پیغام داده بود بیا قرارگاه.
رفتم. پیغام گذاشته بود کاری پیش آمده، صبر کن تا بیایم.
صبر کردم ؛ آن قدر که ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور دیدمش. با لباس خاکی، خاک خالی، خُرد و خمیر؛ عین سربازهای صفر. رسید. خوش و بش کرد و گفت: شام خوردی که ؟
گفتم: پس فکر کردی تا این وقت شب گرسنه می مونم ؟
گفت: خب، پس بشین. هم حرفامون رو می زنیم، هم یه بار دیگه شام بخور.
ـ باشه. کی از شام بدش می آد.
صدا زد اون پرچم ما رو بیارید.
پرچمش را آوردند؛ خیار و گوجه و پنیر. تکیه کلامش بود. این طوری تعارف می کرد.
شهید علی صیاد شیرازی
یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید صیاد، ص ۲۶
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
وقتی می اومد خونه ، دیگه نمی ذاشت من کار کنم . زهرا رو می ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد.
میگفتم : یکی از بچه ها رو بده به من.
با مهربونی میگفت: نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی.
مهمون هم که میاومد ، پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتن : مهندس که نباید تو خونه کار کنه!
میگفت: من که از حضرت علی (علیه السلام) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا کمک نمیکردند؟
شهید حسن آقاسی زاده
شهاب ص۷۴
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
نخستین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «چرا از غذایی که مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید». گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید». اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند».
شهید مصطفی چمران
نیمه پنهان ماه ، ج۴
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
پدرم در برخورد تشویقی با ما به هیچ وجه به آن جنبه مالی نمیداد، یعنی حتی یک بار دیده نشد برای تشویق ما پول تو جیبی ماهانه ای را که به ما میداد اضافه کند یا اگر از بعضی رفتارهای ما راضی نبود، به تنبیه ما جنبه مالی بدهد. پول توجیبی هر یک ازما هم بر اساس دو برابر سنی بود که داشتیم مثلاً اگر من در مقطعی از عمرم ۲۰ سال داشتم پول تو جیبی من چهل تومان بود. یعنی این مبلغ درست دو برابر سن ما بود وبالا وپایین نمیشد وایشان هم هیچ کاری به نحوه هزینه آن نداشت .البته اگر گاهی میدید ما از پول توجیبی مان برای خانه خرید میکنیم میپرسید فلانی این چیزها را چطور تهیه کردی؟ اگر جواب میشنید از پول خودم داده ام میگفت پس چرا نگفته ای.
شهید دکتر بهشتی
سیره شهید دکتر بهشتی، ص۶۶
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب.
زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین. »
جواب داد «به شما چه؟»
و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید «چی شده؟»
بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی؟».
دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »
شهید زین الدین
یادگاران، ج۱۰، ص۵۶
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه، ببینه چی می کشیم. » آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود. » از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راه آب می کندیم.
شهید مهدی باکری
یادگاران، ج۳ ص ۱۵
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم(شهید همت) نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم که مینگذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم. باخنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شدهای؟
بگذر از من!
شهید محمدابراهیم همت
به مجنون گفتم زنده بمان، فرهاد خضری، کتاب سوم، ص۵۴
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
چند روز پیش بچه دار شده بود.
دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟
"چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.
با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش".
خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.
چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
شهید مهدی زین الدین
تو که آن بالا نشستی،ص39-40
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
پیغام داده بود بیا قرارگاه.
رفتم. پیغام گذاشته بود کاری پیش آمده، صبر کن تا بیایم.
صبر کردم ؛ آن قدر که ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور دیدمش. با لباس خاکی، خاک خالی، خُرد و خمیر؛ عین سربازهای صفر. رسید. خوش و بش کرد و گفت: شام خوردی که ؟
گفتم: پس فکر کردی تا این وقت شب گرسنه می مونم ؟
گفت: خب، پس بشین. هم حرفامون رو می زنیم، هم یه بار دیگه شام بخور.
ـ باشه. کی از شام بدش می آد.
صدا زد اون پرچم ما رو بیارید.
پرچمش را آوردند؛ خیار و گوجه و پنیر. تکیه کلامش بود. این طوری تعارف می کرد.
شهید علی صیاد شیرازی
یادگاران، ج۱۱، ص ۲۶
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. " بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.
شهید مصطفی چمران
یادگاران، ج۱، ص ۵۲
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
ناراحت شدم. گفتم: این چه کاریه شما می کنی ؟ چرا می رید اون ور خط، وسط عراقی ها؟ کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی می ره وسط دشمن ؟
خیلی آرام گفت: من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهام رو بفرستم اون ور.
بیش تر لجم گرفت. گفتم: اصلا بیا بریم پیش این حاج آقایی که توی قرارگاهه، تکلیف شما رو روشن کنه. ببینم شما شرعا حق داری بری توی مهلکه یا نه ؟
گفت: حالا بشین، بعد. من باید خط خودی رو رد کنم. باید برم. که اگه پای بی سیم گفتم این کار باید بشه، بدونم شدنیه یا نه. تو هم حرص نخور. نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی مونه. من برم، یکی دیگه.
شهید صیاد شیرازی
یادگاران، ج۱۱، ص۲۹
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود، می کشید که باید دست شما را ببوسم. ول کن نبود. اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و از این چیزها. یک روز توی لشکر دور گرفته بوده، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا اومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی. توی لشکر امام حسین، باید خالص بمونی برای امام حسین، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگرد. دیگه همون شد. حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار. »
شهید مصطفی ردانی پور
یادگاران، ج۸، ص 63
#عاشقانه_با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170