زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُچهارم روز امتحان شد و رفتیم سر جلسه ی امتحان. گفته بودند ماشین حسا
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_بیستُپنجم
کم کم مسافرت به وجودم داشت خوش میومد.
تصور کنید با یه پیکان جوانان متولد ۸۰ چندصد کیلومتر بری و برگردی.😂
بنده هم قم رو زیر نظر داشتم. برام بهترین شهر جهان همین قم بود. یه جورایی حس میکردم من متعلق به قمم ، ن شهر خودم. شاید هم اصلن شهر من قم بود!.
با اون پیکان خسته جان، بروجرد و خرم آباد و اراک و ... را گشتیم.
کل مسافرتمون فک کنم ۳ شب و چهار روز بود.
روز آخر سفر قرار شد بریم شول آباد اهل لرستان میشناسن ک چ منطقه ی جذاب و خوش آب و هوایی هست.
این منطقه توی دلِ کوه بود. این ماشین بنده خدا هم باید سربالایی های وحشتناکی رو میگذروند.😶
انتظار اینکه ماشین تو کوه بمونه و دیگه نتونه ادامه بده زیاد بود ... ولی این ماشین اصن انگار یه موجود زنده اس!
جاهایی که فکرشو نمیکردیم ادامه بده ، خراب نشده ، اگر هم خراب شده ، در یه تعمیرگاهی چیزی بوده ... . کی فک میکرد که یه ماشین ۱۸ ساله ، اونم از نوع پیکان ، بتونه ما رو قریب به ۳۰۰۰ کیلومتر ببره و بیاره😳
ولی ماشین ما برد😎 خلاصه که تو خانواده ما این پیکان برا خودش محترمه😁.
بلاخره بعد از سه چهار روز خستگی و خوشی و ناخوشی و مسافرت ، رسیدیم خانه مان. و من خشنود از اینکه بعد از چند سال دوباره به قم رفتم و توفیق زیارت حضرت معصومه را داشتم.
حوالی شهریور بود که اخبار واصله از مدرسه مان رسید که قرار است بچه ها را ببرد اردو🤓 کجا؟ قم و تهران.
ما هم از خدا خواسته پدرمان را التماس کردیم که اجازه بدهد ما هم بریم صفا سیتی. خلاصه با قدرت مخ زنی بالایی که داشتیم نظر پدرمان را جلب کردیم و اذن خروج از شهرمان را صادر کردند ( در نظر بگیرید که بچه اش ریاضی افتاده و تازه هم مسافرت بردتش و باز هم میگه میخام برم مسافرت😐💔) من خودم اگر به جای پدرم بودم نمیگذاشتم ، آخه پر روییه تمامِ!
ولی خب ...
ساعت ۱۱ صبح روز شنبه بود که گفتن جلسه ی توجیهی هست برای این اردوی پنج روزه ی تهران و قم.
با بابایی جانم به سمت مدرسه ی راهنمایی مان راهی شدیم. بنده نیشم بازِ باز بود😁😁😁😁.
مدیر دبیرستانمان بعد از چند توصیه ی کلی اعم از اینکه به بچه ها بگید پول هاشونو تو جوراب و اینجور جاها قایم کنن و اینا ، گفت که: فردا ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه راه آهن باشید برای رفتن به مسافرت ... .
وقتی جلسه ی توجیهی تموم شد ، بابام برای تسویه حساب مسافرت رفت دفتر و ۱۷۰ هزار تومن پول اردو رو کارت کشید.
اون رسیدِ ۱۷۰ رو تا چند سال نگهداشتم ... برام با ارزش بود. پدرم برای تفریح من ۱۷۰ تومن خرج کرده بود.😲
بعد ها ک بزرگتر شدم متوجه شدم ک پدرم میخواست من را مرد بار بیاورد!
چون اولین سفری بود که در ۱۳ سالگی بدون پدر و مادرم میرفتم ... .
خلاصه من تا صبح نتوانستم آرام بخوابم و دستانم به پس گردنم بود و به سقف نگاه میکردم تا ذره ذره چشمانم سنگین شد ... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب