مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
#گلستان_سعدی
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
مرغ بریان به چشم مردم سیر
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
#گلستان_سعدی
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
حكايت
توانگرزاده اى را ديدم بر سرِ گورِ پدر نشسته و با درويش بچه اى مناظره در پيوسته كه صندوقِ تربتِ ما سنگين است،و كتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشتِ پيروزه درو بكار برده،بگور پدرت چه ماند خشتى دو فراهم اورده و مشتى دو خاك بر آن پاشيده؟
درويش پسر اين بشنيد و گفت:تا پدرت زير آن سنگهاى گران بر خود بجنبيده باشد،پدر من به بهشت رسيده بود.
خَر كه كمتر نهند بر وى بار
بى شك اسوده تَر كند رفتار
#گلستان_سعدى
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170
دشمن چو از همه حیلتی فرو مانَد، سلسلهٔ دوستی بجنبانَد، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.
#گلستان_سعدی
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/2961113132Ccce4fd0170