زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُدوم برنامه چیده بودم برای خودم. از جهتی مدرسه راهنمایی مان گفته بو
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_بیستُسوم
تو کلاس نشسته بودم با یه پیرهن آستین کوتاهِ قهوه ای تیره.
چند سالی بود ک پیرهن آستین کوتاه نپوشیده بودم. بدم میومد. اما چون میدونستم فضای اون کلاس برای پیرهن یقه آخوندی مناسب نیست ، لذا توفیق اجباری شد ک بپوشم.
دو نفر از همون لات و لوتا وارد کلاس شدن. یکیشون گفت همه ساکت ببینم! اینجا مال منه! حق ندارید بی اجازه من کاری کنید.
منم به کنایه گفتم: تکبیر🙄
اومد و با من گلاویز شد. و منم خب آدم هیکلی بودم. اما اون شبیه نی قلیون بود.😲
خلاصه تا اومدم یکم قهرمان بازی در بیارم معاون اون مدرسه اومد بالا سرمون.🤦♂
من و نی قلیونه رو بردن دفتر. من به معاون گفتم آخه به این قیافه میاد بخواد نظم رو بهم بزنه ؟ من بخدا نماز میخونم روزه میگیرم🙁😂.
طرف یه نگا بهم کرد دید واقعا بهم نمیخوره بچه بدی باشم😁 گفت باشه برو سر کلاس.
تو این کلاس ، یکی رو دیدم که خیلی ذهنم را آشفته کرد. مرا برد به قریب به ۹ سال پیشش:
تو مهد کودک عینکی بودم.
از سه سال و سه ماهگی منو فرستاده بودند مهد کودک.بچه ی آرومی بودم. فوضولی میکردم اما کسی رو اذیت ن ... .
تو مهد کودک خیلی لاغر بودم. شاید ۲۰ کیلو بودم شاید هم کمتر.
یه پسره تو مهد کودک بود که خیلی اذیتم میکرد😔 هر روز بام دعوا میکرد و کار به چک و چک کاری میکشید.
یه روز به مامانیم گفتم:
مانی! بیا مدرسه این پسره خیلی اذیتم میکنه و ... . مادر فرمود ک : باشه برای جلسه ی مامان ها میام ببینم چی میگی.
یه روز که جلسه ی مامان ها بود والده بنده هم اومد و به مادر اون یارو قُلدره گفت ک: پسرم میگه پسر شما اذیتش میکنه و عینکشو برمیداره و ... .
مامانش گفت : پسر من میگه پسر شما اذیتش میکنه.
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
آقا مَنِ فسقلی چطور اونو اذیت کنم آخه ؟!!؟؟
مامانش به پسرش گفت علی بیا اینجا.
اون قلدره هم اومد و خطاب به مامان من گفت ک: خاله پسرت خیلی اذیتم میکنه و اینجور چیزا. ( من خودم هنوز تو شوکِ دروغ های این بشر موندم😐) مامانم بهش گفت ک: چرا عینکشو بر میداری بهش نمیدی؟ اونم گفت خب عینکشو همیشه میندازه گردنش( اون زمان عینک بنده ، بند داشت از اونا که تو گردن میشه انداختشون) و باز هم استدلال این بشر چرت و پرت بود. اما خب از اون به بعد از حجم آزار هاش کمتر کرد.🚶♂
بریم به ۹ سال بعدش. وقتی ۱۳ ساله بودم، در کلاس تجدیدی ها.
چشمم به این یاروعه علی خورد ...
خون خونم را میخورد. شیطان رجیم میگفت بزنم به پنج قسمت نامساوی تقسیمش کنم.
ولی من مهربان تر از آنم که کینه به دل بگیرم ... از بس بچه ی خوبی ام ... .
بش گفتم منو یادته؟
گفت ن
گفتم مگه مهد کودکِ جامعة القران نبودی؟
گفت اونجا بودم.
گفتم بچه بودی انقد اذیتم میکردی ... ولی من ازت گذشتم 🙄 خدا هم ازت بگذره🙂
اون بنده خدا هم یک لبخندی زد و رفت.
دیگه آن آدم مغرور و قلدر نبود 🚶♂ یه بچه ی بی آزار شده بود. ولی برعکس من.😕
خلاصه روز امتحان فرا رسید ...
و من خدا خدا میکردم اینبار نمره ام پایین نیاید ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب