#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_34
گفت :
+سلام بر بانوی من. چخبر؟
-هیچی سلامتی، فاطمه به بچه ها خبر داده.
+از دست این فاطمه خانم. راستی من امروز بهم مرخصی ندادن. باید برم سرکار. اگه مشکلی داشتی زنگ بزن مامانم بیاد پیشت.
-دستش درد نکنه. نه ممنون خودم مواظب خودمم.
وقتی رسیدیم خونه از حامد خداحافظی کردم و رفت سرکار.
نزدیکای ساعت سه بود. یکی از دخترای های دانشگاه که اسمش ثنا بود بهم زنگ زد:
+الو سلام آیناز جون خوبی؟
-علیک سلام کاری داشتی گلم ؟
+اوممم راستش من و چند تا از دخترای دانشگاه یه مهمونی کوچیک گرفتیم دور هم باشیم تو هم میای؟؟
-والا چی بگم خودت که از اوضاعم خبر داری.
+میدونم عزیزم مگه میخوای ورزش کنی بیا دیگه لطفا!!!
زیاد اهل مهمونی با دوستام نبودم.
-نمیدونم ببینم چی میشه خبرت میکنم.
+باشه.
قطع کرد.
زنگ زدم به حامد ببینم چی میگه.
+الو حامد جان.
-جانم عزیزم چیزی شده؟
+نه فقط یکی از دخترای دانشگاه بهم زنگ زده دعوتم کرده واسه امشب برم مهمونی.
-کیا تو مهمونی هستن؟
+نمیدونم خودش میگه چندتا از دخترا دانشگاه.
-باشه اگه خواستی برو ولی مراقب خودت و اون آبنبات باش.
خندیدم و گفتم:
+آبنبات؟!
اونم خندید و خداحافظی کردیم.
بلافاصله ثنا زنگ زد :
+الو سلام ایناز جون چی شد میای؟
-سلام گلم باشه میام.
خداحافظی کرد و قطع کرد.
حوالی ساعت هفت شب بود که آماده شدم و چادرم رو سرم کردم و با تاکسی رفتم.
وقتی رسیدم دم در خونشون قبل از اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد.
+سلام عزیزم چه خوب شد که اومدی بیا داخل دخترا منتظرتن.
نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم. شاید بخاطر بارداری بود.
تشکر کردم و وارد شدم. وقتی در رو باز کردم بچه ها بهم سلام کردن. فاطمه نیومده بود.
+پس فاطمه کجاست؟
-اونو دعوت نکردیم.
کمی از حرفش ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. نشستم رو مبل...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛