eitaa logo
‌زندگی من
129 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بخاطر اینکه بچه ی مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. ی
آنگاه آخوند شدم .... از رفقایم دور بودم . دیگر نمی‌توانستم هر روز عصر با بچه ها فوتبال بازی کنم ... یا در جلسه قرآن شرکت کنم . باید در خانه می ماندم و می ماندم ... اما این در خانه ماندن ، باعث رشد من شد که خدمتتان عرض خواهم کرد: من در بچگی اسباب بازی نداشتم ، یعنی پدرم برایم نمی‌خرید و معتقد بود خرج الکی کردن است. از بچگی یا با رفقا وقتم را می‌گذراندم یا با تلویزیون یا با کتب پدرم ... . روز ها می‌گذشت و هر چند وقت یبار به تعداد کتبی ک از پدرم بر می‌داشتم اضافه میشد. به معلوماتم اضافه میشد ‌... آن کتبی ک در آن زمان می‌خواندم و بر می‌داشتم عبارت بودند از : آیین سخنرانی از دیل کارنگی، نجات از مرگ مصنوعی از علی اصغر سقا باشی ، طب النبی ، طب الصادق و الرضا و ... کتبی می‌خواندم که حقیقتا الان هم حوصله ندارم آنان را بخوانم چون واقعا محتوای سنگینی داشتند. مینشستم و می‌نوشتم و می‌خواندم . هیچ کسی اطرافم نبود. هیچ کس ... . اتاقی داشتم و یک میز و یک خودکار و چند دفتر. حوالی کلاس چهارم بودم ک در این دفتر ها کم کم اندوخته هایم را خالی میکردم . یادم است آن زمان میخواستم چند کتاب بنویسم . به نام حُکم الحَکم و علل الشریعه و اینجور چیز ها. هر کدامشان را هم که شروع میکردم وسط کار رهایشان میکردم. چون تنها بودم برای خودم آواز می‌خواندم و کسی هم کاری به کارم نداشت . این آواز ها باعث پختگی صدای من در همان کودکی شده بود . از کار هایی ک در سن پایین انجام دادم این بود ک یک گروه فرهنگی تشکیل دادم. پول های تو جیبی مان را جمع میکردیم و به کافی نت می‌دادیم و می‌گفتیم برایمان جملات قشنگ و مذهبی به مناسبت همان ایام چاپ کن! یادم است که اواخر رمضان این جمله را چاپ کردیم : این رمضان هم گذشت ... چ کردی ؟ زیر این جملات هم نام گروهمان را مینوشتیم ، (فداییان اسلام!) از همان بچگی بیش فعال بودم . کسی نبود بگوید بچه تو را چه به این کار ها؟ ولی خب ... ما موجودی ناشناخته بودیم هنوز هم کسی نمیشناسدمان غیر خدا😅. یکی دیگر از کار هایی که کردیم، راه انداختن ایستگاه صلواتی برای ولادت امام صادق علیه السلام و پیغمبر اکرم صلوات الله علیه و آله بود. آن زمان تمام پولی که جمع کرده بودیم شد ۶۰ هزار تومن ! نمی‌دانستیم چه چیزی را نذری کنیم ... . زمستان بود . قرار بود اول شربت پخش کنیم اما خب بخاطر سرما گفتند چایی بدهید. خیلی هم خوشمزه تر است 😁😋. پدرم برای کلاس چهارم_پنجم که بودیم یک باند کوچک همراه گرفته بود. ( پولش را هم بعدا از من گرفت ها!) با همان یک باند و دو تا میز کوچک . رو به روی مغازه ی پدرم ایستگاه صلواتی را برگزار کردیم ... ک جزئیاتش را خدمتتان عرض میکنم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍