💫یه سلام بدیم به ارباب:
السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن
وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن
و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_18 بابا گفت: _نامرد مقاومت میکنه. در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _پسره
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_19
مامان واسه شام صدام زد.
بابا هم اومده بود. محمد هم همینطور. خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد. ولی چاره ای هم نبود.
+سلام بابا خسته نباشید.
-سلام دخترم. ممنون.
به محمد هم سلام کردم.
مامان دیس های برنج رو به من و محمد داد. گذاشتیم و نشستیم.
سرم پایین بود. مامان هم اومد نشست.
بابا گفت :
-آیناز
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم :
+جانم
-مامانت درمورد خانواده آقای محمودی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم :
+یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟ بیان؟
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.
آقای محمودی و خانوادش آدمای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام.
بابا گفت :
-آقای محمودی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم. تا حالا خارج کشور درس میخونده،ولی به نظر من بهتره بیان. فکر میکنم ارزشش رو داشته باشه باهم آشنا شیم.
وقتی بابا اینجوری میگه یعنی بیان. بابا کلا همچین آدمیه.
من دیگه چیزی نگفتم. بابا گفت :
-پس برای آخر هفته میگم بیان.
بعد به مامان گفت :
-هرچی لازم داری بگو تا بخرم. من این چندروز مأموریت ندارم. تو و آیناز هم برین خرید کنین و لباس بخرید.
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
╭┈────『🌸🕊』
╰┈➤ @zhfyni
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_19 مامان واسه شام صدام زد. بابا هم اومده بود. محمد هم همینطور. خجالت میکش
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_20
آخر هفته بود و قرار بود ساعت 7 شب آقای محمودی و خانوادش بیان.
داشتم خونه رو جارو میزدم.
+بسه دختر خودتو کشتی از صبح تا حالا داری کار میکنی. بده به من خودت برو یکم استراحت کن.
-چشم ممنون.
نفهمیدم کی خوابم برد که مامان بیدارم کرد.
+دختر پاشو یه ساعت دیگه مهمونا میان چقدر میخوابی!!
مثل برق گرفته ها پاشدم رفتم موهامو شونه کردم. موهام نسبتا بلند بود و بافتمشون. از تو کمدم یه لباس خوشگل سبز درآوردم.
محمد یهو اومد تو اتاق.
جیغم رفت هوا
+هییییی زهر مار مرض داری بیشعور. سکتم دادی محمددد! یه دری چیزی میزدی خو
-باشه آرومتر چته، ببخشید.
سر تا پا نگام کرد و گفت:
+این چیه پوشیدی انگار حنابندونته! یه رنگ دیگه بپوش.
خودش رفت در کمدم رو باز کرد و یه لباس بلند سفید زیبایی رو درآورد و گفت :
+این خوبه؟
-اره خیلی، نمیدونم چرا تا حالا ندیده بودمش
+پس همینو بپوش
-اگه شما تشریف فرما بشین و برید بیرون چرا که نه.
بعد چندثانیه گفتم:
+محمدددددددددد!!!!
-خیلی خب رفتم.
لباسمو پوشیدم و یه روسری خوشگل باهاش ست کردم و چادری که ديروز مامانم واسم خریده بود رو پوشیدم.
مامان با عجله...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
╭┈────『🌸🕊』
╰┈➤ @zhfyni
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_21
مامان با عجله اومد تو اتاق.
+آیناز سریع باش بیا بیرون مهمونا دارن میان.
مثل رعد و برق پریدم تو پذیرایی و کنار مامان وایسادم.
اول آقای محمودی اومدن داخل و سلام کردن به همراه پسرشون. ظاهرا خوشتیپ بود و یه دست گل بزرگ و خوشگلی هم دستش بود و به من داد. خیلی آروم تشکر کردم. بعدش مادرشون و دوتا از خواهراش اومدن داخل و اونا هم سلام کردن.
دست گل رو گذاشتم تو یه گلدان کوچیکی. ظرف میوه و بقیه چیزارو بردم بهشون تعارف کردم و گذاشتم رو میز. نشستم کنار مامان. خیلی استرس داشتم اما سعی می کردم به ظاهر آروم باشم.
بعد از صحبت ها و.. آقای محمودی گفت:
+خب دیگه بهتره عروس داماد تشریف ببرن تو اتاق باهم صحبت کنن.
پسره سر به زیر رفت تو اتاق؛ منم پشت سرش رفتم. دررو بستم و با فاصله کنارش نشستم.
تمام مدت ساکت بودیم. منتظر بودم تا خودش صحبت رو شروع کنه.
+من حامد هستم. اخیرا تو خارج کشور درس خوندم و تازه رفتم سرکار. شغلم آتش نشانیه. خونه و ماشین ندارم اما پدرم یه ویلا تو شمال واسم خریدن تا اگه قسمت شد انشاءالله توش زندگی کنیم. فعلا حقوق نگرفتم اما به محض اینکه دريافت کردم حتما یه ماشین خریداری میکنم. الانم دیگه نمیدونم چی بگم.
تمام مدت سرش پایین بود و نگام نمیکرد. از حیا و صادقیش خوشم اومد ولی کاملا جدی بودم. گفتم :
-شما چرا بین این همه دختر من رو انتخاب کردید؟
+آخه مادرم و خواهرانم خیلی از شما تعریف کردن. منم خواستم ببینمتون ببینم چطور آدمی هستین. دانشگاهتون رو پیدا کردم و از دور هرروز نگاهتون میکردم. فهمیدم که شما میتونید بهترین انتخاب من باشید.
-جاسوسی مو میکردید؟؟
+نه بخدا، فقط میخواستم کمی بهتر بشناسمتون.
حرفی نزدم. کمی ازش خوشم اومده بود اما به روی خودم نیاوردم.
یهو گفت :
-ببخشید میتونم بپرسم جوابتون مثبته یا نه؟ البته اگه خواستین میتونید دفعه بعدی که خدمتتون میرسیم جواب بدید.
+من فعلا باید فکر کنم.
-باشه مشکلی نیست.
از اتاق اومدیم بیرون..
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
╭┈────『🌸🕊』
╰┈➤ @zhfyni
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛