eitaa logo
‌زندگی من
129 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلم کربلا رسیدیم نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خوان
آنگاه آخوند شدم .... نشستیم از خاطرات و تجربه های مداحی گفتیم. حج غلامحسین جمع را دست گرفته بود و نقل میکرد که باید در مداحی مهارت داشت ، اما ن‌ فقط در خواندن و چهچهه زدن. در مداح بودن و آداب مداحی باید مهارت داشت . مثلا وقتی مراسمی تو را دعوت کرده اند و مداح دیگری که از قضا عظمت هم دارد و اینجور چیزا حضور دارد ، برای اینکه او به جای تو نرود بخواند ، باید خودت به او تعارف کنی که بسم الله بخوان! خودش دیگر حساب کار دستش می آید که نوبت یکی دیگری است ...✅ خلاصه که هر طور شد تمام شد آن شب. برای نماز صبح ، یه یک ساعتی زودتر رفتیم. اما جا بشدت کم پیدا میشد‌. کفش های من و حاج غلامحسین با هم در یک کفشداری بودند. کارت کفشداری هم دست من بود. یکهو جمعیت تکانی خورد و هر چی به خدام داد میزدم هو أبی!!! اما آنان محل نگذاشتند. حج غلامحسین یک طرف رفت و منم به طرفی بعد از اینکه نماز را در زیر زمین حرم خواندم ، درب کفشداری نیم ساعتی منتظر ماندم. نمی‌دانستم بروم و به مرکز گمشدگان بگویم یا چ غلطی کنم ... . دمپایی های حج غلامحسین را گرفتم و راهی موکب شدم. راه را بلد نبودم ، چشمانم هم ضعیف بود و راه تاریک. پرسان پرسان از عراقی ها آدرس شارع محافظه را گرفتم و به موکب رسیدم. آنقدر خسته بودم که نگو ... . بیهوش روی تشک افتادم. حوالی ساعت ۸ بود دیدم حاج غلامحسین نیست ... هنوز نیامده بود ..‌ قلبم داشت میپوکید که الان دارد دنبالم میگردد و ‌... . حوالی ساعت ۹ بود که پیدایش شد. گفتم حاجی پ کجا بودی مومن !!! قلبم پوکید. شرمنده دمپایی هاتو بردم، دیه مجبور بودم. حج غلامحسین گفت ، ن نگران نشدم ، بار قبل که گم نشدی اینبار هم گم نمیشی. خلاصه که یکم قلبم آرام گرفت. نزدیک ظهر شده بود . باید کم کم برای نماز ظهر به سمت حرمین مطهرین می‌رفتیم. هنوز ضریح را از نزدیک ندیده بودم. بعد از نماز ظهر راهی ضریح سید الشهدا شدیم. حج غلامحسین گفت تا بهت گفتم بچسب به ضریح. با گفتنِ برو یِ حج غلامحسین مانند تشنه ای که به آب رسیده سمت ضریح رفتم‌. دستم را به ضریح زدم و بوسه ای عمیق به نقره ی ضریح چسباندم. یک مرد عرب هم ما از ضریح کَند و جدایم ساخت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍