eitaa logo
زندگي آرام
289 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
236 ویدیو
101 فایل
كانال زندگي آرام عضو نظام روان شناسي و مشاوره عضو انجمن روان شناسی اسلامی 𝑀𝑜𝒽𝓂𝓂𝒶𝒹𝐻𝑜𝓈𝑒𝒾𝓃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای حفظ محرمانی مشخصات مراجع تغییر کرده ولی کلیت داستان واقعی است. سلام وقت بخیر من متوجه خیانت بابام به مامانم شدم. خودم متاهلم. بابام مغازه پوشاک و روسری زنانه داره من بهش مشکوک شدم چون میریم مغازه میبینم مغازه بسته زنگ میزنیم الکی میگه تو مغازه ام. دروغ زیاد میگه. مامانم خیلی بهش اعتمادداره من دیدم یه شماره به اسم مرد تو گوشیش هست اما صدای زنه. تو خونه جوابش رو نمیده یا ما باشیم جواب نمیده.رفتم روبیکا بابام رو رویگوشی خودم وصل کردم دیروز دیدم دختره یه کلیپ عاشقانه فرستاده . پیام داده بود داری اذیتم میکنی هم با منی هم با زنت؟! طلاقش بده. رفتار بابامم یه بار خوبه با مامانم یه بار بد. من دیگه دیشب به مامانم گفتم و به اون دخترم پیام تهدید دادم دیگه امروز بابام حاشا میکرد و رد میکرد و میگفت چیزی بینمون نیست حالا میخوام بدونم پیام های دختره رو نشون مامانم بدم تا کاملا بفهمه بابام داره خیانت میکنه یا نه چون من دیشب فقط گفتم شک کردم نگفتم پیام هاشون رو دارم نمونه بالا را خواندید؟ نمونه های دیگر را با تحلیل روان شناختی در کتاب مجازی علیه همسران بخوانید. ✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 امام حسن عسکری (علیه السلام) : ‌ ليْسَتِ اَلْعِبَادَةُ كَثْرَةَ اَلصِّيَامِ وَ اَلصَّلاَةِ وَ إِنَّمَا اَلْعِبَادَةُ كَثْرَةُ اَلتَّفَكُّرِ فِي أَمْرِ اَللَّهِ ‌ عبادت به نماز و روزه بسیار نیست، همانا عبادت اندیشیدن در کار خداوند است. ‌ 📚 مستدرک الوسائل، ج۱۱، ص۱۸۴
Don,t Insult the alligator until you, ve crossed the river تا وقتی از رودخانه نگذشتی به تمساح توهین نکن
The axe forgets what the tree remembers تبر فراموش می کنه و درخت در ذهنش می ماند. در رابطه زناشویی از یاد پیمان شکن زود می رود ولی در یادش ماندگار خواهد بود در مشاوره ها پیمان شکن می گوید بابا من ی غلطی کردم چرا زندگی به روال بر نمی گردد با این که عذرخواهی کردم! ✍️معرفی کتاب: مجازی علیه همسران سال نشر: تابستان 1403 (داغه تازه از تنور نشر درآمده) 😂😁
work hard in silence let success be the noise در سکوت سخت کار کن بگذار موفقیت سر و صدا باشد
داستان: تسبيح هدف محمدحسین قدیری زندگي ماشيني کاري کرده که از صبح تا شب دنبال يه لقمه نون حلال بدووم و شب به شب خسته و کوفته به خونه برگردم. اون شب وقتي به خانه برگشتم براساس برنامه اي که داشتم قسمتي از وقتم را به دخترم و پسرم اختصاص داده بودم. هنوز گرد هم ننشسته بوديم که ، بدون سابقه قبلي، رفت. حلقه وار دور هم نشستم و ايليا، چراغ گوشي همراهش را روشن کرد. نور گوشي حلقة نشست ما را تنگ تر و صميمي تر کرده بود. اگر چه از برق رفتن ناراحت شده بودم، ولي بچه ها چون مي ديدند احتمالا زمان بيشتر دور هم خواهيم بود، شادتر بودند. مليکا که حسابي بابايي بود با خواهش و اصرار گفت: باباجون دلم مي خواد تو اين تاريکي ما رو مهمون يکي از خاطرات ايام کودکي تون کنين. راستش براي من انتخاب ناب ترين خاطره زندگي ام زياد سخت نبود چون اون خاطره را هر روز مرور مي کردم و شده بود جزي از زندگي ام. رو کردم به فرزندانم و گفتم: خب يه شرطي داره و اون اين که اين خاطره را به عنوان هديه اي معنوي از من قبول کنن و تو زندگي به کار ببرن؟ با تأييد اونا شروع کردم به تعريف ماندگارترين خاطره زندگيم خاطره اي که بي اختيار گاهي آسمون چهره ام را با نم نم اشکم باروني مي کرد: وقتي کوچيک بودم کمي شيطون بودم يه چيزي تو مايه هاي داداشت ايليا، البته کمي رقيق تر. مادرم -خدا رحمتش کنه-يه صندوقچه قديمي داشت که طلاها، چيزهاي قيمتي و عتيقه اش را توش نگه مي داشت. دلم لک مي زد خودم را به اون صندوقچه که يادگاري مادربزرگم بود، برسونم و داخل اون را ببينم. مادرم هميشه اون را از دسترسم دور مي کرد و من بيشتر حساس مي شدم که سر در بياورم که داخل اون چيه؟گاهي هم مادرم وقتي مي ديد من خيلي اصرار دارم داخل اون را ببينم آن را مي آورد و يکي يکي وسايلش را بيرون مي آورد و نشان مي داد. از بين همه اونا چشمم يک تسبيح سنگي و قيمتي را گرفته بود. هميشه از مامانم مي خواستم که اون را به من بدهد. مادرم نيز مي گفت: اين يه تسبيح عادي نيست؛ چون هم يادگار مادر بزرگ است که از کربلا آورده و ديگر اين که از سنگ هاي بسيار کم ياب و قيمتي است و مي ترسد که پاره شود و مهره هايش گم و گور شود. راستش وقتي مامانم باهام حرف مي زد که نبايد آن را براي خودم بردارم راضي مي شدم، ولي بعد از مدتي دوباره وسوسه مي شدم خودم را به اون برسونم و برش دارم. بزرگ تر شده بودم و دبيرستاني. يک سال ايام عيد، موقع خونه تکوني، وقتي از مدرسه برگشتم، صندوقچه را کف اتاق ديدم. مادرم به شدت مشغول غبارروبي و گردگيري بود. کمي دور و بر صندوقچه پرسه زدم تا اين که وقتي مامانم براي شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت خودم را به اون رسوندم و سريع از بين همه اونا تسبيح را برداشتم داشتم به بقيه وسائل و چند چيز عتيقه نگاه مي کردم که متوجه صداي مامانم شدم: سعيد سعيدجان صدا نزديک تر و نزديک تر مي شد من که نمي خواستم مادرم بفهمه که بدون اجازش سر صندوقچه رفته ام با عجله در صندوقچه را بستم. مامانم که وارد اتاق شد، براي رد گم کني، وانمود کردنم که دارم تو کيف مدرسه ام دنبال چيزي مي گردم. اي داد بي داد. يادم رفته بود که تسبيح را داخل صندوقچه بگذارم وقتي مامانم رسيد به من گفت: معلومه حواست کجاس؟ يه ساعته دارم صدات مي زنم. تسبيح را داخل کيف انداختم و در کيف را بستم و با لکنت گفتم: ب با با من بودين؟ مامان خنديد و گفت پ نه پ. با ديوار بودم. پسر حواست کجاس؟ پاشو، پاشو که نون نداريم و برا شام چيزي نپختم جنگي خودت را به نونوايي بروسون و...هنوز صحبت مامان تموم نشده بود که بلند شدم و با لبخند گفتم: شما جون بخواه کي يه که بده. مامان با دستة جارويي که دستش بود با شوخي کمي دنبالم دويد و من در حالي که مي خنديدم با او خداحافظي کردم و از منزل خارج شدم. چند روز از آن ماجرا گذشت. يک روز ساعت ورزش دوستم، مهدي، از من اجازه گرفت که قبل از بازي ساعتش را داخل کيفم بگذارد. وقتي سر کيفم رفت، صداي او توجه همکلاسي ها را به خود جلب کرد: اُه اُه اُه بچه ها اينجا رو نگاه کنين. چه تسبيح مشتيِ باحالي. با ناراحتي خودم را به مهدي رسوندم: کي به تو گفت که اون را برش داري؟ بدش به من ياالله زودباش. مهدي با شيطنت گفت: خب باشه بابا نميخوام که بخورمش نگاهش مي کنم بعدشم اگه نخواستي بهم هديه بدي مجبوري به زور بهم يادگاري بدي. ادامه داره..