم یهو دخترم از هوش رفت و نقش برزمین شد،انروز بود که فهمیدم درد صادق چنان در وجودم ریشه دوانده که دختر کوچولوی معصومم رو فراموش کردم،سریع به بیمارستان بردیم و چند ماهی تحت نظر روانپزشک بود..و اما ماجرای صادق،تمام رسانه ها پرشده بود از ماجرای مرگ تکان دهنده و وحشیانه صادق بدست دوستانش،بازار شایعات داغ بود و هر کس درمورد انگیزه قاتلان چیزی میگفت،خانواده قاتلان شایعه پراکنی کرده بودند که مسئله ناموسی بوده و مسئله دختری در میان است،درد صادق از طرفی و درد شایعات بی اساس از سویی دیگر دردما را صدچندان کرده بود،از دادگاه و دادگایی شدن هم خبری نبود تا اینکه یک روز... ادامه دارد.....
‍ این داستان واقعی است : مردم هر کدام به گونه ای حرف میزدند،جراید و فضای مجازی پر شده بود از حرفهای ضد و نقیض،خانواده های قاتلان هم ازین بازار داغ استفاده کرده بودند و مسئله را ناموسی جلوه میدادند تا گروهی که ادعای مثلا غیرت و ناموس دارند را باخود همراه کنند و در و دکانی برای خود درین آشفته بازار مجازی راه بیندازند.بازپرسی از متهمان کماکان ادامه داشت ولی هنوز دادگاهی تشکیل نشده بود،در بازجوییها قضیه دختری رو مطرح کرده بودند که مثلا دوست دختر دانیال بوده و صادق با اطلاع ازین مساله به او پیشنهاد دوستی داده و دختر هم با گفتن این مساله به دانیال،از او خواسته حق این نامردی رابگیرد،اما وقتی از دخترخانم نامبرده بازجویی به عمل آمد،قاطعانه گفت: این اظهارات دروغ است وسال ۹۵ صادق به اوپیشنهاد دوستی داده اما با هم لینک نشدند و بعد از چندین ماه و در اوایل سال ۹۶ دانیال با آن خانم وارد رابطه میشود.و حتی وقتی صادق این را میفهمد به دانیال تبریک میگوید و حرفی از پیشنهاد دوستی خود به ان خانم نمیزند.خانم xاظهارات دانیال را بشدت رد میکند و میگوید که صادق برمکی هیچ مزاحمتی برایش ایجاد نکرده و وارد رابطه او و دانیال نشده است.با این اظهارات،توهم و خیالات باطل دانیال راه به جایی نمیبرد و انگیزه ناموسی بودن مساله بشدت منتفی میشود..اصل ماجرا رادانیال در نهایت اینگونه بیان میکند که چهار دوست بنامهای دانیال دیوانی،سید دانیال زین العابدین ،کمال اصغری و حسین جهانگیری در پارک شهر،باهم جلسه ای تشکیل میدهند و نقشه قتل صادق را میکشند،عصر روز پنجشنبه ۲۶ شهریور ۹۶ که تصمیم پیاده کردن نقشه را میکشند،حسین جهانگیری که آلت قتاله شامل چاقو و ساطور و...را از مغازه پدرش - قصاب- بوده فراهم کرده،به دانیال زنگ میزند و انصراف خود را اعلام میدارد و میگوید،شرمنده دوست من کار واجبی برام پیش اومده ،وسایل رو میارم براتون ولی نمیتوانم همراهتون باشم.و اما اگر قضیه ناموسی ملتفیست پس قضیه چیست؟ از پایگاه خبریهای مختلف با ما تماس میگرفتند و ما،همش درحال تعریف ماجرای صادق بودیم،زندگیمون بشدت بهم ریخته بود.خانه دیگر جای آرامش نبود،پرونده همچنان مسکوت بود و دادگاهی برای این جنایت برپا نمیشد،برادرم امید ،تصمیم گرفت خودش از طریق مجازی دست بکار شود،کمپین خونخواهی صادق را در فضای مجازی راه انداخت و با عکس های صادق و شرح حال وضعیت صادق،از راه دور و در غربت صدای ما و صادق را در رسانه ها منعکس کرد،همه مردم ازین ماجرا متاثر شدند و باما همراه شدند،چند نفر از دوستان از شهر تهران،اعلام امادگی کردند و پیام دادندکه مدیریت و ادمینی پیج صادق رو بدست بگیرند،من یقین دارم که خدا ماموران خود را در لباسهای مختلفی در تمام دنیا پراکنده تا حافظ حق و عدالت برای مردم مستمند و مظلوم باشند و یکی ازین ماموران عدالت و مهربانی را با قلب ما پیوند زد،چهار ماه گذشته بود و صادق وکیلی نداشت،فکر هم نمیکردیم وکیل نیاز باشد چرا که هم توان مالیش را نداشتیم و هم با وجود فیلم واضح و کامل از جنایت ،پس خیالمان راحت بود که حق صادق را میگیریم،غافل از اینکه قانون هزاران پیچ و خم دارد که ما سراز هیچ کدامش درنمیاوردیم.آن روز مستاصل و درمانده بودیم که مردی از جنس ملایک،پیام داد و گفت از فضای مجازی و کمپین از ماجرای صادق خبردار شده،اهل شاهین شهر اصفهان بودوگفت: اگر تا این لحظه وکیلی نگرفتیدتمایل دارم وکالت صادق را برعهده بگیرم.ما با خوشحالی پذیرفتیم و آقای محمدی عزیز بدون هیچ چشمداشتی ،بدون دریافت حتی یک ریال،بزرگی خدا و جوانمردی خود را بما نشان داد.اقای محمدی،برای بار ششم بود که می آمد و اما دادگاه هنوز جواب قطعی شدن وکالت خانواده ما توسط ایشان را نمیداد،وقتی که پرسیدیم گفتند بعلت حساسیت فوق العاده این پرونده ،باید صحت نیت ایشان بررسی شود و برای دادگاه مشخص شود که این آقا که بدون هیچ چشمداشتی وکالت شما را میپذیرد،با خانواده قاتلان در ارتباط نباشد و حق شما ضایع شود!در ششمین رفت و آمداین فرشته زمینی،رسما وکالت صادق مابه ایشان سپرده شد.کمپین همچنان مشغول فعالیت بود،زمان به کندی میگذشت.هفت ماه از قتل صادق میگذشت و من به ظاهر ارام شده بودم.بخاطر نیاز شدید مالی،شوهرم که نگهبان مجتمعی بودبه سر کارش برگشته بود،عسل هم با کمک روانپزشک آرامتر شده بود وچند روزی بود که به مدرسه میرفت. خانواده ام و اطرافیانم خوشحال بودند که من آرام گرفتم،این را از نگاههایشان میخواندم.آن روز تنها در منزل بودم کلید مغازه رابرداشتم تا بعداز هفت ماه خیاطی را دوباره شروع کنم .گوشی اندرویدی برایم تهیه کرده بودند تا گاهگاهی به کمپین نگاهی بیندازم و از تنهایی دربیام.ناخودآگاه قبل اینکه.... ادامه دارد....
این داستان واقعی است : باید دوباره کارم راشروع میکردم، اینجوری هم مشغول می شدم و غم صادق رو بهتر تحمل میکردم، کلیدها را برداشتم گوشی را به دست گرفتم و خواستم بروم که یکدفعه وارد اینستاگرام شدم من از این صفحات مجازی چیزی سرم نمی شد و نمی دانستم که کار با آن چجوریه همین که انگشتم به اینستاگرام خورد،صفحه کمپین صادق و کلیپ جنایت قتل صادق برایم باز شد،کلیپ مرگ صادق بود😳اولین بار بود میدیدمش😭فیلم جنایت را تا آن روز، از من مخفی کرده بودند. هیچ وقت تصور نمیکردن که من یکدفعه آن را ببینم، بافیلم سوختن صادق من دوباره گر گرفتم دیوانه شدم، به شوهرم زنگ زدم و هرچی فریاد وعصبانیت داشتم، سرش خالی کردم و گفتم: شما به من خیانت کردید، شما نامردین! باورتون ندارم! دروغگوها!چرا صادقم ساطور زدن و اتیش زدن و فیلم رو نشون من ندادین ! چرا نگفتین که پسرم توی آتیش منو صدا میکرده! لعنتیا اینا رو دیدین و دست روی دست گذاشتین که قاتلا مفت بخورن و بخوابن؟ گوشی را قطع کردم وپرت کردم یه گوشه! شوهرم نگرانم شده بود ونمیتونست محل کارش ترک کنه به خواهرم زنگ زده بود تا بیاد پیشم، ب خواهرم باوحشت اومد بغلم کنه،پسش زدم و گفتم دیگه به تو هم اعتمادی ندارم؟از جلو چشام بریدنامردا، چرا نگفتید که پسرم اینگونه بی رحمانه به قتل رسیده؟چرا فیلمونشونم ندادین؟چرا جنایتو دیدین و ساکتین! بی توجه به خواهرم زدم بیرون و سوار تاکسی شدم ومستقیم سمت دادگاه رفتم،خواهرم وحشتزده،به شوهرش و برادرم زنگ زده بود و گفته بود:سریع برید سمت دادگاه،فریبا بلایی سرخودش نیاره! با داد و هوار وارد شدم،قاتلا،بیرحما!مثلا کشور اسلامیه؟خون کشورم ریختن،پسرم رو زنده زنده سوزاندن!فیلمش دستتونه! جنایت رو دیدین و نشستین هیچ کاری نمیکنین😡چرا دادگاه پسرم شروع نمی‌شه؟ ظالما! مدارکو‌ دارین، چرا کاری نمی کنید ؟ به خدا الان خودمو اتیش میزنم! درین لحظه شوهرخواهرم و داداشمم رسیدند، ماموری امد تاجلومو بگیره. اما رییس دادگاه که با سروصدای من به سالن اومده بود گفت: مادر جان حق با شماست، من می دانم واقعاً حق با شماست! اروم باش! پرونده پیچیده تر از این حرف هاست و باید تمام زوایای آن بررسی بشه،بمن اعتماد کن مادر،به شما قول می دهم در کمتر از یک ماه در اول رمضان دادگاهیشون کنیم.ناچار بودم اعتماد کنم، وقتی به من قول داد و مرا آرام کرد با گریه و اشک از آنجا بیرون رفتیم و مستقیم به سمت آرامگاه ابدی صادقم رفتیم. آنجا باصدای بلند گریه کردم، با پسرم حرف زدم : پسرم! شرمندتم ! به چشمات قسم، که نمی‌دانستم چگونه تورا کشتند،شرمنده‌ام فیلم تو را ندیده بودم صادق!شرمنده ام پسرم! من امروز فهمیدم تو چه دردی کشیدی!امروز فهمیدم تومادرت راصدامی زدی وگردنم بشکنه که نبودم بیام بگم جان مادر! خانوادمم دروغ گفتن بهم پسرم! صدام زدی و ناله کردی و گفتی ای مادر!دردت هزار برابر بیفته به جونم،شرمندم که نیومدم سمتت! آنقدرروی قبرش گریه کردم که همانجاخوابم برد، شایدهم ازهوش رفتم وقتی به هوش امدم در خانه بودیم زخم دلم بسیار عمیق تر از قبل،دوباره باز شد .از آن روز به بعد با کسی حرف نمی زدم و از همه دوری میکردم .فقط اشک می ریختم. دادگاه برگزار شد .ما و وکیلمان، آقای محمدی یک طرف متهمان و خانواده‌هایشان طرفی دیگر! به محض ورود قاتلان، داد زدم !فریاد زدم! فحش دادم! گفتم :نامردها،بی شرفا، چطور توانستید نمک بخورید نمکدون بشکنید؟ مامور، خواست جلویم را بگیرد اما رئیس دادگاه گفت: مشکلی نیست حال این مادر را درک می کنم، بزارین فریادهاشو بزنه و اروم شه،حق داره بنده خدا! برلبان دانیال لبخندی موذیانه نقش بسته بود که مرا بیشتر عصبی می کرد! کمال،سید دانیال و جهانگیری هم نگاهش میکردند! اصلاً صدای کسی را نمی شنیدم، تمام حواسم به قاتلها بود !با نگاهم تمام خشمم را بروز میدادم! وکیل ما دمش گرم بسیار خوب و محکم،شروع به دفاع کرد .در آنجا بحث انگیزه ناموسی مطرح شد و گفتند با اظهارات خانم x سخنان دانیال توهم و بی اساس تشخیص داده شده است و انگیزه ناموسی پرونده منتفیست! سید دانیال زین العابدین، با مظلوم نمایی و صحبتهای بی اساس خواست دادگاه راباخود همرا کند و ادعای بی گناهی کرد و اظهار داشت که دانیال دیوانی آذر گولم زده و خبر از هدف شومش نداشتیم که با دفاع کوبنده آقای محمدی،صحبتهایش بی اساس تشخیص داده شد. حتی با دستبردن در شناسنامه اش و کم کردن سنش،قصد فریب دادگاه را داشت، که این حقه هم کار ساز نشد و با درایت دادگاه حقه ش برملا شد و راه به جایی نبرد،اما با توجه به رفتارهای دانیال در فیلم و علامت تتوی شیطان پرستی روی دستش،و اظهارات قاتلان مسیر پرونده کلا تغییر کرد ادامه دارد...
این داستان واقعی است : دادگاه که تشکیل شد،همه احضار شدند،هر متهمی آنهم متهم به قتل تلاش میکند انگیزه ای مطرح کند تادر اذهان عمومی جنایتش راتوجیه کند،دانیال هم ازین قاعده مستثنی نبود اما تیرش خطارفت و دلیل ناموسی بی اساس و ناشی از توهمات متهم اعلام شد،حسین، کمال ، سید دانیال و دانیال هر کدام جداگانه به جایگاه فراخوانده شدند،حسین گفت که با این دوستان قرار بود به شکار برویم،من از نیت شیطانیشان خبر نداشتم،برای همین ساطور و چاقو برایشان فراهم کردم،این ادعا را کمال و بقیه سریعا رد کردند و گفتند که حسین از تمام نقشه ها مطلع بود و روز بعداز حادثه،تمام و کمال فیلم را به او نشان دادیم.سید دانیال گفت:متهم اصلی دانیال است و ما گرفتار تهدیدات این شیطان پرست شدیم و اظهار داشت که در سوزاندن صادق هیچ نقشی نداشته و قاتل نیست!که وکیل مدافع صادق با بیان اینکه :محرک اصلی این گروه سخنان تحریک کننده سید بوده و سید دانیال با آنها زیرکانه نقشه قتل را کشیده و برنامه ریزی کرده و طبق اظهارات دو متهم دیگر ،اولین ضربات ساطور را سید زده است،علاوه بر اینها در حرفهای سید در همان جلسه اول که گفت :سنگ سی کیلویی را هر سه باهم ، برسرش کوبیدیم و آنجا خون فواره کرد،در لابلای همان اعتراف پرونده خودرا بست.کمال در حالی که سرش پایین انداخته بود گفت:دانیال مرا مجبور به همه کارها کرد،مراتهدید کرد و من مجبور شدم،که دومتهم دیگر به سخنانش اعتراض کردند و گفتند هیچ تهدیدی در بین نبود و کمال با ماشین شخصی خود،با میل و رغبت خود آمد،هم سید و هم کمال به شیطان پرستی دانیال اشاره کردند و گفتند او شیطان پرست شده بود و تصمیم داشت ازین جنایت وحشتناک فیلم بگیرد وآنرا درفضای دارگ وب پیاده کند،(دارک وب فضاییست برای اقدامات مجرمانه، که برای اشخاص عادی قابل دسترسی نیست.و در آنجا خلافکارهای بزرگ به قاچاق انسان،قاچاق اعضای بدن انسان و قاچاق اسلحه و جنایات غیرانسانی دیگه میپردازند و فیلمهایی در آنجا بارگذاری میشود که حاوی صحنه های بسیار دلخراش است و اعضای این شبکه ،بویی از انسانیت نبرده اند)وفیلم دانیال،که اینگونه با آب و تاب گرفته بود به جرات میتوانیم بگوییم از تمام جنایاتی که تاکنون انجام شده بود،فجیع تر بود.وکیل پرونده در جایی از سخنانش گفت:وقتی از قاتلان پرسیدیم انگیزه تون چی بود؟سر به زیر افکندند و سکوت کردند،چون دروغهایشان برملا شده بودو قضیه ناموسی هم منتفی شده بود و دیگر راه گریزی برای توجیه جنایتشون نداشتندو در مورد شیطانپرستی،دلایل زیادی برای شیطان پرستی دانیال بود اما دردادگاه هیچوقت بررسی و ثابت نشد،(تتوی علامت فراماسونها روی دست دانیال،تغییر شکل دندانهایش با عمل زیبایی به شکلی تیز و مخوف،اعتراف کمال و سید دانیال به شیطانپرست بودن دانیال و هدفش برای بارگذاری فیلم در دارک وب)همه اینها دلایلی قوی بر این امر بوداما از طرف دادگاه،نمیدانم به چه دلایلی ولی پیگیری نشد و مقاماتی که باید ،این بخش پرونده را پیگیری نکردند و این بخش مسکوت ماند! اما هر چه بود،کینه شدیدی از صادق داشتند که باعث شد اورا ناجوانمردانه به قتل برسانند.دادگاه در همان جلسه اول با بررسی تمام دلایل و شواهد و دفاع بسیار خوب وکیل توانا،یونس محمدی،رای به قصاص هر سه قاتل داد.رای با مشورت سه قاضی عالی رتبه استان اذر بایجانغربی داده شد و به دیوانعالی کشور ارسال شد.. مادر صادق: ان روز در دادگاه،کلماتی میشنیدم که در عمرم نشنیده بودم،دارگ وب و شیطان پرست و....خیلی برایم عجیب بودو از طرفی هم افسوس میخوردم که چرا باید ما والدین آنقدر ساده باشیم که چنین آسیبهایی در بیخ گوش فرزندانمان باشد و ما نفهمیم،از شواهد امر چنان برمیومد که سه ماه قبل از قتل صادقم،وقتی دانیال وارد این گروههای مرگبار و ناانسانی میفتد،از اعتقادات جدید خود که برای صادق میگوید و همه چیز را به برادر و رفیقش میگوید تا او راهم همراه خود کند،اما صادق که تمایلی به این راه نشان نمیدهد و تصمیم به منصرف کردن دانیال میگیرد،انروز دوستی ان دو بهم میخورد و باهم قهر میشوند،پس دلیل قهر سه ماهه انها این بود😔حتی بعدها یک روحانی در ارومیه گفت که صادق به او مراجعه کرده و ازش پرسیده وظیفه کسی که دوستانش شیطانپرست شده اند چیست؟ان روحانی جواب داده که باید تا جای ممکن انها را به راه درست برگردانی و اگر هرکاری کردی و آنها از راه شیطان برنگشتند باید ترکشان کنی!!! ان روز صادق با دانیال قهر کرد و گردنبندی که سالها برگردنش بود و نام دانیال برآن حک شده بود را از گردن درآورد.آن روز در دادگاه، چیزهایی رامیشنیدم که شوک بزرگی برمن وارد کرد،و زنگ خطر بزرگی برای تمام خانواده های دیگر که ممکن بوداین خطرات در کمین آنهاباشد.. ادامه دارد...