دانشجویان عزیزم !
#مطلبی به ذهنم آمد می خواستم آن رانقل کنم....
وتاملش با شما.......
#روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد.
به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر #غرور انداخت.
#عمروعاص که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو!
#اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «#علی» را انتخاب میکردند.
#معاویه» برافروخت.
#عمروعاص قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
#پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از #رسول خدا شنیدم که هر کس #نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، #خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که #همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
#عمروعاص خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «#معاویه» نشان دهد....
⬅دید #معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن #نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «#معاویه» نجوا کرد: این #جماعت_احمق ،#خلیفه ی احمقی چون تو میخواهند.
#یا حق⚘