eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..»
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🩷 گفت : +سلام بر بانوی من. چخبر؟ -هیچی سلامتی، فاطمه به بچه ها خبر داده. +از دست این فاطمه خانم. راستی من امروز بهم مرخصی ندادن. باید برم سرکار. اگه مشکلی داشتی زنگ بزن مامانم بیاد پیشت. -دستش درد نکنه. نه ممنون خودم مواظب خودمم. وقتی رسیدیم خونه از حامد خداحافظی کردم و رفت سرکار. نزدیکای ساعت سه بود. یکی از دخترای های دانشگاه که اسمش ثنا بود بهم زنگ زد: +الو سلام آیناز جون خوبی؟ -علیک سلام کاری داشتی گلم ؟ +اوممم راستش من و چند تا از دخترای دانشگاه یه مهمونی کوچیک گرفتیم دور هم باشیم تو هم میای؟؟ -والا چی بگم خودت که از اوضاعم خبر داری. +میدونم عزیزم مگه میخوای ورزش کنی بیا دیگه لطفا!!! زیاد اهل مهمونی با دوستام نبودم. -نمیدونم ببینم چی میشه خبرت میکنم. +باشه. قطع کرد. زنگ زدم به حامد ببینم چی میگه. +الو حامد جان. -جانم عزیزم چیزی شده؟ +نه فقط یکی از دخترای دانشگاه بهم زنگ زده دعوتم کرده واسه امشب برم مهمونی. -کیا تو مهمونی هستن؟ +نمیدونم خودش میگه چندتا از دخترا دانشگاه. -باشه اگه خواستی برو ولی مراقب خودت و اون آبنبات باش. خندیدم و گفتم: +آبنبات؟! اونم خندید و خداحافظی کردیم. بلافاصله ثنا زنگ زد : +الو سلام ایناز جون چی شد میای؟ -سلام گلم باشه میام. خداحافظی کرد و قطع کرد. حوالی ساعت هفت شب بود که آماده شدم و چادرم رو سرم کردم و با تاکسی رفتم. وقتی رسیدم دم در خونشون قبل از اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد. +سلام عزیزم چه خوب شد که اومدی بیا داخل دخترا منتظرتن. نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم. شاید بخاطر بارداری بود. تشکر کردم و وارد شدم. وقتی در رو باز کردم بچه ها بهم سلام کردن. فاطمه نیومده بود. +پس فاطمه کجاست؟ -اونو دعوت نکردیم. کمی از حرفش ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. نشستم رو مبل... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛