eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..»
مشاهده در ایتا
دانلود
پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم! نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار! دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم! حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد! ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟ خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت! چطور میشد؟ اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟ چرا مدام دوری میکرد؟ چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟ چرا حتی یک بار هم به چشم هایم ‌نگاه نکرد؟ چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی! موجودی بود از جنس خدا! استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد! با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم: _لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره! با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم! به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم! زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم ‌میکرد. _سلام لیلی خانم. خوش اومدی! _واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: _چی من؟ نه هیچی! هیچی در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت: _سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ _سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟ _نمیدونم‌ والا! ارام در گوشش گفتم: _محمدحسین خونست؟ _اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟ _ایییی بی مزه! خندید و گفت: _برو برو تو که خانم جون منتظره. خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود! اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند. _سلام خاله جان! خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت: _واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا! نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم! خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود. _سلام خانم جون متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم! هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب! کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند. نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت: _حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟ نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _هوووف! بله خانم جون. _حالا چرا سگرمه هات تو همه؟ _اصلا نمیدونم... ادامه دارد...