و شرمنده حضرت زهرا(س) نباشد. سعید که به پدرش قول داده با تمام شدن تابستان برگردد،
اما پایش که به میدان جنگ میرسد، همه قول و قرارها یادش میرود. او حالا به هرچیزی فکر میکند
جز برگشتن. ترجیح میدهد همانجا بماند
و درس و مشقش را در سنگر جبهه بخواند. مادر میگوید:
«وقتی حاج آقا متوجه شد سعید قصد برگشتن از جبهه را ندارد، به او گفت پس تکلیف درس و مدرسهات چه میشود؟»
سعید اما در جواب پدرش میگوید
اینجا الان بیشتر از مدرسه به وجودش نیاز دارند و بعد هم قول میدهد
درسش را همانجا بخواند و برای امتحاناتش بیاید و باز به جبهه برگردد.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
مادر شهید چشم به راه
میگفت در جبهه میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم
حالا سعید قرار است در جبهه هم درس بخواند و هم جهاد کند.
آنطور که مادر میگوید خیلی کم میآمده خانه و خیلی کوتاه... همهاش هم عجله داشته
که زود برگردد و اصلا برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبوده است.
یک بار توی همین پرپرزدنهای دلش برای برگشتن
به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او میگوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چیکار میکنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود:
هیچی بابا! میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار میکرده است.
»سعید در جبهه فرمانده بوده است ولی نه پدر از این قصه خبر داشته،
نه مادر تا موقعی که به شهادت میرسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب میشود.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
مادرش میگوید: «خودش که هیچ وقت در این خصوص حرفی با ما نزده بود، ما از روی پلاکاردهای بنیاد شهید بود
که فهمیدم سعید در جبهه فرمانده بوده است
.» مادر میگوید زیاد اهل تعریف کردن از جبهه و اینکه آنجا چه میکند، نبود.
فقط یادش است که یکبار که سعید اصفهان بود
و صدای آژیر قرمز بلند شد،
رنگ صورتش یکدفعه مثل گچ دیوار میشود. «به پسرم گفتم مامان سعید شما که بدتر از اینها را آنجا میبینی،
چرا برای یک آژیر قرمز این حال شدی؟ گفت: مامان اینجا ناموس مردم زندگی میکند،
زن و بچه مردم...»مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دیده است، میگوید.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
از منظم بودنش، از احترام خاصش به بزرگترها؛ به ویژه به پدر و مادرش، از گذشتی که از همان ابتدای دوران کودکیاش با او همراه بود و البته ا
ز فداکاری و کمکحالیاش. «اکثرا وقتی که از جبهه میآمد، شب بود. از راه رسیده و نرسیده، می رفت
حمام و تا زمانیکه تمام لباسهای داخل حمام را نمیشست، بیرون نمیآمد. با اینکه خسته راه بود اما عجیب
در مقابل من و کارهای خانه احساس مسئولیت میکرد.»
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
مادر از خلوص نیت سعید هم غافل نمیشود و میگوید: «همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد
اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.» سعید از بیت المال هم هراس زیادی داشت
و تا جایی که میتوانست از وسایل شخصی خودش استفاده
میکرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه بهشان داده بودند، می رفت.
«آن موقع به بسیجیها ماهی دوتومن می دادند.
یک روز دیدم با پسربرادرم یک دسته پول دست شونه.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
به تو اقتدا کردم
چه شیرین تر از این ؟
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
🔷 ۸ آبان سالروز شهادت رهبر کوچک مسلمانان، شهید محمد حسین فهمیده گرامی باد.
♦️شهید آوینی در خصوص شهید فهمیده و یارانش: «آنان در غربت جنگيدند و با مظلوميت به شهادت رسيدند و پيكرهايشان زير تانک های شيطان تكه تكه شد و به آب و باد و خاک و آتش پيوست، اما راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا درنمی يابند!
♦️گردش خون در رگ های زندگی شيرين است؛ اما ريختن آن در پای محبوب شيرين تر. شايستگان، آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه ترس از مرگ، جايی برای ماندن ندارد.»
🔸منبع: کتاب «شهری در آسمان»
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
💐تصویر شهید راه قدس ارتش جمهوری اسلامی ایران
حمزه جهان دیده
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
گفتم این چه پولیه؟ گفت مامان این پولهای بیت الماله. همه حقوقم را گرفتم
تا ببرم به بیت المال بدهم.»
او حتی در سن هفده سالگی سه هزارتومان خمس پرداخت میکند و این کار او، باعث تعجب خیلیها میشود
که یک پسربچه با این سن و سال چرا باید
به فکر خمس دادن باشد.
البته خودش در جواب دیگران گفته بود دارم به وظیفهام عمل میکنم.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود
آنطور که مادر سعید تعریف میکند پسرش عجیب چهرهای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش میکرده
بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان میآورده است.
«اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.»
مادر حالا درست به روزی میرود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه میرود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه
روایت میکند.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
«وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشمها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند.
اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!» او حالا از آرزوهایی که هر پدر و مادری برای فرزندش دارد میگوید،
از انتظارهای شیرین زندگیشان برای سعید.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
«پدرش مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود
و برای ازدواج او لحظه شماری میکرد.
بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت:
بابا من حسرت دارم و میخواهم برایت دست و آستینی بالا کنم. آن موقع بیست
سالش نشده بود.
سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمیخواهد. پدرش می گفت
این چه حرفی است
که تو میزنی؟ اما سعید حرفش یکی بود؛ تا وقتی جنگ باشد
من هم در جنگ هستم.
پدرش گفت خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده.
وقتی دیده بود
پدر دست بردار این قصه نیست و اصرارهایش ادامه دارد، گفته بود چشم بابا ... فقط شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید،
انشاءالله خبرش را به شما میدهم»
و به گفته مادر، سعید درست پانزده روز بعد به شهادت میرسد.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
دیدار آخرش متفاوت بود
«مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین» هنوز صدای سعید در گوشش است
وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم میخورد. میگوید:
«هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت
به خدا سپردمت عزیزم.
اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود
و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود.
دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد
یکبار دیگر ببینمت. انشاءالله دیدار بعدیمان در باب المجاهدین...
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچهها را خوشحال کند. انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.
»مادر حالا از آمدن خبر شهادت سعید میگوید؛
خبری که 10 روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود.
«خبر شهادتش اواخر بهمن 64 به ما رسید
ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود
پیکرش برسد، خوابش را دیدم.
در عالم خواب به من گفت: مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن! هیچ کدامشان را نه حس کردم
و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
🕊
خدایا! من عبادت تو را میکنم یعنی نیتم
عبادت توست، نه اینکه برای خوف آتشت
و برای عشق حور و جَنّتت، من تو را یافتم
که شایسته عبادت هستی..🍃
اول مظلوم عالم علی(ع)⚘️
بحارالانوار 📖
🌿نماز اول وقت سفارش شهدا 🕊
🌷🕊
آن لحظه آخر هم، امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بالای سرم آمدند
و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند
آن را بو کنم.
سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم
تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم
که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.»خوابهای مادر یکی و دوتا نبوده است،
او چند روز قبل از آوردن پیکر پسرش هم خواب میبیند دو خانم سیاهپوش وارد خانهشان میشوند،
جلویش مینشینند
و به او میگویند اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است
تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
شاخه گل میخک سوختهای که امام در گلستان شهدا به من داد
مادر میگوید
حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند
در خواب به من نشان دادند.
«خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم،
دیدم امام خمینی روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند
و رفتند.»مادر با خاطراتش به زمستان سال 1344 میرود.
به لحظه تولد سعید. «زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت 11 شب. اون روزها توی خونه زایمان میکردند.
وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها شادی عجیبی بابت این موضوع میکند.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده
خدا اینگونه خوشحال شده است. گذشت تا موقع شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم
دیدم دارد بلند بلند
گریه میکند و میگوید آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید،
خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است.»
مادر از زنده بودن سعید در همه این سال ها میگوید؛ از لحظه لحظههایی که همراه و کمکحالشان در زندگی بوده است.
او حتی روز مراسم تشییع سعید هم از همه اقوام و آشنایان میخواهد که لباس مشکی نپوشند.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
🌷مادر بهنام در بیان خاطره ای از این شهید میگوید:
🍃هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت...
نخستین فرزندم بود...
او در دوازده سالگی به من میگفت:
میخواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم...✨
#ایام_شهادت
#ماملت_شهادتیم
✅ شهید مصطفی چمران:
باید با تغییر و تحول در نفوس خودمان، مقدمات ظهور را فراهم کنیم
📌 از این جنایت ها و خیانت ها و ظلم ها و خونریزی ها که در دنیای ما جریان دارد امام زمان رنج می برد . او آرزو می کند که هر چه زودتر ظهور بفرماید، هر چه زودتر بتواند که ریشه ظلم و فساد را براندازد.
🔸 اما او مشاهده می کند که این انسان ها آمادگی پذیرش او را ندارند. هنوز تغییر و تحول کافی در نفوس آن ها به درجه تکامل نرسیده است که ظهور او را ایجاب کند.
🔹 او منتظر است که ظهور کند،
او بیقرار است که هرچه زود تر عدل و داد را در دنیا بگستراند. و این وظیفه ماست که این تغییر و تحول را هر چه سریعتر انجام دهیم تا در ظهور او تسریع شود.
#شهید_مصطفی_چمران
#یا_صاحب_الزمان
حتی به پدر سعید هم اجازه این کار را نمیدهد. میگوید:
«خودم هم یک لباس رنگ روشن پوشیدم
چرا که معتقد بوده و هستم که برای مرده مشکی میپوشند؛
نه برای شهدا که زندهاند و نزد خداوندشان روزی میخورند.» مادر مصداقی دیگر از زنده بودن سعید میآورد «شب
هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم
اینجا چه میکنی؟ گفت دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی خوش آمدید سر در خانه نصب کنم.»
مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد.
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدسعیدچشمبراه
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯