بسمه تعالی
🕋 تو خوب می شوی !!!
آيتالله احدی از اساتيد حوزه علميه قم و صاحب تفسیر فروغ میگوید:
حدود بیست سال است که در شهر بابل به مدّت ده روز، بعد از نماز صبح، جلسه داریم. يک بار وقتی از منبر پايين آمدم، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر مینشست و اهل اشک و ناله بود، آمد و گفت: حاج آقا يک وقتی به من میدهی!؟
گفتم: اتفاقاً خیلی دلم میخواهد با هم حرف بزنيم. شما چند سال است پای منبر من میآيی، امّا خیلی آرام و ساکت هستيد.
آن روز ايشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد. بعد از کمی صحبتهای اوليّه، شروع کرد به گفتن:
حاج آقا! من جوانی لات بودم توی این شهر، همهگونه اشتباه از من سر میزد. تا اینکه انقلاب پيروز شد. یک بار اهالی محل داشتند با مینیبوس به جماران خدمت امام میرفتند. به من گفتند تو هم بيا.
با خودم گفتم: بابا، ما و اين همه معصيت!... امّا باشد، من اين سيّد را دوست دارم.
به هر حال ما هم آمدیم جماران. امّا امام آن روز ملاقات نداشت. مردم پشت در آنقدر شعار دادند که حاج احمد آقا آمد و گفت: شما صبر کنید، ساعت ده و سی دقیقه به بعد، بیایید دست امام را ببوسید و بروید.
ما هم به صف برای دستبوسی امام ایستادیم. همه دست امام را بوسیدند و رفتند. نوبت به من رسید. تا آمدم دست امام را ببوسم، ایشان دستشان را کشيدند!!!
خیلی حالم گرفته شد، امام هم این موضوع را فهمید.
تو همان حال و هوای لوطیگری و لاتی با خودم گفتم: بابا مرد حسابی، برای همه داشتی، امّا برای من دست کشیدی!؟ خب اگر میدانستم نمیآمدم.
آمدم از در بروم بیرون که محافظ امام دوید و آمد و گفت: آقای فلانی! شما بیرون نرو!
با خودم گفتم: نکند میخواهند من را بازداشت کنند!؟
گفتم: من کاری نکردم!
مجدداً محافظ امام گفت: به شما میگویم نرو! امام با شما کار دارند!
منتظر ماندیم تا همه رفتند. من رفتم داخل اتاق، دیدم امام و حاج احمد آقا نشستهاند. امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود: برو بیرون!
بعد امام دستم را گرفت و فرمود: ناراحت شدی!؟
گفتم: بله. آقا اینها همشهریهای من بودند. همه دست شما را بوسیدند، امّا من...!!!
امام با حالتی خیرخواهانه فرمود: پسرم چرا نماز نمیخوانی!؟ چرا گناه میکنی!؟ خدا چه بدی به تو کرده!؟
تعجّب کردم. گفتم: حاج آقا! شما از کجا میدانید!؟
امام فرمودند: شما هم به دین خودت عمل کن، به این مقام میرسی.
بعد انگشترشان را در آوردند و گفتند: این انگشتر مال شما.
حضرت امام ادامه داد: تو خوب میشوی! خوب میشوی! با دختر یک آیتالله ازدواج میکنی، امّا بچّهدار نمیشوی، بعدها راه کربلا باز میشود.
در سفر اوّل کربلا نه، در سفر دوّم، پايين پای حضرت عبّاس(سلامالله عليه) ایست قلبی میکنی و از دنیا میروی و تو را کنار قبر حضرت عبّاس(سلامالله عليه) دفن میکنند. ولی این مطلب را به کسی نگو!
حاج آقای احدی! همه مطالب امام تا اینجا درست بود. من داماد یکی از آیات عظام شدم. بچّهدار هم نشدم. سفر اوّل کربلا رفتم. حالا عازم دومين سفر کربلا هستم.
آيتالله احدی ادامه داد: ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم. کاروان برگشت. امّا دوست ما همراه کاروان نبود!
اهل کاروان گفتند: درست کنار قبر حضرت عبّاس(سلامالله عليه)، در حال خواندن زیارتنامه، ایست قلبی کرد و از دنیا رفت.
آمدند او را برای دفن از حرم بیرون ببرند، خدّام حرم حضرت عبّاس(سلامالله عليه) آمدند و گفتند: کجا!؟ حضرت عبّاس(سلامالله عليه) در عالم خواب به ما پيغام داده که این مرد با این مشخّصات را پایین پای من دفن کنید!
الان جلوی کفشداری حضرت عبّاس(سلامالله عليه)، قسمت پایین پای حضرت، سنگی است که روی آن نوشته: مرحوم عبّاس مرندی.
آیتالله احدی ادامه داد: من کل مطلب را روی نوار ضبط کردم، و بعدها این نوار، به نشر آثار امام فرستاده شده است.
منبع:
کتاب راهيان علقمه، کاری از گروه شهید ابراهیم هادی
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
*📚از دزدی بادمجان تا ازدواج💍*
شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته : یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبه* مشهور است.
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا خانه فحشاء و منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی ؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب
و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت : این نتیجه امانت داری و تقوای توست.
از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.
کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید
خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
*توبه تولدی دوباره*
الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
✧✸✿✧
✧✿
✿
🔹حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که:
فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم
او هم جواب داد و گفت:
ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی
خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!!
🔸استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد:
بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟ نه نمیده...!
چون حساب و کتاب داره..
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
#مثل_مداد_تراش!
🔸مداد وقتی تراش میخورد، درست است چیزهایی از او کم میشود اما روانتر مینویسد، راحتتر مینویسد.
🔹مصیبتها هم مثل مدادتراشاند؛ درست است از ما چیزهایی کم میکنند اما سیر و حرکت ما را در راه خدا روانتر میکنند.
💠این است که قرآن کریم میفرماید:
از این عُسرتها و سختیها رنجیده خاطر مباش، چون آنها با خود راحتیها و موهبتها را به ارمغان میآورند و البته بهرهمند خواهی شد.
📚 مثل شاخه های گیلاس
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
🌷کلاغی که مامور خدا بود
اقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:👇👇👇
📚 @dastanak_ir
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن، سفره ناهار چیده شد
ماست، سبزی، نوشابه، نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضلهای انداخت تو دیگ آبگوشتی!
دل همه رو برد
حالا هر که دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت
تو کوه، گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن
گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعهای گفتن رفقاااااااااا
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ رو که خالی کردن
یه عقرب سیاهی ته دیگه
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود
ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود
اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت
حالتو نگرفت، جونتو نجات داد
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه
امام حسن عسکری علیهالسلام فرمودند:
《مَا مِن بَلِيّةٍ إلاّ وَ للهِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها》
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
📚بحارالانوار، 78/374/34
🍃خدا صلاح تورو بهتر از خودت میدونه ، پس به حکمتش ایمان داشته باش😉
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
📚 @dastanak_ir
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
🌸 کرونا رابا قرآن شکست میدهیم🌸
👈گفتمش: در ایام قرنطینه در خانه نسبت به اهل خانه چگونه باشیم؟
📖 گفت: وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ
ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﻨﻴﺪ. (نساء/١٩)
📖 وَلْيَتَلَطَّفْ
باید ﻧﺮﻣﻰ ﻭ ﻟﻄﻒ ﻧﺸﺎﻥ دهد.(کهف/١٩)
👈گفتم: طرزسخن گفتنمان با اهالی خانه چگونه باشد؟
📖گفت:قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَّعْرُوفًا
ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﻳﻴﺪ .(نساء/٥)
👈گفتم: اگر بخاطر ماندن طولانی در خانه مابین اهالی خانه اختلاف و بگو مگو پیش آمد چه کنند؟
📖 گفت: وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ.
ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻔﻮ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﮔﺬﺭﻧﺪ ; ﺁﻳﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﺧﺪﺍ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ ؟(نور/٢٢)
👌گفتمش : اوقاتم را در ایام خانه نشینی چگونه غنی و به صورت مفید پُر کنم؟
📖 گفت: وَاذْكُر رَّبَّكَ كَثِيرًا وَسَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَالْإِبْكَارِ.
ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ﻭ [ ﺍﻭ ﺭﺍ ] ﺷﺎم ﮔﺎﻩ ﻭ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﮔﻮﻱ .(آل عمران/٤١)
📖وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّكَ
ﻭ ﭘﺎﺳﻲ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭ ﺑﻨﺪﮔﻲ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺑﺎﺵ.(اسراء/٧٩)
📖اقْرَأْ كِتَابَكَ
ﻛﺘﺎبت ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.(اسراء/١٤)
👨👦👦گفتم در کنار خانواده و باهم چه کنیم؟
📖گفت: فَاقْرَءُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ القُرآن
آنچه را از قرآن برای شما میسر است بخوانید.(مزمل/۲۰)
گروه تبلیغی پیام روشن/مرتضی ابراهیمی
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
🔴وصیت فرهاد میرزا بر تشییع غریبانه وی در کاظمین توسط چهار حمال🔴
⬅️حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا، از دانشمندان نامی اسلام است در سال 1300 هجری صحن و رواق و گنبد و تزئینات حرم و صحن مقدس حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) را به هزینه خود تعمیر نمود.
بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علمائید و مؤلف کتب قمقام و جام جم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ساخت حرم، مصرف نمودید؟
پاسخ گفت: ثروتمندان، دارایی خود را در بانکها ذخیره میکنند و من دارایی خود را در بانک حضرت موسی بن جعفر و حضرت جواد(علیهما السلام) و در بانک حضرت سید الشهدا(علیه السلام) و در کتاب قمقام، پس انداز کردهام.
فرهاد میرزا در سال 1305 در تهران مریض شد و چون در وقت احتضار وی، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که: پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر تشییع نمایید و مرا در کاظمین، در حجره ی شخصیای که در صحن حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) برای خود ساختهام دفن نمایید و به فرزندان خود گفت: میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در بغداد برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) خجالت میکشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع موسی بن جعفر(علیهما السلام) غریبانه باشد!
لذا هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید، جنازهی مرا بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال بدون هیچ تشریفاتی بردارند و به صورت یک نفر غریب دفنم کنید.
فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همینکه به بغداد رسیدند، دیدند که به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با عماری و پرچمها به استقبال جنازه آمدند.
فرزندان آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید.
📚 مردان علم در میدان عمل، ج2،سید نعمت الله حسینی [با اندکی تلخیص]؛ستارگان درخشان، ج 9 ص 11؛ منتخب التواریخ و زندگانی چهارده معصوم عماد زاده، ص 366؛ رجال اسلام، ص 299؛احسن الودیعه و فارسنامه، علی فلسفی، ج 2، ص 118.
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
#خاطره_یک_مربی
🔸یکی از بزرگان کار تربیتی میگفت:
اگر شخصی در جلسه شما بی نظمی می کرد و جلسه رو به هم می زد
🔹جمله ای در پیشانیش فرض کنید که به این مضمون است:
من شخصیت ندارم لطفا به من شخصیت بدهید
🔸می گه شما در این لحظه باید به او شخصیت بدهید مثالی زدن گفتن مثلا بگی بچه ها این پسر چقدر شبیه رونالدو آفرین ماشائ الله مثل خودشیا
🔹وقتی که بچه بهش توجه کردند شخصیت در جمع پیدا کرد دیگر نظم جلسه را به هم نمی زند
🔸من تو خیلی جاها با این روش رفتم کلا جواب گرفتم.
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
🍂🍃🍂
#تلنگر👌
✅ بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند ، شما اول برای کناریتان بر میدارید ، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
❗️دقت کنید !!!
🔸تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید ، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
👈نعمتهای زندگی نیز اینطور است
با بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید ...
🔻زیستن با استانداردهای "انسانیت" بسیار زیبا خواهد بود🔻
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
▪️نام: کرونا/ کووید۱۹
اندازه: میکروسکوپی ،یک هزارم میلیمتر،500نانومتر
مجموع حجم اطلاعات ژنوم: ۸ کیلوبایت
مقدار موجود در جهان: نهایتا چند گرم
اثر:
-بیش از ۱۰ هزار کشته و 300هزار مبتلا درحدود ۲ماه!
-تعطیلی تمامی اجتماعات بشر!
-خسارت هزاران میلیاردی به اقتصاد جهانی!
يا أَيُّهَا الإِنسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الكَريمِ؟
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
💠 پرسش:
به پرسشهاي كودكان درباره خدا چگونه پاسخ دهيم؟
✍️ پاسخ:
نکته اول : در پاسخ دادن به کودکانمان مخصوصا در مورد مباحث عقیدتی هیچگاه دروغ و یا جواب اشتباه ندهیم .
نکته دوم : اگر جواب سؤال را بلد نیستیم یا قدرت بیان آن را برای کودکان نداریم ، میتوانیم از اصل حواسپرتی استفاده کرده و با مشغول کردن کودک به بازی و یا سرگرمی موردعلاقه او ، بهصورت مقطعی ذهن کودک را از سؤال دور کرده و خود را برای پاسخگویی مناسب در زمان دیگر آماده کنیم .
نکته سوم : اگر به هر دلیلی نتوانستیم توانایی پاسخ دادن صحیح و ساده را به فرزندانمان در خود ایجاد کنیم ، صریح و روشن به فرزندمان بگوییم : برای رسیدن به جواب سؤال شما، باید پیش ( عمو – خاله ) که منظور کارشناس و آگاه به این مسائل هست ، برویم.
نکته چهارم : اگر خودمان تصمیم به پاسخ دادن گرفتیم نکات زیر را مدنظر داشته باشیم :
الف ) : زمان و مکان مناسبی را برای این کار مهم در نظر بگیریم ( آشپزخانه و موقع خواب ، مکان و زمان خوبی برای پاسخ دادن نیستند)
ب ) : ابتدا نظر خود کودک را در مورد سؤالش جویا شویم و اگر جواب، صحیح و بدون نقص بود آن را تشویق و تایید و اگر ناصحیح بود تصحیح کنیم.
ج) : برای پاسخ دادن به سوالات کودکان باید از مثال های ساده و محسوس استفاده کرده و یا از استدلالهای ساده کمک بگیریم.
د) در تمام مراحل پاسخ دادن، از اصل قرآنی —ِ لَيْسَ کمثله شَيْء- استفاده و غافل نشویم.
مهمترين و شایعترین پرسشهاي كودكان درباره خدا عبارتاند از:
خدا كيست و چيست؟ براي پاسخ به اين سؤال، بايد از اوصاف خداوند و مقایسه او با ديگران استفاده كرد: خدا كسي است كه مهربانياش از پدر مادر هم بيشتر است. او كسي است كه از پدر و مادر هم بيشتر از تو مراقبت ميكند. خدا از قويترين كسي كه ميشناسي هم قويتر است.
چرا او را نميبينم؟ خيلي چيزها مانند هوا، گرما و برق را نميبينيم؛ اما وجود دارند. فرزندي همين سؤال را از پدر خود ميپرسد. پدر ليواني آب و دو حبه قند ميآورد و مقابل ديدگان فرزند، آن دو حبه قند را داخل آب در ليوان قرار ميدهد و آنها را در آب حل ميكند؛ آنگاه ميپرسد: آيا حبههاي قند داخل ليوان هستند يا از آن خارجشدهاند؟ فرزند پاسخ ميدهد: داخل ليوان هستند. پدر: آيا تو آن را ميبيني؟فرزند: خير. پدر: آنها داخل ليوان هستند؛ اما با چشم ديده نميشوند؛ خدا هم اینگونه است.
خدا را چه كسي آفريده است؟ خدا هميشه بوده، و ما به اين مطلب ایمانداریم و در پي دليل آن نميرويم؛ مانند اینکه تو ایمانداری هیچگاه از روي زمين بلند نميشوي؛ ولي دليل آن را هم نميداني.
گروه تبلیغی پاسخگو/جواد حیدری
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir