eitaa logo
⛅️ کانال ضیافت ظهور⛅
186 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
30.8هزار ویدیو
57 فایل
‍ 🌴بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا 🇮🇷 ما آمده ايم.... اینجا.... در فضایی که مجازی می نامندش ..قدمی برای ظهور برداریم..
مشاهده در ایتا
دانلود
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا گرفتاریم؟🤔🙄 به همراه داستانی زیبا... میدونم تا حالا شنیدید، اما ارزش داره باز گوش کنید👌 https://eitaa.com/zeyafat_zohor🇮🇷
کوتاه💖💖 شخصی تعریف میکرد : توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه"" ""بعد از 18 سال دارم بابا میشم"" چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭم ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ .... ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ عجب دنیاییست! در کله پزی ها هم زبان از مغز گرانتر است! درست مثل جامعه که چرب زبانها از عاقلان ارزشمندترند! https://eitaa.com/zeyafat_zohor🇮🇷
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. این ... ما آدم های معمولی ✅ جالبه، به ما آدم های معمولی انگیزه میده !👌 https://eitaa.com/zeyafat_zohor🇮🇷
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد و سر زا رفت . همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 📚 https://eitaa.com/zeyafat_zohor🇮🇷
📗 در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می‌ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این‌ همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمی‌کند، دائم جلو می‌تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال در آورد. این است "رسم رفاقت..." در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم... 🇮🇷
 نشانه های امامت پانزده روز از دیدار ابو الادیان با امام حسن عسکری (علیه السلام )می گذشت . او نامه رسان امام بود و 14 روز پیش برای رساندن نامه های امام به مدائن رفته بود . ابو الادیان به سرعت در کوچه ها راه می رفت ، حرفهای امام در گوشش می پیچید . -وقتی از مدائن برگشتی از خانه من صدای گریه و عزاداری می شنوی . ابوالادیان قدمهایش را تندتر کرد . آن روز او درباره جانشین امام از ایشان پرسیده بود . امام به او گفتند : هر کس پاسخ نامه ها او را از تو بخواهد . او قائم بعد از من است . ابو الادیان باز سؤال کرد : دیگر چه نشانه ای برای اوست ؟ -او کسی است که بر من نماز می خواند . ابوالادیان دنبال نشانه های دیگری بود . امام برای آخرین بار به او گفتند : او کسی است که به تو میگوید درون کیسه ات چیست ؟ ابوالادیان نفس زنان به در خانه امام رسید : صدای شیون و ناله از خانه می آمد . جعفر برادر امام با شالی سبز دم در ایستاده بود و مردم امامت او را تبریک می گفتند . ابوالادیان او را می شناخت ، او هیچ شباهتی با امام نداشت . او رفت تا ببیند که آیا جعفر جانشین امام است یا نه ؟ نزدیک رفت و تسلیت گفت ؛ اما جعفر چیزی از او نپرسید . مردی به بیرون خانه آمد . به جعفر گفت : برادرتان کفن شده . برای نماز آماده است . ابوالادیان بعد از جعفر وارد خانه شد . همه اهالی سامرا آمده بودند و همه مثل ابوالادیان با شک و تردید به جعفر نگاه می کردند . صف نماز بسته شد . -ای عمو عقب برو که من به نماز گزاردن پدرم سزاوارترم . همه به عقب برگشتند . کودکی پنج ساله با موهای مجعد و چهره ای گندمگون به جلو صف آمدند . رنگ از چهره جعفر پریده بود . با ترس و لرز عقب رفت . بعد از اینکه امام مهدی علیه السلام پدرشان را به خاک سپردند رو کردند به ابوالادیان و گفتند ای بصری جواب نامه هایی که پیش توست را بیاور . شادی در وجود ابوالادیان پیچید . نامه ها را به امام داد و با خود گفت : این دو نشانه . فقط یکی باقی مانده . ابوالادیان وسط حیاط ایستاده بود و منتظربود ببیند چه کسی سراغ کیسه را خواهد گرفت . به اطرافش نگاه کرد . همه داشتند درباره آن کودک حرف می زدند . دستی به شانه اش خورد . ابوالادیان تو هستی ؟ -بله من هستم . - مولایم مهدی علیه الاسلام فرمودند در کیسه ای که پیش توست هزار سکه طلاست که ده تای آنها نقشش پاک شده است . برق شادی در چشمان ابوالادیان می درخشید . بالاخره آخرین نشانه هم درست از آب در آمد . ابوالادیان کیسه را به دست خادم داد و خودش هم به دنبال خادم رفت تا با جانشین امام حسن عسکری علیه السلام بیعت کند . 🇮🇷