eitaa logo
♕‌زیــنـــبـــیـــه♕
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
8هزار ویدیو
41 فایل
کُلُنا عَـباسُکَ یا زیـــنـب به جمع محبین اهل بیت بخصوص‌خانم زینب کبری(س) وفدائیان ره خوش آمدید💐 خواهران/برادران✨ کلی استوری بیوپروفایل و...باکیفیت تولید خودمون رومیذاریم باماباشید دوستانتون روهم دعوت کنیدخوشحال میشیم🌹❣️ ارتباط با خادم کانال @Ehsan_8383
مشاهده در ایتا
دانلود
- تورفیق‌اونایی‌هستی‌ڪہ‌ هیچ‌رفیقی‌ندارن..(:🚶‍♂ پس‌حواست‌بهمون‌باشہ‌داداش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
شایدبگیم معجزه شایدبگیم یه نگاهی از شهداشایدیه جاکارخوبی انجام داده‌بودم نمیدونم ولی اینومیدونم انقداون روزا گفتم خدایایه داداش بزرگ یه داداش قهرمان یه داداش حامی خداسرراهم قرارش داددختری بودم همش‌ سمت سیاهی بودم چندسال پیش تویه پیجی (منی که همیشه شهدارویه جوردیگه میدیدم یه جوری که خیلی خوب بودن وهستن همیشه دوست داشتم ازهمون بچگی شهیدشم شهداجان فدامهربون) توپیجی که برای خانومی بودمنم باهاش حرف میزدم پستای درموردشهدابودنگاه میگردم چندسال پیش بودولی خوب‌‌ یادمه چه جوونایی اصلاباورم نمیشد شهیدن قشنگ توخاطرمه‌بالاپایین‌میگردم پستاشوهمشهری شهیدسیاهگلی بودن از مزارشون عکس‌ میذاشتن قبل کرونابود قبلترش شهیدسال۹۶شهیدشده بودمن‌ سال۹۸اشناشدم(همون سال باشهیدمجید قربانخانی هم اشناشدم یاباشهدادیگه شهیدی که گفت یاخاک میگنه یاپاگ) قشنگ یادمه میگفتم الان دویاسه ساله شهیدشدن شهیدی که به شدتت برام‌عزیز شدانگارکه برادرم بودواقعانمیدونم‌‌چیشد تودلم صداش زدم داداش اینم‌ داداش‌ شهیدمنه حس عجیبی داشتم‌ انگارواقعا داداش تنی بودحس توصیف نشدنی منی که دائم فکرخودزنی‌ خودگشی و...بودم نمیزاشت برم سمت اون کاراحتی بدم میومدمیگفتم یعنی چی دستاتودیدی؟دیدی چقدرخط‌خطیه؟بعداون‌ حرفامو‌ باهاش میزدم درددلاموناراحتی هامو دلخوری هامواونم انگاربودواقعاحسش میگردم واقعاتوواقعیت‌ میدیدم وقتی میخواستم برم سمت اون کاراانگارکسی مانع میشدانگارمانع‌گذاشته بودن قبلا اونقدرمیگفتم داداش ندارم‌ ندارم انگار پیداشده بودمدافع حرم بودبخاطرحرم بی بی رفته بودبخاطرناموس دفاع‌‌‌گشور رفته بودوقتی به همه میگفتم داداشمه میخندیدن میگفتن این‌عکساکیه‌ تو گوشیته بگرانده گوشیته‌میگفتم‌شهیده عین داداشمه اون شهیدبابک‌نوری هریس بودانقدرگفته بودم‌ داداش بابک توخونه مامان بابام‌ میدونستن داداش شهیددارم حتی اونام میگفتن داداش‌ بابک ازش کمک‌ میخواستن همیشه هم کمک‌ میکرد کسی باورنمیکردکه من‌حسش میگنم‌تو واقعیت(چادری نیستم)یه شب ازخونه فامیلمون برمیگشتم هیچکس توخیابون‌ نبودشالم افتاده بودبیرونونگاه میگردم کسی نبودامایه موتوری اومددونفربودن یکی‌ داداش بابک بودبادستش میگفت شالتوبیارجلووقتی شالموسرم‌کردم‌ لبخند زدرفت یااتفاق های دیگه‌و...یه‌بارگفتم من این همه بهت میگم‌داداش‌‌داداش‌‌داداشمی داداش‌ذبابک‌ بگوکه‌‌ خواهرتم‌ ابجیتم‌ خوابیدم توخواب تومحلمون‌ بودم تازگیا ندیدم این خوابمواماقشنگ‌موبه مویادمه محله خیلی تاریگ‌ بودجزاون یه تیگه اولش که چراغ داشت رفتم‌جلوترجلو باشگاه‌ چندتاپسرنشسته‌‌ بودن‌ بلند میخندیدن امایه پسرازاونااون‌ ورتر نشسته بودولبخندارومی روصورتش داشت وقتی برگشتم طرفش همون‌لبخند‌ روداشت خیلی ترسیده بودم تاریکم بود رفتم جلوترباخودم میگفتم‌اینجاچرااینقد تاریگه یه خانوم رودیدم چادری‌بود‌خیلی خوشحال شدم رفتم سمتش گفتم خانوم میشه منم بیام باهاتون میترسم گفت‌چرا که نه بیا‌ببرمت خونتون منوبردخونه‌ گفت دربازکن من‌ بعدمیرم دربازکردم‌ خواستم ازش تشگرکنم نبودرفتم توچرا چراغاروروشن کردم‌یکی گفت دیدی‌‌کمک کردم دیدی تنهات نزاشتم ترسیدم‌اما همون لبخند‌اروم روداشت ورفت منم‌ از خواب بیدارشدم حس عجیبی داشتم همیشه وقتی ازش کمک خواستم کمکم‌‌‌ کردداداش کلمه ای که قبل داداش بابک برام توصیف نشده بودارزومه برم‌سر مزارش قول دادم بیام سرمزارت چادرمو سرم کنم یه روزصبح مامانم باخواهرم رفته بودبیرون یه چندساعت گذشته بود درزدن وقتی دروبازکردم گپ کردم‌مامانم باصورت پرخون(این کلمه رونوشتم‌ بغضم گرفت)گفتم چیشده ابجیم گریه‌‌ میگردفهمیدم افتاده زمین بینیش‌شگسته و....قلبم دردمیکرداشگام بندنمیومدسوار ماشین کردیم‌بردیم بیمارستان خیلی‌حالم بدبودهمش گریه میگردم به خداالتماس میگردم چیزیش نشده باشه میگفتم اگه چیزیش بشه خودمومیگشم خیلی گریه میکردیم خیلییی انگاربارون بوداشگام میباریدصورتم پراشگ ازداداش کمک میخواستم ازخداازشهداوقتی نگاه‌کردم قیافه داداش بابکودیدم که بهم نگاه میگنه انگارمیگفت اروم باش من اینجام اروم باش ته چهرش ناراحت بودشاید بخاطرمامانم شایدبخاطرناراحتی من‌چند روزقبلترش شهیدارمان علی وردی شهید شده بودومداحی غریب گیراوردن من‌‌‌ زیادگوش‌میدادم اونجاکه میگه عمه‌‌ جانم عمه قدکمانم همش اون تیکه‌میومدذهنم زیرلبی اون تیکه رومیگفتم عمه‌‌ جانم عمه قدکمانم دگتره گفت بینیش شگسته سرش اسیبی ندیده اوردیم‌خونه انگار بارون اشگام تمومی نداشت مامانموبغل کردم باگریه گفتم مامان منوببخش‌وبازم گریه....خیلی اتفاقازندگیم داداش همیشه بوده‌حامی بوده‌‌داداش بوده جای داداشی که توواقعیت ندارم پرکردزیادحرف دارم اماخب‌تاهمینجاگافیه(: دلنوشته یکی از خواهرای داداش بابک🙂🖤 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
⊰•🖤🔗🦋•⊱ . باخنـده‌ا؎ڪه‌عڪس‌تـودربرگرفٺـ‌ه‌اسٺ دیوارخانـ‌ه‌چھـره‌؎دیـگرگرفٺـ‌ه‌اسٺ! . ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
<🪔🪵🪴> ماییم و شب تار و غمِ یـار و دگـر هیچ صبرِ ڪم و بۍتابۍِ بسیـار و دگـر هیچ . . .💔🖐🏽 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
😍 هم دانشگاهی شهید دختری میگفت: من همکلاسی بابک بودم . خیلییی تو نخش بودیم هممون اما انقدر باوقار بود که همه دخترا میگفتند: این نوری انقدر سر و سنگینه حتما خودش دوس دختر داره و عاشقشه!!😕 بعد من گفتم: میرم ازش میپرسم تا تکلیفمون روشن بشه ... رفتم رو در رو پرسیدم گفتم: بابک نوری شمایی دیگه؟!😒🤨 بابک گفت: بفرمائید گفتم:" چرا انقدر خودتو میگیری؟! چرا محل نمیدی به دخترا !؟😐 بابک یه نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد و سریع رفت و واینستاد اصلا ! بعد ها که شهید شد ، همون دخترا و من فهمیدیم بابک عاشق کی بوده که به دخترا و من محل نمیداد...✨ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻
همیشہ‌ماندن دلیل‌برعاشق‌بـودن‌نیست! خیلۍ‌هامی‌روند تاثابت‌کنندکہ‌عاشقند‌....❤️‍🩹! | 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹ در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇 ༺༻@zeynabieh12༺༻