هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_شانزدهم
#سرسفرهافطاردعامیکنی !
یکسال بعد سامرا :( امام هادی علیه السلام توسط معتز عباسی شهید شدند و امام حسن عسکری علیه السلام را معتز عباسی در سخت ترین شرایط قرار داده است و هیچ کس نمی تواند به صورت علنی به دیدار ایشان برود .)
خورشید روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع می کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است .
از خیابان صدای سرو صدای زیادی به گوش می رسد ولی این سرو صدا برای شادی نیست .
همه سپاهیان بیرون ریخته اند آنها شرورش کرده اند .
آنها همان نیرو های نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند ،چه شده است که خودشان هم شورش کرده اند .
آنها به سوی قصر معتز می روند ،شمشیر در دست هایشان می رقصد و فریاد میزنند (یا پول یا مرگ )
منظور آنها چیست ؟
بشر در گوشه ایی ایستاده مردی جلو می رود و از او می پرسد چه اتفاقی افتاده علت این شورش چیست؟
بشر می گوید :(چوب خدا صدا ندارد ،خداوند می خواهد معتز را به سزای اعمالش بزساند.
او که افراد زیادی زا مظلومانه به قتل رسانیده و امام هادی علیه السلام را نیز شهید کرده است امروز روز سختی برایش خواهد بود . ماجرا از این قرار است که که مدتی است که وزیر معتز با مادر معتز همدست شده و پول های حکومت را برای خود برداشته اند . آنها خزانه دولت را خالی کرده اند.
مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است . یاقوت لولو و زبر جد های زیادی را می توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد .
ارزش جواهرات او بیش از یک ملیون دینار می شود .
سپاهیان که ماهاست حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند . بیشتر آنها ترک هستند (عباسیان ای رانی ها را از حکوت خود بیرون کرده اند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند .)
ابن وصیف یکی از بزرگان ترک هاست که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند .
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
#قسمت_هفدهم
#سرسفرهافطاردعامیکنی !
ابن وصیف یکی از بزرگان ترک هاست که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند .
او به خلیفه خبر می دهد که وزیر به او و به وی خیانت می کند و پول های خزانه را می دزدد و حقوق سپاهیان را نمی دهد ،اما خلیفه باور نمی کند .
در این میان وزیر از جا برمیخیزد و به سوی ابن وصیف می رود و به او فحش می دهد و اورا کتک می زند . ابن وصیف بی هوش بر روی زمین می افتد .
خبر به گوش سپاهیان میرسد ،ناگهان با شمشیر ای خود به قصر هجوم می آورند و وزیر را دستگیر می کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می آید به فکر انتقام از خلیفه می افتد.
او به سپاهیان دستور می دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند .
سپاهیان هجوم می برند و با چوب چماق خلیفه را میزنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می کشانند او را در افتاب سوزان نگه می دارند . خون از سر و روی خلیفه می ریزد .
ابن وصیف که الان همه کاره قصر خلافت است دستور می دهد تا معتز را در اتاقی تاریک زندانی کنند و اورا شکنجه دهند و به او آب و غذا ندهند تا بمیرد .
خلیفه مسلمانان به چه وضعی افتاده است او فریاد می زند :( به من قطره آبی دهید ) اما هیچکس جواب نمی هد ،او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اینجا خواهد بود .
او برای حکومت چن روزه خود ،امام هادی علیه السلام را شهید کرد و شیعان را به قتل رسانید ،هرگز باور نم یکرد که سرانجامش ،مرگی اینچنین باشد
راست می گویند که چوب خدا صدا ندارد .
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_هفدهم
_چاره اے نبود باید میرفتم...
_اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
_ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.
_تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂.
_تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود.
_اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنامہ.
_اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.
_زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود.
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش فرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓
گفت:۱۵تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
_همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود.
_مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
_نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرو...
◀️ ادامہ دارد.....
•ღ• 🔰 شمیم رضوان 🔰 •ღ•
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع 💕
#قسمت_هفدهم
_با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ....
خانم محمدے❓
بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام❓
خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما...
لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید❓
_باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومد همونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم
پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد:
بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم.
_خانم محمدے❓
ایـݧ شهید شماست دیگہ❓
ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر❓
سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم
با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش
اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد.
_هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید
خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زمان خوشبخت باشیم
_البتہ اگہ شما هم قبول کنید ...
خیلے داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست
جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید❓
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت:
معذرت میخوام اسماء خانم
اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد
یجورے شدم.
انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا
_متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شده❓خودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده
_دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده و گفت:
خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید
سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود
گوشے هنوز دست سجادے بود
گوشے و گرفت طرفم
گوشے و ازش گرفتم جواب دادم
_ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم
الو❓
اسماء❓
معلوم هست کجایے❓چرا جواب نمیدے❓نمیگے،نگراݧ میشم❓چرا انقد تو بی فکرے❓
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم
مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے❓
بهشت زهرا.
چے بهشت زهرا چیکار میکنے❓برداشتت بردتت اونجا چیکار
اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد...
◀️ ادامه دارد..
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴