هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و دوم ✍ بخش دوم
🌹حالا چی به شکوه خانم گذشته بود فقط خدا می دونه بعد با گریه زنگ زده بود به ایرج اونم خودشو رسونده بود و با هم رفتن مدرسه ات گفتن نیومدی و بعد دوستت رو معرفی کردن از اون پرس جو کردن اونم بی انصاف گفته بود خبر نداره ، خلاصه هر جایی به فکرشون می رسید گشتن عاقبت مامان فکر کرده بود شاید رفتی سر خاک اومد خونه سر بزنه بره اونجا دنبالت که مینا زنگ زد و جریان رو گفت همه با هم اومدیم بیمارستان بابا خیلی از دستت عصبانیه برای اولین بار بهت فحش داد … منتظر باش دیگه روش باز شده ممکنه یک روز حمیرا تو رو بزنه یک روز علیرضاخان بقیه ی روزا هم تو بیمارستانی…..
خندم گرفت ولی گفتم : تورج من دیگه خونه ی شما بر نمی گردم باید یک فکری برای خودم بکنم فعلا خونه ی مینا می مونم…. خیلی جدی گفت باشه به شرط اینکه اتاق اضافه داشته باشن منم بیام ….. هر جا بری منم اونجام بدون تو نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ….. تازه شب ها مینا برامون می خونه تو خونه ی خودمون یک طوطی هم نداریم ….. ولی بدون شوخی خیلی دوست خوبی داری هم خودش هم خانواده اش مهربون و ساده هستن …. ولی بهت بگم شکوه خانم اصلا تحویلشون نگرفت ….
گفتم ولی تورج من بدون شوخی میگم دیگه نمیام … گفت واسه ی خودت میگی دست و پا تو می بندیم می برمت خونه مگه به خواسته ی توس پس اگه نباشی هر چند روز یک بار ما کی رو بزنیم و سرمون گرم بشه …. نه والله بدون تو حوصله مون سر میره … اگه تو بری دیگه رنگ بیمارستان رو هم نمی ببینیم هر زندگی یک تنوع لازم داره ….. ما داشتیم می خندیدم که عمه از در اومد تو منو که دید دارم می خندم خوشحال شد و اومد کنارم دستشو گذاشت روی سرم و با بغض گفت عزیزم خوشحالم که حالت خوبه … آخیش داشتم میومدم فکر نمی کردم تو رو اینطوری ببینم با لب خندون …. این چند روز که روی تخت افتاده بودی حسابی داغون بودم و اشکش ریخت( تا حالا اونو این طور مهربون ندیده بودم) آخه تو که منو کشتی مگه من چیکارت کرده بودم که این طوری تلافی کردی و گذاشتی رفتی ؟
گفتم : به خدا تا آخر عمرم مدیون شما می مونم ولی دیدم باعث ناراحتی و آزار شما شدم…. شما مونده بودین با من چیکار کنین ، اگر جای من بودین چه تصمیمی می گرفتین ؟ نمی رفتین ؟
عمه با تعجب پرسید : چی گفتی ؟ کی می خواست با تو چیکار کنه ؟ ما اصلا با تو مشکل نداریم منظورت چیه ؟
گفتم عمه جون اومدم آب بخورم شنیدم علیرضا خان گفت: دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید بره و می گفتین باید یک فکری به حال من بکنین ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و یکم ✍ بخش چهارم
🌹گفتم عمه ؟
گفت :جانم ….
گفتم دوباره دارم لوس میشم ….
عمه گفت : فدات بشم تو اگرم بخوای لوس نمیشی( و آه بلندی کشید )هر چی بگی حق داری …..
همون موقع پرستار اومد تو تا به من رسیدگی کنه ….به تورج گفت شما بیرون باش….. تورج رفت بیرون و عمه هم وسایلشو بر داشت منو بوسید و سفارشات لازم رو کرد و رفت ….
تورج که برگشت تو اتاق گفت آخ جون دیگه تنها شدیم و می تونیم حرف بزنیم …
🍃ولی من گیج خواب بودم و اصلا نفهمیدم اون چی گفت و من کی خوابم برد ….
وقتی دوباره چشممو باز کردم اون کنار پنجره نشسته بود … و بیرونو نگاه می کرد گفتم : تورج میشه یک کم بهم آب بدی ؟ از جاش پرید و دستهاشو بهم زد و گفت : آخ جون بیدار شدی ؟ دق کردم الان سه ساعته خوابیدی الان وقت ملاقاته همینو گفت و یک لیوان آب ریخت برای من که با نی بخورم که در اتاق باز شد و مینا و سوری جون اومدن تو با یک دسته گل …. مینا اومد کنارم به سوری جون گفتم تو رو خدا منو ببخشین باعث اذیت شما شدم .. خیلی بد شد ….گفت : نه عزیزم ..خدا رو شکر خوب شدی الهی شکر ، می دونی چقدر نذر و نیاز کردم ؟ گفتم این اشتباهی بود که من کردم و همه رو تو درد سر انداختم مخصوصا عمه رو که خیلی هم به من محبت داره ناراحت کردم ….
🌹تا اومدم با مینا حرف بزنم عمو و خانمش اومدن و پشت سرشم چند تا از همکلاسی هام اتاق شلوغ شده بود و تورج از اونا پذیرایی می کرد و طبق معمول مزه می ریخت …..
نتونستم با مینا درست و حسابی حرف بزنم فقط به من گفت من همه ی جزوه ها رو برات میارم در ضمن کلاس کنکور میرم تست های اونجا رو هم برات کنار گذاشتم بهت میدم به شرط اینکه خوب شدی با من ریاضی کار کنی …..
تورج شنید و گفت : می خواد با منم کار کنه یک کلاس می زاریم همه با هم درس می خونیم ….
🍃بالاخره همه یکی یکی رفتن و باز منو تورج تنها شدیم به من گفت: می خوام باهات حرف بزنم تو رو خدا نخواب…… گفتم دست خودم نیست به خدا خوابم میبره ….. خوب بیا بشین …با خوشحالی اومد و کنار من نشست که در باز شد و ایرج اومد تو ….. یک سبد گل دستش بود و یک نگاه عاشق تو صورتش نگاه مشتاقش قلبم رو لرزوند ، طوری که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم دلم براش تنگ شده بود و آرزو داشتم همون لحظه منو در آغوش بگیره …..
🌹تورج گفت : ای بابا داداش چند تا سبد می خوای بخری ؟ این سومیه آخه من عقب موندم رویا اون گلای بغل تختت رو من خریدم بقیه اش مال ایرجه ….ایرج گلا رو گذاشت و گردن تورج رو گرفت و با هم شوخی کردن معلوم بود ایرج خیلی خوشحاله و ذوق و شوق شو این طوری نشون می داد.
گفت : دلم می خواست وقتی به هوش اومد اتاقش پر از گل باشه تا دلش نگیره .. رویا جون می دونی این مدت بیشتر تورج مراقب تو بوده هر کاری از دستش بر میومده کرده تا حالا اونو به این بامسئولتی ندیده بودم ….
تورج گفت : خوب یکی باید مراقب اون باشه تا زود خوب بشه ببریمش خونه دوباره بزنیمش راهی بیمارستانش بکنیم ….. و هر سه خندیدیم……
🍃ایرج گفت : تورج جان تو برو غذا بگیر با هم بخوریم بعد برو خونه ….
گفت : ای داداش جان از اون طرف اومدی خوب سر راهت می گرفتی دیگه حالا من کجا برم این طرفا غذای خوب نیست ….
ایرج گفت : رویا چلوکباب دوست داره برو همون جا که همیشه میگیریم …. بگیر و بیا ….. گفت حالا من و تو که چلو کباب دوست نداریم چیکار کنیم (و خودش خندید) عیب نداره به خاطر رویا امشب می خوریم………… وقتی داشت می رفت لای در وایساد ، به ایرج و گفت شوخی نابجا نکن ، مواظب حرف زدنت باش تا من بیام … ای بابا هر چیزی حدی داره ….و همین طور که می خندید رفت.
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○