eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..»
مشاهده در ایتا
دانلود
من هم دنبالش رفتم.فروشندش یه خانمی بود.روکرد سمت فروشنده و: +سلام خانم‌ ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام. داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.منم رفتم پیش ریحانه. _عه از این آستینا! مامان منم میزاره.البته مال اون سادستا.تازه فقط هم یکی داره.از حرفم خندش گرفت. به ساق ها نگاه کرد و گفت +نه اینا رو نمیخوام.سادشو ندارین؟بدون گیپور. فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم اینا قشنگ بودن که..چرا نخریدی؟با گیپور خوشگل تره ک تا سادش. به صورتم خیره شد و: +نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش‌ بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه. عجیب بهش نگاه کردمو: _این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟باشه بابا تسلیم. +نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه. اینو ک گفت گوشام تیز شد. _روچی؟ساق دست؟ +این رو همه چی حساسه‌ بابا. ساق،روسری،گیره روسری و از همه مهم تر چادر!! فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه. ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت +چقدر میشه؟ _۱۲ هزارتومن. پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها. +نگاه کن این گیره طلایی ها رو. برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.بهش گفتم _واسه منم یه سادشو انتخاب کن. +ساده؟ _اره. داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده. _اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین. اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد ‌ +فاطمه چیزی شده؟ _نه مگه باید چیزی شده باشه!! انگار از حرفش پشیمون شد. برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه‌.خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت +حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن. بزار این بارو من حساب کنم‌. سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم: _امکان نداره‌ چرا تو حساب کنی؟تازشم پولدار کجا بود. +تعارف میکنی؟میگم نه دیگه.بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم اینجوری دل من هم شاد میشه. با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت +باشه؟ از کارش خجالت کشیده بودم. یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم‌ _راستی ریحانه!!چادر چی؟کدوم چادر خوبه؟الان اینی ک سر منه خوبه؟ +خوبه؟این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.خیلی ماه میشی باهاش. از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت +مبارکت باشه. ازش تشکر کردم و: _مرسی.خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم‌. دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی‌ ای که با مصطفی بستنی خوردیم.اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت +عه زحمتت شد که. اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد. معجونش رو دادم دستش.چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.برا همین هی حرص میخوردم‌.اصلا چی بود این چادر اه. به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.چادر بد نیست.اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.احساس امنیت بیشتری میکنم.به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد. رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم. ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت: +خب دیگه بریم خونه یواش یواش. میترسم شب شه محمد صداش در آد. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️‏چیزی که باعث نزدیکی قلب ها بین مسلمانان وغیر مسلمانان شده این روزها فقط یه چیزه !! باورش شاید سخت باشه اما شده...
مولا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در خطاب به مردم کوفه: به خدا قسم دوست داشتم به‌ جای هر صد نفر از شما؛ یکی از یاران معاویه را داشتم..... | ترجمه الغارات،ص۲۰۲
●آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام): با در مسائل اقتصادی؛ از اسراف دوری کن و به فکر فردای خود باش! | غررالحکم،حدیث۳۶۹۲
دنیای‌بی‌توتوده‌خاکی‌‌ست‌بی‌خدا بعدازتوخاک‌برسرِدنیا،علی‌علی..🖤
هدایت شده از حِلܩا یـِ حُسِینـ🇵🇸
؏ـشق یعنے :❤️‍🩹 زهـــــرا هرسحر قبل‌نماز ...! ساعٺۍمحوتماشاۍ‌علـــــۍ مےایسٺد :))💕 بله عزیزم! عشقای الان کیکَن بمولا ...😂🕶 https://eitaa.com/saneieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌.از حرفش خندم گرف.چقدر محمد سخت گیر بود.نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه..ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره.این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌. +نه دیگه فک کردی زرنگی!!الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.باید بیای.وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون نذاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.ولی روم نمیشد.دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌.تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌.خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود. چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌.با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه. این دفعه محمد نبود.اصلا نبود. میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخوام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.دوباره با همون صحنه مواجه شدم.لنگه ی شلوار خالی باباش.دلم میخواست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
+کل حسرت زندگیم این بود که به شهادت برسم اما خب خدا نخاست وما لایقش نبودیم کلی از رفقام تو جبهه شهید شدن ولی ماسعادتشو نداشتیم بایه محبت خاصی نگام کرد،میدونستم این‌نگاه توی چشمای محمدم وجود داره ولی از آدم دریغش میکنه یه چیزی توی قلبم تیر کشید یه مدت گذشت و گرم صحبتای پدر ریحانه بودیم که موبایل ریحانه زنگ خورد از نگاهش میشد فهمید روح الله بهش زنگ زده معذرت خواهی کرد و رفت توی اتاق چند دیقه بعد بایه قیافه پریشون وناراحت از اتاق اومد بیرون‌ پدرریحانه ک متوجه حالتش شد گفت +چیزی شده دخترم؟کی بود؟ _ریحانه باناراحتی گفت روح الله بود گفت پرنیان نظرش عوض شده میگه منو محمد باهم خیلی تفاوت داریم!نمیتونم با محمد زندگی کنم وای باورم نمیشد خدایا!!! دوس داشتم جیغ بکشم کل ساختمونو بزارم رو سرم دلم میخاست ازخوشحالی گریه کنم قلبم داشت از شدت هیجان و ذوق قفسه سینمو پاره میکرد وای خدایاااااا مرسی مرسی باورم نمیشد انقدر ذوق زده بودم که اصلن متوجه نمیشدم ریحانه و پدرش دارن چیا باهم میگن خداروشکر کسی حواسش بمن نبود توی همین لحظه ها مامانم پیام داد داره میاد دنبالم وای چقد خوب شد میتونستم فرار کنم از اون جو و برم تا میتونم سجده شکر بزارم و شادی کنم بعد این همه مدت قلبم به این شادی نیاز داشت مثل یه تولد دوباره بودبرام.حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
محمد: تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم: _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها!چجوری چادری شد؟ +نمیدونم.نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌. _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌؟اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌! _آخه رفتارشم تغییر کرده.این جای تعجب داره. با تعجب گفت: +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم.مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه!حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم.آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌.تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نذاره با تشر گفت: +وا داداش!حرفا میزنیا.من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دستو گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی.ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌. اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم. _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت. +اها. _حالا بیخیالش.ریحانه جان من گرسنمه.میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم: _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌! رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان. _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم.دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم: _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخواد پسر. از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه. رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده.تو خبر داشتی؟ +نه.چیزی به من نگفته. _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی.فکر کنم فقط یک ربع تنها موند. قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش. صداش زدم: _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور.فردا نیستما دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش.کمک کردم از جاش پاشه‌.بردمش حموم.سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.مثل ی بچه مظلوم شده بود.حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس. از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌.. دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش. _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت: +نه پسر. نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود. با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌.خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
▫️دعای روز بیست و دوم ماه رمضانـــ✨ ⊹ ⊹ ▪️ ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی شوخی، جدی شهادتش رو گرفت و رفت... جمله آخر .. ولی من بیشتر می‌مونم .. موندین، الی‌الاَبد ..🙂🕊 🦋 شهید سید مهدی جلادتی شهادت در و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃