زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلویکم نشستیم از خاطرات و تجربه های مداحی گفتیم. حج غلامحسین جمع را دس
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلودوم
بعد از آن بار ، سه بار دیگر هم چسبیدن به ضریح نصیبم شد ، خدا ان شاء الله به همه نصیب کند.
این را عرض کردم که بدانید اگر قرار باشد به ضریح برسید ، میرسید ، و لو چهار روز قبل از روز اربعین باشد.
برای ضریح رفتن حرم حضرت عباس علیه السلام هم اینطور بود که حج غلامحسین گفت نماز عصر را که شکسته خواندی ، دو رکعت بعدی را نخوان ! بعدش میروم دم در ضریح ، منم گفتم باش.
نماز عصر را خواندیم و بدو بدو رفتیم سمت در ضریح ، درب هنوز بسته بود ، بعد از گفتن السلام علیکم و رحمهالله و برکاته درب را باز کردند، جمعیتی بالغ بر پنجاه نفر یکهو با گفتن لبیک یا عباس! به سمت ضریح حمله ور شدند و هر کس یک تکه از ضریح را بغل میکرد. من هم یک فرصت را غنیمت شمردم و چسبیدم به ضریح ، آن وقت خبری از خادمانِ هیکلی حرم نبود که مرا مانند یک بادکنک از ضریح جدا کنند.سیر زیارت کردم و خودم ضریح را برای بقیه ول کردم که خدای نکرده حق الناس نشود.
بعد از زیارت اتفاقات مفصلی افتاد که واقعا یادم نمی آید. منتها خیلی صفا کردیم کربلا ، مخصوصا با آن غذا هایش ... .
هر طوری بود سفر کربلایمان هم تمام شد ، یادم است روز آخر کربلا بارانی بود ... خیلی باحال بود. راهی مرز مهران شدیم و آمدیم ... .
شب بود که رسیدم شهرمان ، و لذت اینکه در بنر های مراسماتم بنویسند کربلایی فلانی خواب را از چشمانم ربوده بود.
یک هفته ای بود که خانواده ام هیچ خبری از زنده بودن یا مرده بودن من نداشتند. وقتی رسیدیم شهرمان بهشان زنگ زدم و آنان گفتند که ما اصن یه شهر دیگه رفتیم خونه ی عمه ات .🤦♂
عمویم با ماشینش آمد دنبالم و مرا برد خانه ی پدر بزرگم.
وقتی رسیدم حس و حال دیگری داشتم ، دیگر مرا به عنوان آن نوه ی قبلی نمیدیدند ، به عنوان کربلایی میدیدند ، طایفه ی ما ، چون جد پدری ام اولین نفر در قوم بود که به زیارت کربلا رفته بود ، به ما کلّایی میگویند. آن زمان کربلا رفتن راحت نبود ، شیش هفت ماه تا یک سال طول میکشید که بخواهند بروند و برگردند. پدر بزرگم هنوز توفیق کربلا رفتن نداشته، عمو ها و پدرم هم توفیق نداشته اند.
بنده اولین فرد از خانواده مان بودیم ک به کربلا مشرف شده ام بخاطر همین ذوق زیادی داشتم ... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب