··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
توے خط مقدم فاو بودیم
بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😬😱
شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند😅
بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😰😷
یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😜😂😂😂
#همراه_شهدا
#طنز_جبهه 😁
شب جمعه بود ...
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل 🤲🏻🍃
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت :)💔
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟ 😐
بزن اخوی ... بو بد میدی🤢 ... امام زمان نمیاد تو مجلسمونا ☹️
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره 😇
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند 💡
صورت همه سیاه بود 😶
تو عطر جوهر ریخته بود... 😂
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. 👊🏻🤕🥴
#خنده_حلال 😅
875.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه
💠هنرنمایی سیدعلی موسوی جانباز دفاع مقدس معروف به "سید بلبلی"💠
🤏 چه سوتی میزنه؟؟؟😍
سوت های قبل از این سوء تفاهم بود..😄
🎥مستندی از
شهید سید مرتضی آوینی 🕊
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
⛅️ کانال ضیافت ظهور⛅
#طنز_جبهه 💠هنرنمایی سیدعلی موسوی جانباز دفاع مقدس معروف به "سید بلبلی"💠 🤏 چه سوتی میزنه؟؟؟😍 سوت
#طنز_جبهه
🔅⭕️مصاحبه ای با سید علی موسوی
معروف به سید بلبلی⭕️🔅
➕یعنی سوتهای شما در روند عملیات نقش داشت؟⁉️
♦️✔️بله؛ من اعزامی گردان یونس بودم که زیر نظر لشکر امام حسین(ع) به فرماندهی حاج حسین خرازی بود.😊
♦️در روند اجرای عملیات والفجر 8 این هنرم به کمک بچهها آمد.😌
♦️در این عملیات قرار بود لشکر 5 نصر خط را بشکند و لشکر امام حسین(ع) عملیات را ادامه بدهد و خودش را به جاده فاو- البحار برساند. ☺️
♦️اما شهید حاج حسین خرازی این طرح را نپذیرفت و گفت باید غواصان🏊♂ لشکر امام حسین(ع) به عنوان راهنما همراه غواصان🏊♂ لشکر 5 نصر حضور داشته باشند.🙃
♦️من هم جزو یکی از آن غواصها🏊♂ بودم.😉
♦️ وقتی که همراه بچههای خطشکن از اروند🌊 عبور کردیم و به خط دوم عراقیها رسیدیم، به سمت استحکامات دشمن که دژ بزرگی بود رفتیم.🧐
♦️ آنجا متوجه شدم یک عده از رزمندهها به دنبال ما نمیآیند.😑
♦️برای مطلع کردن بچهها از همه رمزها استفاده کردیم؛ با چراغ قوه🔦 و نورهای سبز🟢، قرمز🔴 و سفید ⚪️علامت دادیم.🤔
♦️اما بچهها به خاطر شرایط محیط و بلند بودن نیزارها🎋 و تاریکی هوا 🌚و فاصلهای که بین ما افتاده بود، متوجه علامتها نشدند.😕
♦️نیم ساعتی طول کشید تا اینکه به فکرم رسید سوت بزنم. شروع کردم به زدن سوت بلبلی🕊...🤩😝
♦️ بچهها با شنیدن صدای سوت متوجه شدند و به طرف صدا🚶♂🚶♂ آمدند.😁
♦️ به لطف خدا در کمترین زمان از دل نخلستانها 🌴عبورکردیم و توانستیم به جاده فاو- البحار برسیم.😍😅
♦️ این شد که سوت بلبلیهای سید علی دهان به دهان گشت.😎😄
#همراه_شهدا
#طنز_جبهه
🎈در سنگر تاکتیکی جلسه داشتیم و به خاطر اینکه موضوعات مختلفی طرح شد، جلسه به درازا کشید.😖
🎁وقت اذان مغرب شد و ادامه جلسه رو به بعد از نماز موکول کردند.🙂
🎈بعد از تجدید وضو💧، همگی آماده نماز جماعت شدیم.😊
🎁حاج نبی رو به حسن کرد و گفت:
حسن آقا امروز میخوایم پشت سر تو نماز بخونیم.😉
🎈و حسن رو فرستاد جای پیش نماز.☺️
🎁حسن خنده شیطنت آمیزی کرد و رفت جلو وایساد.😌
🎈اذان و اقامه خونده شد.
مکبر هم داشت تکبیرةالاحرام رو با صدای بلند میخوند.🙃
🎁حمد و سوره رو که حسن خوند،
مکبر گفت:
الله اکبر
و رفتیم رکوع..☺️
🎈داشتیم ذکر رکوع رو می گفتیم:
سبحان ربی العظیم ....،
که یهو حسن پاهاشو بازتر کرد.😳
🎁خم شد و از بین دوتا پا پشت سرش رو نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت:
هوووووووو عامو خیلیا اومدناااا....😟😝😂
🎈صف نماز بهم خورد همه زدیم زیر خنده..🤣🤣
🎁حاج نبی هاج و واج نماز رو ول کرد و گفت:
چرا نماز مردمو خراب میکنی بنده خدا؟🙁
🎈حسن با خنده گفت:
تقصیر خودتانه شما آدم درست و حسابی تر از من پیدا نکردید که پشت سرش نماز بخونید؟؟!!😄😎
🌹شهید حسن حق نگه دار🌹
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#همراه_شهدا
🌺
#طنز_جبهه
🌥☀️🌥
☀️اِی زیر تانک برید...😫
شما بسیجی هستید یا یه مشت بازمانده قوم مغول؟!!!!...
الهی کاتیوشا تو فرق سرتون بخوره😓
جوری که پلاکتونم نمونه که شناسایی بشید!
ای خدا، خودت دادِ منو از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!!!
و همینطور غر می زد.😄
🌥بچه های گردان هم هرهر می خندیدند.😆
☀️و اونایی که اسماعیل رو کتک زده بودن حرص می خوردند و بهش چنگ و دندان نشون می دادند
و تهدید به کشتنش می کردند.😬
🌥من از همه جا بی خبر فریاد زدم:
مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟😠
☀️یکی از اونها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی نداره و اعصابش خرده،گفت:
از خود خاک بر سرش بپرسید.😤
🌥و با خط و نشان کشیدن گفت:
آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیارم،یه آر پی جی حرومت می کنم!😡
☀️اسماعیل که یه طرفدار پیدا کرده بود، پشت سر من پناه گرفته بود و هرهر به حرف های اونها می خندید.😝
🌥و اونها هر لحظه عصبانی تر میشدند.😠
☀️با حیرت پرسیدم:
چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!😐
🌥اسماعیل گفت:
بابا اینها دیونه اند حاجی...بهتره اینارو بفرستی تیمارستان...😪
خدا به دور کنه با من که خودی ام اینکار رو کردند با عراقیها چیکار می کنند.😵
☀️گفتم:
خب بلبل زبونی نکن.. بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟🙄
🌥با ملایمت شروع به تعریف کرد:
هیچی...دور هم نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یهو چیزی یادم افتاد.😇
☀️با شیطنت ادامه داد:
قضیه مال سه چهار ماه پیشه
اون موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.🙂
🌥با حالت موشکافانه ای گفتم:
خب !...🤨
☀️گفت:
یبار قرار شد من قاطرمون رو ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم.
منم داشتم همین کارو میکردم.🙃
موقع برگشتن از شانس بد من، قاطر خاک تو سر،
خودش رو سبک كرد.😟
و بسته های بیسکویتی که از تکان خوردن های تو راه، سر خورده بود و رفته بود زیر شکمش، خیس شد...😕
🌥یکی از بچه ها تا اینو شنید، نعره زد:
می کشمت نامرد....حالم بهم خورد.😡😫🤢
☀️اسماعیل گفت:
دیگه برای برگشتن به پایین خیلی دیر بود. بچه ها هم گشنه بودند.
به اجبار بسته های بیسکویت رو روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک بشند.😔
🌥همین که خشک شد، برداشتمشون و بردم برای بچه ها؛ همین نامردهارو نبین که افتادن به جونم، اون موقع تا چشمشون به بیسکویت ها افتاد، آب از لب و لوچشون آویزون شد و همش رو لمباندند.😏😄
☀️ و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است...
و ملس است...
و ...😂
🌥بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفته بودند...🤣
☀️خودم هم به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم..🤭😅
🌥☀️🌥
#باهم_بخندیم😂
🌷🌷🌷
#طنز_جبهه
▫️ خودش تعریف می کرد:
برای عمل جراحی سرم را تراشیدند!
رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود ، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن.🙂
آن آقا گفت: یعنی چی؟😐
گفتم: مال خودمه دیگه؛ بزن کاریت نباشه.🤨
ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سیّد (پدرم) را سر کار بگذارم.😈
روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سیّد بیاید.
بابا از در آمد داخل ؛
از کنارم رد شد اما مرا نشناخت.
گفتم: سیّد کجا میری؟😄✋🏻
_بندهزاده مجروح شده آمدم ببینمش.
_آقازادهتان کی باشن؟🤔
_آقا سیّدرضا دستواره.
_اِ، آقا رضا پسر شماست؟😅
عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما.
تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا.
و باهم راهی اتاق شدیم.🤭😝
گفتم:حاج آقا میدانی کجای آقا رضا تیر خورده؟🤔
_نه، اولین باره میروم او را ببینم.🙁
_نترس دستش کمی مجروح شده.
_خدا رو شکر.☺️
_حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمیترسی.😈
_خدایا راضیام به رضای خدا.😥
_حاج آقا دست چپش هم قطع شده.😈
_خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.😢
در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم.😂
بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد.😓
تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید...😈
کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.🥺😭
_حاج آقا خیلی باحالی؛ بچهات ۱۰ دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه.🤭
این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد،
اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.😭
با خنده گفتم: بابا، خیلی بیمعرفتی،
ما را کُشتی تمام شد، رفت؟!😳😂🤣
پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمیداری؟!»🤦🏻♂😠😡
🗓 ۱۸ اسفند سالروز ولادت سردار شهید سیّد محمدرضا دستواره /جانشین لشکر27 محمدرسولالله(ص)/
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
🇮🇷
#طنز_جبهه
اینم به عشق فرمانده لشکر!
میگفت: داشتم تو جاده میرفتم ، دیدم یه بسیجی کنارِ جاده داره میره زدم کنار سوار شد، سلام وعلیک و راه افتادیم، داشتم میرفتم با دنده ۳ و سرعت ۸۰ تا ، بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینها حق ندارن از ۸۰ تا بیشتر بِرن؟! یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر :)
تو راه که میرفتیم دیدم خیلی تحویلش میگیرن!! میخواست پیاده بشه بهش گفتم : اخوی خیلی برات درِ نوشابه باز میکنن لااقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید یه جایی بدردت خوردم ؛ یه لبخندی زد و گفت:
همونکه به عشقش دنده چهار رفتی😂
#لبخندهای_خاکی
#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
فرمانده جاویدالاثر لشکر۳۱ عاشورا
شهید آقامهدی باکری
🇮🇷