زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُسوم تو کلاس نشسته بودم با یه پیرهن آستین کوتاهِ قهوه ای تیره. چند
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_بیستُچهارم
روز امتحان شد و رفتیم سر جلسه ی امتحان.
گفته بودند ماشین حساب آزاد است.
میخواستند هر جوری شده است یک نمره ای بندازند در یقه مان.
ما هم گفتیم احتیاطا میبریم شاید نیاز شد ... .
یه ۱۰۰ نفری بودیم در آن جلسه ی امتحان که همگی ریاضی را افتاده بودند. بلاخره با توسل به حضرت رضا علیه السلام و اندکی تلاش امتحانمان را دادیم و خارج شدیم .... .
ناامید بودم از اینکه مسافرت برویم. یقینا پدرم قصد داشت ک طعم خوش سفر را بواسطه ی خصومت های شخصی یک دبیر ، که مرا انداخته بود بگیرد.اما دیدم ن ... .
حالا درست است که پدرم اندکی تند اخلاقی میکند و اینجور چیزا، ولی وجدانا آدم نازی است.قرار شد که پنج نفری ، یک مسافرت کوچک برویم. مسافرتی چهار روزه!
من و دو تا آبجی ام و پدر و مادرم صبح ساعت ۶ آماده بودیم برای مسافرت. مقصد اولمان بروجرد بود.
پس از صرف تخم مرغ و صبحانه در بروجرد، دست خواهر اولی مان را گرفتیم و اندکی در چمن های پارکِ قوری قدم میزدیم و از محاسن برادرِ بزرگتر داشتن برایش سخن میگفتیم.😅 تا هم حوصله اون بنده خدا سر نره و هم من وظیفه برادری ام را خوب انجام دهم.
یادم است تا عصر در بروجرد بودیم. قرار بود یک راست تا قم برانیم. قم برایم از همان کودکی شهرِ دوم زندگی ام بود. حساب که کرده بودم از اول عمرم تا ۱۶ سالگی قریب به ۱۸ بار به قم سفر کرده بودم به قصد زیارت.
از کلاس سوم به بعد رنگ پیراهن هایم همگی سفید بود و یقه آخوندی. داشتم از یه مغازه خرید میکردم که فروشنده گفت ، اهل قمی؟اخه لباسات شبی آخونداس. گفتم ن. اگر چ خیلی دوس داشتم بگم اهل قمم. ولی خب ... قسمت نبود....
به قم رسیدیم ... و بعد از حدود چهار سال دوباره توفیق پیدا کردیم ک پا در بهشتِ قم بگذاریم.
جایی را نمیشناختم ... فقط خودم را در زیبایی های حرم گم کرده بودم ... . از بچگی معتاد قشنگی های حرم معصومیه بودم ... هنوز که هنوز است وقتی در شبستان امام خمینی مینشینم ، چشمانم غرق در سقف و دیوار و معماری اسلامی حرم میشود ... .
بعد از خوردن یک فلافل ناب ، راهی جمکران شدیم. در پارکینگ جمکران زیر اندازی پهن کردیم و همه ی خستگی روزمان را در جمکران ، خفه کردیم ... .
والده و پدر و خواهرانم کنار هم بودند و فرصتی بود تا من هم به میعاد گاه عاشقان امام زمان بروم ... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب