eitaa logo
⛅️ کانال ضیافت ظهور⛅
186 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
30.7هزار ویدیو
57 فایل
‍ 🌴بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا 🇮🇷 ما آمده ايم.... اینجا.... در فضایی که مجازی می نامندش ..قدمی برای ظهور برداریم..
مشاهده در ایتا
دانلود
··|🗣😂|·· 😁 توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😬😱 شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند😅 بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😰😷 یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😜😂😂😂
😁 شب جمعه بود ... بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل 🤲🏻🍃 چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت :)💔 یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ 😐 بزن اخوی ... بو بد میدی🤢 ... امام زمان نمیاد تو مجلسمونا ☹️ بزن به صورتت کلی هم ثواب داره 😇 بعد دعا که چراغا رو روشن کردند 💡 صورت همه سیاه بود 😶 تو عطر جوهر ریخته بود... 😂 بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. 👊🏻🤕🥴 😅
875.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠هنرنمایی سیدعلی موسوی جانباز دفاع مقدس معروف به "سید بلبلی"💠 🤏 چه سوتی میزنه؟؟؟😍 سوت های قبل از این سوء تفاهم بود..😄 🎥مستندی از شهید سید مرتضی آوینی 🕊 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج
⛅️ کانال ضیافت ظهور⛅
#طنز_جبهه 💠هنرنمایی سیدعلی موسوی جانباز دفاع مقدس معروف به "سید بلبلی"💠 🤏 چه سوتی میزنه؟؟؟😍 سوت
🔅⭕️مصاحبه ای با سید علی موسوی معروف به سید بلبلی⭕️🔅 ➕یعنی سوت‌های شما در روند عملیات نقش داشت؟⁉️ ♦️✔️بله؛ من اعزامی گردان یونس بودم که زیر نظر لشکر امام حسین(ع)‌ به فرماندهی حاج حسین خرازی بود.😊 ♦️در روند اجرای عملیات والفجر 8 این هنرم به کمک بچه‌ها آمد.😌 ♦️در این عملیات قرار بود لشکر 5 نصر خط را بشکند و لشکر امام حسین(ع) ‌عملیات را ادامه بدهد و خودش را به جاده فاو- البحار برساند. ☺️ ♦️اما شهید حاج حسین خرازی این طرح را نپذیرفت و گفت باید غواصان🏊‍♂ لشکر امام حسین(ع) به عنوان راهنما همراه غواصان🏊‍♂ لشکر 5 نصر حضور داشته باشند.🙃 ♦️من هم جزو یکی از آن غواص‌ها🏊‍♂ بودم.😉 ♦️ وقتی که همراه بچه‌های خط‌شکن از اروند🌊 عبور کردیم و به خط دوم عراقی‌ها رسیدیم، به سمت استحکامات دشمن که دژ بزرگی بود رفتیم.🧐 ♦️ آنجا متوجه شدم یک عده از رزمنده‌ها به دنبال ما نمی‌آیند.😑 ♦️برای مطلع کردن بچه‌ها از همه رمزها استفاده کردیم؛ با چراغ قوه🔦 و نورهای سبز🟢، قرمز🔴 و سفید ⚪️علامت دادیم.🤔 ♦️اما بچه‌ها به خاطر شرایط محیط و بلند بودن نیزارها🎋 و تاریکی هوا 🌚و فاصله‌ای که بین ما افتاده بود، متوجه علامت‌ها نشدند.😕 ♦️نیم ساعتی طول کشید تا اینکه به فکرم رسید سوت بزنم. شروع کردم به زدن سوت بلبلی🕊...🤩😝 ♦️ بچه‌ها با شنیدن صدای سوت متوجه شدند و به طرف صدا🚶‍♂🚶‍♂ آمدند.😁 ♦️ به لطف خدا در کمترین زمان از دل نخلستان‌ها 🌴عبورکردیم و توانستیم به جاده فاو- البحار برسیم.😍😅 ♦️ این شد که سوت بلبلی‌های سید علی دهان به دهان گشت.😎😄
🎈در سنگر تاکتیکی جلسه داشتیم‌ و به خاطر اینکه موضوعات مختلفی طرح شد، جلسه به درازا کشید.😖 🎁وقت اذان مغرب شد و ادامه جلسه رو به بعد از نماز موکول کردند.🙂 🎈بعد از تجدید وضو💧، همگی آماده نماز جماعت شدیم.😊 🎁حاج نبی رو به حسن کرد و گفت: حسن آقا امروز میخوایم پشت سر تو نماز بخونیم.😉 🎈و حسن‌ رو فرستاد جای پیش نماز.☺️ 🎁حسن خنده شیطنت آمیزی کرد و رفت جلو وایساد.😌 🎈اذان و اقامه خونده شد. مکبر هم داشت تکبیرةالاحرام رو با صدای بلند میخوند.🙃 🎁حمد و سوره رو که حسن خوند، مکبر گفت: الله اکبر و رفتیم رکوع..☺️ 🎈داشتیم ذکر رکوع رو می گفتیم: سبحان ربی العظیم ....، که یهو حسن پاهاشو بازتر کرد.😳 🎁خم شد و از بین دوتا پا پشت سرش رو نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت: هوووووووو عامو خیلیا اومدناااا....😟😝😂 🎈صف نماز بهم خورد همه زدیم زیر خنده..🤣🤣 🎁حاج نبی هاج و واج نماز رو ول کرد و گفت: چرا نماز مردمو خراب میکنی بنده خدا؟🙁 🎈حسن با خنده گفت: تقصیر خودتانه شما آدم درست و حسابی تر از من پیدا نکردید که پشت سرش نماز بخونید؟؟!!😄😎 🌹شهید حسن حق نگه دار🌹 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🌺
🌥☀️🌥 ☀️اِی زیر تانک برید...😫 شما بسیجی هستید یا یه مشت بازمانده قوم مغول؟!!!!... الهی کاتیوشا تو فرق سرتون بخوره😓 جوری که پلاکتونم نمونه که شناسایی بشید! ای خدا، خودت دادِ منو از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!!! و همینطور غر می زد.😄 🌥بچه های گردان هم هرهر می خندیدند.😆 ☀️و اونایی که اسماعیل رو کتک زده بودن حرص می خوردند و بهش چنگ و دندان نشون می دادند و تهدید به کشتنش می کردند.😬 🌥من از همه جا بی خبر فریاد زدم: مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟😠 ☀️یکی از اونها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی نداره و اعصابش خرده،گفت: از خود خاک بر سرش بپرسید.😤 🌥و با خط و نشان کشیدن گفت: آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیارم،یه آر پی جی حرومت می کنم!😡 ☀️اسماعیل که یه طرفدار پیدا کرده بود، پشت سر من پناه گرفته بود و هرهر به حرف های اونها می خندید.😝 🌥و اونها هر لحظه عصبانی تر میشدند.😠 ☀️با حیرت پرسیدم: چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!😐 🌥اسماعیل گفت: بابا اینها دیونه اند حاجی...بهتره اینارو بفرستی تیمارستان...😪 خدا به دور کنه با من که خودی ام اینکار رو کردند با عراقیها چیکار می کنند.😵 ☀️گفتم: خب بلبل زبونی نکن.. بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟🙄 🌥با ملایمت شروع به تعریف کرد: هیچی...دور هم نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یهو چیزی یادم افتاد.😇 ☀️با شیطنت ادامه داد: قضیه مال سه چهار ماه پیشه اون موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.🙂 🌥با حالت موشکافانه ای گفتم: خب !...🤨 ☀️گفت: یبار قرار شد من قاطرمون رو ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. منم داشتم همین کارو میکردم.🙃 موقع برگشتن از شانس بد من، قاطر خاک تو سر، خودش رو سبک كرد.😟 و بسته های بیسکویتی که از تکان خوردن های تو راه، سر خورده‌ بود و رفته بود زیر شکمش، خیس شد...😕 🌥یکی از بچه ها تا اینو شنید، نعره زد: می کشمت نامرد....حالم بهم خورد.😡😫🤢 ☀️اسماعیل گفت: دیگه برای برگشتن به پایین خیلی دیر بود. بچه ها هم گشنه بودند. به اجبار بسته های بیسکویت رو روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک بشند.😔 🌥همین که خشک شد، برداشتمشون و بردم برای بچه ها؛ همین نامردهارو نبین که افتادن به جونم، اون موقع تا چشمشون به بیسکویت ها افتاد، آب از لب و لوچشون آویزون شد و همش رو لمباندند.😏😄 ☀️ و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است... و ملس است... و ...😂 🌥بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفته بودند...🤣 ☀️خودم هم به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم..🤭😅 🌥☀️🌥 😂 🌷🌷🌷
▫️ خودش تعریف می کرد: برای عمل جراحی سرم را تراشیدند! رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود ، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن.🙂 آن آقا گفت: یعنی چی؟😐 گفتم: مال خودمه دیگه؛ بزن کاریت نباشه.🤨 ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سیّد (پدرم) را سر کار بگذارم.😈 روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سیّد بیاید. بابا از در آمد داخل ؛ از کنارم رد شد اما مرا نشناخت. گفتم: سیّد کجا می‌ری؟😄✋🏻 _بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببینمش. _آقازاده‌تان کی‌ باشن؟🤔 _آقا سیّدرضا دستواره. _اِ، آقا رضا پسر شماست؟😅 عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهی اتاق شدیم.🤭😝 گفتم:حاج آقا می‌دانی کجای آقا رضا تیر خورده؟🤔 _نه، اولین باره می‌روم او را ببینم.🙁 _نترس دستش کمی مجروح شده. _خدا رو شکر.☺️ _حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمی‌ترسی.😈 _خدایا راضی‌ام به رضای خدا.😥 _حاج آقا دست چپش هم قطع شده.😈 _خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.😢 در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم.😂 بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد.😓 تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید...😈 کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.🥺😭 _حاج آقا خیلی باحالی؛ بچه‌ات ۱۰ دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه.🤭 این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.😭 با خنده گفتم: بابا، خیلی بی‌معرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت؟!😳😂🤣 پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمی‌داری؟!»🤦🏻‍♂😠😡 🗓 ۱۸ اسفند سالروز ولادت سردار شهید سیّد محمدرضا دستواره /جانشین لشکر27 محمدرسول‌الله‌(ص)/ ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🇮🇷
اینم به عشق فرمانده لشکر! میگفت: داشتم تو جاده می‌رفتم ، دیدم یه بسیجی کنارِ جاده داره میره زدم کنار سوار شد، سلام وعلیک و راه افتادیم، داشتم می‌رفتم با دنده ۳ و سرعت ۸۰ تا ، بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشین‌ها حق ندارن از ۸۰ تا بیشتر بِرن؟! یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر :) تو راه که می‌رفتیم دیدم خیلی تحویلش می‌گیرن!! می‌خواست پیاده بشه بهش گفتم : اخوی خیلی برات درِ نوشابه باز می‌کنن لااقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید یه جایی بدردت خوردم ؛ یه لبخندی زد و گفت: همونکه به عشقش دنده چهار رفتی😂 فرمانده جاویدالاثر لشکر۳۱ عاشورا شهید آقامهدی باکری 🇮🇷