#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت33
تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد.
او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم!
حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد...
فکر کردن به حرف هایش...
یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد!
از افکارم خنده امگرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم:
_دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟
خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت!
یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد.
نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟
در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم.
سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود!
همانطور نگاهش میکردم که گفت:
_میخواین با نوید حرف بزنید؟
_بله...
نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد.
نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت:
_خوش اومدید.
وقتی نشست گفتم:
_ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم.
_بله. راجب خودمون دیگه درسته؟
_راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟
_نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید.
از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشمنیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است.
_اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکامچیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید.
یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم.
متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید.
خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق!
کم کم داشتم میترسیدم.
با لحن ارامی گفت:
_مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم.
ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
_جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید!
متعجب گفتم:
_محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف!
_خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟
میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟
این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی
اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه..
متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد.
چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟
چه میگفت پشت سر هم؟؟؟
ادامه دارد...