زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلودوم بعد از آن بار ، سه بار دیگر هم چسبیدن به ضریح نصیبم شد ، خدا ان
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلوسوم
لذت تک بودن در خانواده ، خیلی زیاد است . هنوز هم که هنوز است ، تقریبا تک نوه ی نازنین و گل خانواده ام ، که سوایِ گل بودن بقیه نوه ها ، به چشم دیگری به من نگاه میکردند و میکنند.😃
علی ای حال بگذریم ...
در این میان ، یعنی حوالی کلاس هفتم و هشتم و نهم ، اتفاقات خوبی برایم آنچنان نیوفتاد .
به هر حال دنیا و زندگی است و مشکلات آن ... . سال ها آرزو داشتم کلاس نهم به حوزه بروم. یعنی در اولین فرصتی که میشود! ( اون وقتا نمیدونستم از کلاس هشتم هم میشه رفت حوزه !😶)
اما ...
پدرم مخالفِ حوزه رفتنم بود. البته میفرمودند که از سیکل نرو حوزه ، از دیپلم برو !
( والد ماجد ما ، علی رغم دروس زیاد روانشناسی که خوانده اند ، اما خب در بحث حوزه و دروس حوزوی ، اطلاعات زیادی نداشتند. منتها ، در این بحث ، با یکی از آشنایان که خودشان استاد حوزه و دانشگاه بودند ، مشورت کردند.🤝_ اما امان از مشاوره هایی که دقیق نیست ... امان از مشاوره هایی که بدون ظرافت داده میشود ... امان از مشاوره هایی که ممکن است سالی یا سالیانی ، کسی را سر در گم کنند ....)
خلاصه که علی رغم میل باطنی ام ، اما بخاطر سخن پدرم ، که تاج سر بنده و اولین مدرس اخلاق و زندگی به بنده است. قیدِ حوزه را ، آن سال زدم. و وارد دنیایی به اسم دبیرستان شدم . رشته ی معارف !
( بعضی ها فکر میکنند که ، رشته ی معارف و حوزه ی علمیه ، هیچ فرقی ندارند ، اما به جرئت میتوانم بگویم که رشته ی معارف ، کلا ریلی که قطارش در آن میرود و ریل قطار حوزه علمیه ، دو تاست! و هیچ شباهتِ مبنایی با هم ندارند ! مدل درس ها ، مدل مباحث ، مدل تدریس ، مدل اساتید ، کلا با حوزه فرق دارند !!!!. شاید با خودتان اینجور تصور کنید که : خب در رشته معارف هم عربی را خیلی عمیق میخوانند ، قران را خیلی عمیق میخوانند ، حتی درسی دارند به اسم اصول استنباط احکام ! _ اما به جرئت میتوانم بگویم به هیچ دردی نمیخورند ! مگر اینکه یکم آشنایی خیلی عادی با آن دروس پیدا میکنید. یادم نمیرود در این دبیرستان چقدر #عذاب کشیدم ...💔🚶♂
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلوسوم لذت تک بودن در خانواده ، خیلی زیاد است . هنوز هم که هنوز است ،
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُچهارم
در حالی وارد #دبیرستان شدم که ، اوضاع خانه مان ، به علت مسائلی ، کمی روی هوا بود.
آرامشِ زیادی نداشتم.
ذهنم درگیر بود.
مَنِ ۱۶ ساله ای که خیلی خیلی روحم را مواظبت کرده بودم. شخصیت بشدت حساس و آرامی داشتم.
از وقتی که یاد دارم ، مادرم با من خیلی خیلی مهربان بوده و اثری از بحث و دعوا و این ها هم نداشتیم. با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتیم ، اما رفیق بودیم.
اینکه به علت شرایطی مجبور بودم از مادرم دور باشم ، واقعا شرایط را برایم زجر آور میکرد.
پانزده و نیم سالم بود که پدرم اولین وسیله ی هوشمندم را به دستم داد. یک تبلت ده اینچیِ سامسونگ ، که ده سال از عمرش میگذشت.
از کلاس دوم ، به پدرم اصرار و التماس میکردم که برایم موبایل بگیرد. حتی وجدانن به گوشی ساده هم راضی بودم :) اما ابوی جانمان ، صلاح نمیدانست ، که بعد ها به نتیجه سخنانش رسیدم...
به علت کرونا و این شرایطِ طاقت فرسا ، بلاخره پدرم ، تبلتش را در اختیارم گذاشت و من هم پس از یکی دو هفته ، اولین فعالیت مجازی خود را آغاز کردم ...:
کانالی زدم به اسمِ ولایت عشق!.
کارم شده بود ، روزی یک حدیثِ عادی پیدا میکردم و با اندک علمی که داشتم و قبلا شرحش را خوانده بودم ، برای بقیه نقل میکردم.
کم کم کانالم را بزرگ کردم و به ۱۰۰ نفر رساندم. حوالی عید غدیر که شد ، کم کم راه های اثبات و شبهاتی که به ولایت امیرالمومنین علیه السلام وارد میشد را پیدا میکردم و جواب میدادم.
البته چند ماهی بیشتر طول نکشید که ، تبلت به فنا رفت و سوخت و کانال هم پوکید ... 😅
این اولین تجربه ی یک بچه ی کلاس نهمی بود ....
اما خب ، ما که به این چیز ها بسنده نمیکنیم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُچهارم در حالی وارد #دبیرستان شدم که ، اوضاع خانه مان ، به علت مسائل
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُپنجم
ساعت یازده شب بود :
_ ابوی !
+ هوم؟
_ یه چیزی بگم ، بین خودم و خودت بماند ؟
+ نه
_ خو باش پ میگم 🥲
+ بگو
_ میگم چیزه ..
+ چیه؟
_ میدونی بابایی ...
من زیاد دم از این میزنم که اگه جنگ شد
منم میرم و خودمو میندازم جلو تانک و تیر
و اینجور چیزا ... ،شما هم خیلی میفرمایید :
اگه جنگ شد حتما میفرستمت بری
+ خب ؟!
_ اوضاع کرونایی کشور رو که دیدی چطوره
هر روز یه مشت آدم جون میدن و کادر درمان خسته اند و اوضاع خرابه ...
+خب؟
_ بسیج یه برنامه چیده که بریم و تستِ کرونا
از خونواده های کرونایی بگیریم .
احتمال ابتلا ، ۹۹ درصده. میخام برم ...
که اگه اون دنیا گفتن زیارت وارث خوندن هات
دروغ بوده و تو اگه روز عاشورا میبودی کمک
سیدالشهداء نمیجنگیدی ، جواب بدم نه !
من میجنگیدم !
من جونمو برا سید الشهدا و اهلبیتش که سهله...
برا شیعیانش حاضر شدم به خطر بندازم .
+ همین ؟!
_ آره ... فقط ، خلاصه راضی باش ..
به مامانی هم چیزی نگو ، قطعا نمیذاره و
اذیت میشه .
+ باشه بابایی، برو ✨
____________
شاد و شنگول شدم و آماده ی اینکه کلاس
هایِ تخصصیِ پی سی آر را شرکت کنم.
خیلی ها، وقتی فهمیدند که قرار است چه
و چه و چه بشود، از بازی عقب کشیدند.
حتی همان موجوداتی که ادعایِ رستم و
سهراب بودنشان میشد. 😂💔
مع ذالک، راهی مکانِ جلسه شدیم. ساعت
نزدیک هشت، هشت و نیم بود که جلسه
شروع شد.
آن طرف ماجرا :
بنده خدا مامانی مان نمیدانست که دستی
دستی، تک پسرِ گوگولی اش را دارد راهیِ
جنگِ مقدماتی با covid-19 🦠 میکند.
سرکارِ والده ی ماجده مان سفارش کرده
بودند از جلسه که برگشتم، شامِ سرِ اجاق
را با ذکر بسم الله، نوش جان کنم، اما ..
تفنُنی هم که شده، خوب است از غذا های
بیرون، ناخنکی زد و به کار و کاسبی مومنینِ
فست فود فروش، در اداره معاش، کمک کرد
😶🤝
جلسه آموزش :
.... خب حالا که یاد گرفتید؟
هر کدومتون، یه نفر برداره بیاره امتحان کنه
آزمایشش رو چک کنیم ببینیم مثبتِ یا منفی.
( بقیه را نمیدانم، اما ذهن من بشدت به
سمتی رفت که نباید میرفت، اما بلاخره ..
واقعا جواب آزمایش گرفتن هم استرس دارد.)
وقتی میدیدم با وارد شدن آن میله ی لعنتی،
چه دردی به جان رفقایم می آید و چگونه صورتشان را مانند کسی که یه لیوانِ پر از سرکه و آبلیمو طبیعی و یک مشت نمکِ اشباع شده خورده، دردِ قبل از عذاب به من دست میداد ... .
رضا گفت حسین!
بیا اول من از تو تست بگیرم، بعدش تو از
من.
( خدا لعنت کند ابوموسی اشعری را که در قضیه حکمیت، جامعه مسلمین را به فنا
داد، او هم گولِ عظیمی سرش رفت، که
پیشنهاد عمرو عاص را قبول کرد و اول او
به منبر رفت ...،کاش من هم تاریخ را بهتر
میدانستم تا ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُپنجم ساعت یازده شب بود : _ ابوی ! + هوم؟ _ یه چیزی بگم ، بین خودم
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُششم
_ حُسِن حُسِن ! ( با لهجه دزفولی )
+ ها چته ؟
رضا ناموسا آروم! بشدت آدم ترسویی ام!
دردم بگیره دهنتو ... 😠
_ خا ... چته ، بذار کارمو کنم 🤓
+ یا خدا .. یا پیغمبر .. یا جرجیس نبی ..
( نمیدانم توفیق تست پی سی آر دادن داشته
اید یا نه، ان شا الله که مجبور نبودید. اما امکان اینکه بعد از تست، از بینی و مغزتان خون بیاید هست، حتی از
آن بد تر ، احتمالِ شکسته شدنِ میله ی باریک آزمایش در بینی تان هم ...
خدا میداند که چقدر ذکر و ورد و اینجور چیزا ها میخواندم، احتمالا بوسیله ی طِی السان، چندین باری سوره بقره را به سبک مرحوم عبدالباسط، و با سرعت X2 قرائت
کردم. در حین همین اوراد و اذکار بودم که :
نگا قیافه رضا رو ... 😳😳😳
چقد شبیه حضرت عزرائیلههههههه !
ممَّد محلول آزمایش رو مواظب باش ...
_ سرتو ببر عقب
+ تو رو خدا مواظب باش😭
_ ( خنده ی شیطانی )
+ ( ناله ی نالانی )
{خدا نصیب هیچ بیچاره ای نکند که
مجبور شود ریش و قیچی را دستِ افرادِ
پلید و وحشتناکی بدهد. ای کاش ریش و
قیچی بود، نه آن دماغِ خوشکل و تپل! ... }
احساس کردم همان سیخ های داغِ آتشین
که در دعا هایم برای پاچهِ ی کفار طلب می
کردم، از سمت ملائکه، برای قلق گیری من
در حال استفاده است.
میسوخت و میگذشت ... اما زمان نمیگذشت!
نزدیک چشمانم رفته بود، تونلی از نوک بینی
تا تخمِ چشمانم خالی شده بود!
بوخودا میگفتم الآنه که کور شم ...
که الحمدلله رضا آن سیخ مرگبار را در آورد و
من هم منتظر بودم که خون سرازیر شود ...
______________
با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن
دَماغمان بودیم و منتظر که تکه های مغزمان
هم در دستمال بیوفتد، اما خب ... چیزی در
نیامد.
_______________
+ رضا رضا !
_ صب کن بینم جواب تستت چیه
+ 😐😐 میخای چی باشه آخه
من انقد سالمم که کرونا پیش من ابراز
عجز میکنه🙄
_ آره جون خودت 😂
+ استغفرالله
_ هِ هِ هِ
+ ه ه ه و کوفت
بیا میخام دماغتو باز کنممم😠
مسوول آموزش :
خب رفقا ! ساعت نزدیک ده و نیمه ،
فرصت نیست رو رفقاتون تست کنید ، برید
خونه هاتون ، خودمون تماس میگیریم که
تیم ها رو تشکیل بدیم و ان شا الله بتونیم
کمکی به شهر و کشورمون کنیم .
صلواتشو هم بفرستید .
دهنت سرویس روزگار 🚶♂💔
هیچی دیگه ... صلوات فرستادیم و اون جلاد
هم قاه قاه نگاهمان کرد و رفت خانه شان؛
ما هم حرکت کردیم تا به سر منزل مقصودمان برسیم .
اما در دل و فکر و مغزمان، افکار زیادی بازی
بازی میکرد ..
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُششم _ حُسِن حُسِن ! ( با لهجه دزفولی ) + ها چته ؟ رضا ناموسا آروم!
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُهفتم
فک کنم باباییمان از سر مزرعه ای که کار
میکرد ، توت فرنگی آورده بود و مشغول
خوردن بودم .
آن زمان ها پدرم پیش یکی از رفقایش ،
مشغول آبیاری و کاشت و داشت و برداشت
توت فرنگی بود .
چه توت فرنگی هایی ...
گاهی اوقات اندازه برخی هایشان به اندازه
نصف کف دست هم میرسید !
بهشان میگفتند توت فرنگیِ الیزه نژادشان برا فرانسه بود ( محض اطلاعات عمومی ).
در کنار توت فرنگی ، چیز های عجیب و غریبی
میکاشتند .
مثل :
بامیه قرمز ، کلم خمپاره ای ، بادمجون فینگر
و نعنا فلفلی و چیز هایی که نه یادم میاید
دقیق ، نه اصلا اسمشان را میدانستم !
القصه ...
گذشت و گذشت ، حدود دو سه هفته ای از
آموزش ها میگذشت ، اما دیدم خبری از
رفتن و جهاد و اینجور چیزا نی !
پرس و جو کردم و دیدم بله ... آن هایی که
مقرب تر بوده اند و آشنا تر بوده اند را به مصاف
کرونا برده اند 😒
ما کوچولو ها را نچ !
اما من ک بی خیال نمیشدم 🤝
_______________
+ ممد !
_ بله حسین ؟
+ این دوره ی تست گیری کرونا هم که انگار
سرکاری بود ..
_ بابا ول کن حسین 🤦♂ مگه اسکولی میخای
بری تو دل کرونا ؟!
+ ممد! تو خو میدونی من چقد قمپز در میکنم.
اگه یکی بگه چرا نرفتی و میترسی و ... چی بگم ؟
_ اوم... میگم چرا بیمارستان نمیری ؟
+ مریض خودتی 😒 برم چ غلطی کنم ؟
_ نه! بیمارستان نیرو نیاز داره! تعداد کرونایی
ها که رفته بالا ، کادر درمان نمیتونن کامل به
همه مریضا رسیدگی کنن.
از حوزه علمیه و بسیج و اینجور جاها آدم داره
میره کمک کنه .
+ به نکته بشدت توپی اشاره کردی ...
پارتی مارتی ، آشنا ماشنایی داری؟
_ به داییم زنگ بزن ، اون مسوول گروه جهادی
مسجده ، خودشم هفته ای چند بار سر میزنه.
+ عه؟
_ عا
+ ممنونت ❤️
_ حسین! مواظب باش!
+ نهایتش میمیرم دیه خو 😂
_ گُم رو 😒
________________
معتل نکردم و تماس گرفتم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُهفتم فک کنم باباییمان از سر مزرعه ای که کار میکرد ، توت فرنگی آورد
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُهشتم
+ الو ؟!
_ سلام حسین آقا ، چطوری ؟
+ علیکم السلام و رحمت الله
احوال شریف ؟ چخبرا ؟ کرونا که نگرفتید؟
اوضاع چطوره ؟ چ میکنید ؟
_ الحمدلله ، شُکر ، جونم حسین؟ کارم
داشتی ؟
+وولا غرض از مزاحمت ، میخواستم ببینم
برا بحثِ بیمارستان و کمک به کادر درمان ،
نیاز دارن به من ؟ منم میتونم اونجا کاری
انجام بدم ؟ بدرد میخورم؟
_ آره حسین جان ، اتفاقا گفتن که نیاز به
کادر دارن و کسی نمیره ...
+ خب حج ممد جان ، چ کنم که برم ؟
شماره ای ؟! آدرسی ؟!
_ شماره ای بهت میدم ، فردا صبح برو دم
در بیمارستان و تماس بگیر ، بگو منو فلانی
فرستاده ، خودشون میان دنبالت .
+ بح! دمت گرم ❤️
_ التماس دعا حسین جان ، دعامون کن
+ محتاجیم ، در پناه خدا
_ یاعلی
_______________
شب ، حوالی ساعت ۱۰ :
+ ابوی !
_ هوم ؟
+ بیمارستان اوکی شد .
_ عوهوم .
+ میبری صبح منو ؟
_ باش
+ مامانی ک نمیدونه ؟
_ نه هنوز بهش نگفتم .
+ حله ، ممنان
_____________
صبح فردا :
+ مامانی کاری با من نداری ؟
_ کجا ؟
+ یه کاری دارم ، عصر میام میگم
_ باشه .
+ در پناه خدا
_ خدا حافظ.
باباییم با پیکانِ خوشکلمون رسوندم دم
بیمارستان ، یه اندک مقداری هم ازش پول
کرایه اسنپِ برگشت رو گرفتم و بای بای
کردیم و از هم جدا شدیم .
یه بسم الله گفتم و از در نگهبانی وارد شدم ،
البته نمیدونم ... شاید هم داشتم شهادتین
میگفتم .
رسیدم دم ورودی اورژانس ، یه قسمت رو کلا
اختصاص داده بودن به کرونایی ها و قرنطینه.
زنگ زدم و اون بنده خدایی که فامیلش هم یادم
رفته جواب داد .
_ بله ؟
+ سلام علیکم ، خوشکلام هستم
آقای ... منو فرستاد خدمتتون .
_ بله بله .. سلام ، در خدمتیم ، به نگهبان
دم در بگید اتاق ۵۲ تماس بگیره و بهش
میگیم که راهتون بده .
+ چشم ، ممنون ،
_ تلفن : بوق بوق بوق ...
_____________
به نگهبان گفتم ، برای کمک اومدم ، آقای
فلانی گفت ، اتاق ۵۲ .
با تلفنش یه زنگ زن و قفل در اورژانس رو
باز کرد. بهم گفت ، طبقه دوم ، انتهای راهرو
اتاق ۵۲.
منم واردِ دنیایِ خطرناکِ نیمه کرونایی شدم .
🦠
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُهشتم + الو ؟! _ سلام حسین آقا ، چطوری ؟ + علیکم السلام و رحمت الل
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُنهم
تق ، تق تق تق تق ...
صدای قدم زدنم تو سالن اورژانس میومدم
بهم گفتن اینجا کرونایی هایی هستن که
اوضاعشون زیادم بد نیست ..
با یه سِرُم رمدسیور ، سر حال میشدن و راه
میوفتادن سمت خونه هاشون.
قلبم کأنهُ گنجشک میزد و آرام آرام میرفتم
سمت قسمت اصلی کرونایی ها ، که اوضاع
آنچنان رو به راهی نداشتند .
به اتاق ۵۲ رسیدم .
__________
+ سلام علیکم
_ علیکم السلام
( یهو دیدم همه آخوندن که ! 😳 )
+ بنده باید چیکار کنم ؟
_ آقای ... شما رو فرستادن ؟
+ بله
_ شما از بچه های مسجد نجفیه ای ؟
+ آره ان شا الله 😅
_ محمدِ ... رو میشناسی ؟
+ آره ، ارتباط تنگاتنگی با هم داریم🤝
_ عه ؟ بهش بگو فلانی سلام رسوند .
ما با هم دانشگاه رضوی مشهد بودیم .
+ به سلامتی ، چشم ..
_ اسم و فامیل و تاریخ تولدتو بنویس
+ اینجا ؟
_ آره ، اینم خودکار ، بدو که کار داریم.
+ چشم .
________
اسمش گروه جهادی بود و الا حوزه علمیه
بود. در آن اتاق ۱۸ متری کلا شیش هفت
نفر بودیم ، که از این چند نفر ، یکی دو تا غیرِ
طلبه حضور داشت .
همه طلبه بودند ..
یکی به بیماران انرژی میداد ، یکی دارو میداد
یکی شده بود مادر و پدرِ بیماران ، یکی برادر
یکی خواهر ... البته ، قسمت خواهران جهادی
یه سمت دیگری بود .
بعضی از این آقایان و خواهران جهادی ، دو
هفته ای میشد که به منزل نرفته بودند تا خدای
نکرده اهل منزل را مبتلا نکنند ...
خلاصه ...
تلفنی زده شد و راهیِ اولین مأموریت شدم ..
🗣 دو تا آقا برن دارو های اتاق شماره (..) رو بگیرن .
_ خب حسین آقا بریم ؟
+ بسم الله .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُنهم تق ، تق تق تق تق ... صدای قدم زدنم تو سالن اورژانس میومدم بهم
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پنجاهُم
با آقایی که الان اسمش یادم نمیاد ، همراه
شدیم و از اوضاع پرسیدم .
گفتم چ میکنند ؟ شما چ میکنید ؟ پرستارا
چ میکنند ؟
جواب داد :
گاهی اوقات دارو های فلانی را میگیریم ،
اینجا، ما کس و کارِ این بندگان خداییم .
خانواده هایشان نمیتوانند هر روز با آنان
دیدار داشته باشد ، که خدای نکرده مبتلا
نشوند ، اما ما اینجا هستیم و مراقبت میکنیم.
در دلم ، یدونه اوم ... گفتم و به راهمان
ادامه دادیم. به طبقه همسطح بیمارستان
رسیدیم. گفت همراه من بیا ؛ همراهش
رفتم و به پرستار گفت :
خانم دکتر ، رمدسیور و دوا های تخت ۳۰۱ رو
بدید ، از بچه های جهادی ام ، برا تحویل اومدم .
خانم پرستار هم تشکرِ خیلی ریزی کرد و نایلون
قرص و سرم و آمپول را به دستش داد .
در راه ، به تخت های دیگری که سر راهمان بود
سر میزد و دلداری شان میداد .
مردی ۳۰ ساله بود ..
+ بح ، شما انگار مبتلا شدی ؟
_ آره .. اوضاعو ک میبنی🚶♂
+ خو بابا چیزی نیست که ، این سرم رو که
شما بزنی خوب میشی تقریبا ، کرونا آنچنان
هم خطرناک نیست 😂
_ بابا مگه نمیبینی این همه دارن با کرونا
میمیرن 😠😞 چی میگی ؟!
+ خب من دو هفته است اینجام 🙄 با بقیه
مریضا هم دیدار داشتم ، نگا من چقد سالمم
فقط یه چیزی رو بدون ، نباید بترسی !
ترس علتِ مرگ و میرِ بالاست! تو که الحمدلله
سالمی 🙄😃 رفتی خونه ، آب هویج بزن
توپِ توپ میشی !
_ راست میگی ؟
+ به جوووون ماااادرررم !
_ ان شا الله ک اینطور باشه که میگی ..
دمت گرم ، آروم شدم 🙃
از این مرد مبتلا دور شدیم و سمت اتاق
جهادی رفتیم .
تو راه ازم پرسید :
+دانشگاه میری؟
_ نه 🙄
+ طلبه ای ؟
_ هممم امممم ، چیزه ، یعنی ، آره طلبه ام !
+ بح ، خدا رو شکر
خدا حفظت کنه ، حوزه آیت الله قاضی ؟
_ نه ، حوزه حضرت محمد امین ص.
+به سلامتی ، به دکتر انیسی هم سلام
برسون .
_ مگه میشناسیدشون ؟
+ آره ، چند ماه پیش آفریقا بود ، شنیدم که
انگار تازه برگشته ..
_ آره ، ایشون نظریات خاصی داره درباره طلبگی
مدت تحصیل رو میخوان کم کنن و نحوه تدریس
رو هم قصد دارن روون تر کنن .
+ عه ؟ موفق باشه .
_ ان شا الله ...
رسیدم درب اتاق جهادی و طبق معمول نشستم
رو صندلی و مشغول گوش دادن به سخنان بقیه
بودم .
یه حج آقای اصفهانی بود که زیاد حرف میزد
یکمم رو مخم بود ...
ولی خب .. تحمل میکردم .
اون زمان ، عمامه ها رو خوب میشناختم .
یه عمامه دیدم کنج اتاق گذاشته شده اس ،
گفتم حاج آقا عجب عمامه ی نجفی ای ..🤩
گفت ک :
_ این نجفی نی 😏
+ حج آقا نجفیه 😐
_ نه این مدل نجفی نی
+ پ چیه ؟
_ من خیلی رو عمامه حساسم ، تو حوزه
اگه میدیم یکی عمامه اش خرابه ، همونجا
عمامشو میگرفتم و براش میپیچیدم .
+ این عمامه اگه نجفی نی ، پ چیه؟ 🙄
_ من باید برم دارو های اتاق های سالن بغلی
رو بدم ، بعدا حرف میزنیم .
+ باچ 🙄 یاعلی 🤚
( من خو میدونم تو حرف نمیزنی ، اما خو ..)
نزدیک ظهر شد و دیگه خسته بودم ..
به آقای فلانی گفتم که ، اخوی جان خروج
ما رو بزن که از محضرت مرخص بشیم 🤝
البته ... نیاز بهم نیست ؟
دمت گرم آقا حسین ، نه بچه ها هستن .
الحمدلله..
پس ما بریم دیگه ..
در پناه خدا ☺️
اما برای من شروع یک ماجرای جنجالی دیگر
بود...
برا مامانی مان قضیه را چطور شرح بدیم🙆♂
با ذکر یا ابوالفضل و یا خدا و یا ارحم الراحمین
اسنپ گرفتم و سمت منزل رفتیم ..
راننده نمیدونست سمت کرونایی ها بودم
و الا به هیچ وجه سوارم نمیکرد😂😂
رفتم و زنگ درب خانه را زدم و صدای زنگِ
قدیمی مان در آمد ...
صدایی شبیه صدای گنجشک ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب