mp3 (3).mp3
زمان:
حجم:
1.4M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۷
#پول_نان
گوینده: فاطمه فضلی
ماه رمضان بود و پارسا برای خرید
نون به نونوایی رفته بود.صف نونوایی خیلی شلوغ بود و چون نزدیک افطار بود شلوغتر هم میشد.
اقای نانوا حسابی خسته شده بودو نگران مردم بود و دوست داشت سریعتر به اونها نون بده تا به افطار برسن اما کار اسونی نبود. نوبت پارسا که زسید اقای نونوا اشتباها پول کمتری از پارسا بابت نونها گرفت
پارسا با تعجب به صورت اقای نانوا نگاه کرد.
نانوا پرسید: پسرم مشکلی پیش اومده ؟
پارسا گفت: "نه" و پولش را گرفت و از نانوایی تا خونه دوید.
موقع افطار پارسا نگران و پریشان احوال بود. آون شب پارسا وقتی به رختخواب رفت مدام از خودش میپرسید :
"چرا این کار را کردی؟ چرا پول همه نونها رو به نونوا ندادی ؟
او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، ولی بعد نظرش عوض شد و چیزی نگفت. او میدانست که اگر مادرش بفهمه حسابی عصبانی میشه و ممکنه او نو سرزنش کنه .
در تمام طول شب پارسا کابوس میدید. وقتی پارسا صبح از خواب بیدار شد حالش خیلی بدبود
پارسا با نارحتی به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آونجا حدیثی از پیامبر نوشته شده :
«الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس»
🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت میکند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. "
پارسا احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای پارسا کفته بودن پارسا تصنیم خودش رو گرفت فورا به نانوایی رفت و بقیه پول نونها رو به نونوا داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهدکلی عذرخواهی کرد.