eitaa logo
مربیان قرآن دبستان (درست‌خوانی و زیباخوانی)
2.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
331 ویدیو
46 فایل
هماهنگی، هم‌افزایی و محتوای تدریس برای مربیان قرآن دبستان کتاب درست‌خوانی و زیباخوانی قرآن کریم ویژه کودکان تألیف علی قاسمی ادمین: استاد حسینی و استاد ده باشی سفارش کتاب ۰۲۵۳۷۸۳۹۴۷۴ ۰۹۰۲۷۸۳۹۴۷۴ مشاوره و برگزاری دوره تربیت مربی قرآن @H_N_S_1_1_4
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 مهربانی علی 💗 دخترک خرما را جلوی اربابش گرفت، نگاهی به خرما و نگاهی به دخترک کرد. نگاه سرد بود، عصبانی به نظر می‌رسید، دخترک سرش را پایین انداخت. نگاهش مثل سنجاقک معصوم بر نان های گرد و تازه و ظرف پر از انگور که در جلوی ارباب بود پر زد. ناگهان صدای تلخ ارباب در گوشش پیچید: «این چه خرمایی است که خریدی ؟مگر خرما نخورده ای تا بدانی؟ زود باش از هر که خریده ای پس بده و پولش را بیاور!» دخترک دست هایش لرزید گلدان کوچک دلش شکست. سبد خرما را برداشت و به راه افتاد. در راه گاه فکر می‌کرد مرد خرمافروش دلش به حال او خواهد سوخت و خرما را پس خواهد گرفت. ولی وقتی قیافه خشن او را به یاد می آورد ناامیدی در دلش چنگ می زد. زیر لب دعا می کرد از خدایاری خواست. از پیچ و خم کوچه ها گذشت. به بازار رسید حرف هایی که می‌خواست به خرما فروش بزند چند بار زیر لب تکرار کرد. نزدیک مغازه خرما فروشی قدمهایش کوتاه تر شد. ساعت قلبش تند تر از پیش زد. کمی کنار مغازه ایستاد و نگاهی به درون مغازه انداخت. خرما فروش داشت با کسی حرف میزد. عرق گونه هایش را با آستینش پاک کرد. این پا و آن پا کرد دو قدم به جلو برداشت. سلام نگاه سنگین و سرد خرمافروش را به صورت خیس و کبود خود احساس کرد. «چه می خواهی دخترک؟!» گفت: «ب ب ببخشید آقا اربابم این را نپسندید می‌گوید پولش را بده» صدای خرمافروش مثل تیری بر قلبش نشست. « نپسندید یعنی چه ؟خودش بیاید بخرد تا این حرف‌ها هم نباشد. نه نه چیز فروخته شده را پس نمی گیریم!» دخترک مانده بود چه بگوید هرطور بود باید خرما را پس می داد. «خواهش می کنم آقا اربابم کتکم میزند!» اما خرما فروش صدایش را بلند تر کرد:« به من چه؟ می ‌می خواستی نخری!» «خواهش می کنم» «اگر تا صبح هم خواهش کنی فایده ای ندارد! همین که گفتم جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود!» دختر ک دو قدم به عقب برداشت گوشه ای نشست سرش را بر زانوی های لاغری گذاشت و زار و زار گریه کرد! ناگهان سایه کسی را بالای سرش حس کرد. سرش را بلند کرد نگاهش به چهره مردی آشنا شد. مرد چهره زیبا و نورانی داشت . آسمان نگاهش سرشار از محبت بود. نور امیدی بر قلب دخترک تابید. مرد گفت:« دخترم چه شده چرا گریه می کنی؟» دختر با دست اشاره به مغازه خرما فروشی کرد:« این آقا خرما را پس نمی گیرد. آخر اربابم این خرماها را نپسندید » مرد سبد خرما را از دست دخترک گرفت جلو رفت. «آقا این دختر اختیاری از خودش ندارد این را بردار پولش را بده .» خرمافروش چشم هایش را تنگ تر کرد. ناگهان بر سر مرد فریاد کشید و به او حمله کرد «یعنی چه آقا شما چه کاره ای که در این کار دخالت می کنید » رهگذر ها و مغازه دارها از سروصدای خرمافروش جلوی مغازه اش جمع شدند. بیشتر مردم مرد را می‌شناختند و با احترام به او نگاه می کردند. یک نفر از میان جمعیت به خرمافروش گفت: «آیا این آقا را میشناسی؟ این امیرالمومنین علی علیه السلام است !» خرما فروش با شنیدن نام علی رنگ صورتش پرید و دستپاچه شد! به دست و پای علی علیه السلام افتاد! خواهش و التماس می‌کرد که علی او را ببخشد و رفتار او را به دل نگیرد. امیرالمومنین فرمود: اگر رفتار و اخلاقت را عوض کنی تو را می بخشم و از تو راضی خواهم بود! دخترک با این که پولش را گرفته بود هنوز بین مردم ایستاده بود و امام را تماشا می‌کرد! 🕊 مهربانی علی چون کبوتر سفید در دل کوچکش لانه کرده بود.. ✍🏻 نویسنده: محمود پور وهاب 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔸 خداروشکر که رسم برده داری با اومدن اسلام و تلاش پیامبر و امامای عزیزمون از بین رفت و آدما آزاد شدن! وگرنه زندگیی مثل زندگی دخترک واقعا نشدنی بود. امیر المومنین علیه السلام در عین حال که برای مردم خصوصاً مظلومان بسیار مهربون و دلسوز بودن در مقابل ظلم و فساد کوتاه نمیومدن و بسیار قاطع برخورد می‌کردن و حق مظلوم را از ظالمان می‌گرفتن. 💕 جانم امیرالمومنین پدر همه شیعیان! خوش بحال ما که امام داریم! 👈🏻 سوره مبارکه کافرون به ما میگه انسان باید در برابر ظلم و بدی ها موضع روشن و قاطع داشته باشه و در مواقع لزوم از عقاید خود دفاع کند و در مقابل بدی ها و کارهای زشت و خطرناک و آسیب‌زا قدرت نه گفتن و مقابله داشته باشد. 🤲🏻 ان شاءالله خدا به برکت تلاوت قرآن و عشق به پیامبرص و امامان و پیروی از ایشون، مارو هر روز بیشتر و بیشتر به امام عصرمون ارواحنا فداه نزدیک کنه و از بهترین پیروان و یارانشان قرار بده ❤️ @zibakhani
♦️عجیب ترین معلم دنیا چون عجیب ترین امتحان های دنیا رو می گرفت... هر هفته وقتی امتحان تموم می شد برگه ها رو ازمون نمی گرفت ... می گفت خودتون تصحیح کنید اونم نه تو کلاس تو خونه ... دور از چشم خودش ... اولین باری که برگه ی خودم رو تصحیح کردم سه تا سوال رو غلط جواب داده بودم ... نمی دونم ترس بود یا عذاب وجدان ، هر چی بود نذاشت جواب های غلط رو درست کنم و به خودم بیست بدم ... فردای اون روز وقتی بقیه ی بچه ها برگه های امتحانشون رو تحویل دادن فهمیدم همه بیست گرفتن... همه بیست گرفتن به جز من ... به جز من که از خودم غلط گرفته بودم ... ❓بهم می گفتن خب مثل ما جواب هایی که غلط نوشته بودی رو درست می کردی تا بیست بگیری ولی من نمی خواستم خودم رو گول بزنم ... نمی خواستم چشمام رو به روی اشتباهاتم ببندم ...🙁 گذشت و گذشت تا امتحان اصلی رسید ... همون که نمره ش می رفت تو کارنامه ... امتحان که تموم شد ، معلم برعکس همیشه برگه ها رو جمع کرد و گذاشت تو کیفش... چهره ی هم کلاسی هام دیدنی بود...‌ رنگ و روشون پریده بود و ناراحت بودن...😰 اونا فکر می کردن این امتحان هم خودشون تصحیح می کنن و با درست کردن جواب های اشتباه به خودشون بیست میدن ولی این بار فرق داشت این بار قرار بود حقیقت مشخص بشه...چند روز بعد وقتی معلم نمره ها رو خوند بهترین نمره ی کلاس رو گرفته بودم😍 چون تنها کسی بودم که از خودم غلط می گرفتم و چشمم رو به روی اشتباهاتم نمی بستم ... 👌🏻 🌱 زندگی ما پر از امتحان های کوچک و بزرگه... خیلی از ما آدما تو زندگی انقدر چشممون رو به روی اشتباهاتمون می بندیم و خودمون رو فریب میدیم که باورمون میشه هیچ مشکلی نداریم و نمره مون بیسته... ولی یه روز دیگه خودمون به خودمون نمره نمیدیم ... یه روز برگه مون میوفته دست معلم آسمون ها... اون روز خیلی چیزا مشخص میشه و نمره ی واقعی می گیریم ... 🔅 راستی تو امتحان زندگی چه نمره ای می گیریم؟! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┅┅✿🌸🌸🌸✿┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ همه مون تو زندگی باید *نه* ❌گفتن رو باید بلد باشیم. 👌🏻 سوره کافرون به ما یاد میده که در برابر کارهای اشتباه و غلط، صریع و قاطع نه بگیم و خودمون رو از افرادی که کار اشتباه می کنند، جداکنیم. @zibakhani
✅ قسمت اول ⛔️ مهارت نه گفتن کفشدوزک کوچولو🐞 دوست داشت بین دوستاش دوست داشتنی باشد. برای همین همیشه هر چی که آنها می گفتند قبول می کرد. اینکه روی کدام گلها 🌺🌸بنشیند. یا کدام مسیر را انتخاب کند. یک روز یکی از دوستانش گفت بیا بریم اون طرف دره ببینیم چه خبره فکر کنم گلهای🌸🌺 زیادی آنجا باشد. کفشدوزک کوچولو 🐞 که خیلی می ترسید من من کنان گفت باشه فقط بذار از مامانم اجازه بگیرم. دوستش گفت نمیخواد میریم و زود برمی گردیم. کفشدوزک کوچولو🐞 قبول کرد آنها رفتند به سمت آن طرف دره. اما آنقدر آنجا کوه⛰ و دشت‌های شبیه هم بودند که احساس می کردند راه را گم کرده اند. کفشدوزک کوچولو 🐞ناراحت شد یک گوشه ای نشست و گریه کرد او حالا فهمیده بود که همیشه نباید با همه پیشنهادها موافقت کند... ادامه دارد....... @zibakhani
✅ قسمت دوم در همین فکرها بود. که صدای باد را شنید دوستش داشت همراه باد حرکت می کرد و فریاد می زد کمک... کفشدوزک کوچولو 🐞فهمید که الان وقت گریه کردن نیست وباید به کمک دوستش بشتابد. باسرعت تمام بال زد و دست دوستش را گرفت و با او زیر یک صخره پناه گرفت دوستش به کفشدوزک کوچولو🐞 گفت حالا چطور راه خونه 🏡رو پیدا کنیم. کفشدوزک کوچولو🐞 فکری به ذهنش رسید باد.... از روی جهت باد. صبح که می آمدند باد از جهت خانه🏡 آنها حرکت می کرد و هنوز هم از همان جهت باید در خلاف جهت باد پرواز کنیم. وقتی وزش باد آرام تر شد آن دو دست هم را گرفتند و با قدرت تمام در جهت خلاف باد به پرواز در آمدند. چیزی نگذشت که آنها از دور خانه شان را دیدند. کفشدوزک کوچولو خوشحال شد و فهمید همیشه نباید حرف بقیه را قبول کرد. ممکن بود آن دو با این تصمیم اشتباه اتفاق بدی برایشان بیفتد . @zibakhani
لیوان های کاغذی بچه ها قدم می زدند و بستنی لیوانی می خوردند وبگو بخند می کردند! هوا گرم بود و بستنی خنک خیلی می چسبید! سعید تا بستنی اش تمام شد، لیوان خالی اش را مثل توپ بالا انداخت و آن را محکم شوت کرد! رامین هم لیوان خالی بستنی اش را با یک ضربه برگردان به عقب پرتاب کرد! احمد لیوان خالی اش را توی دستش نگه داشته بود. تازه لیوان خالی بچه ها را هم از زمین برداشت. بچه ها گفتند: میخواهی این ها را برای یادگاری به خانه ببری؟! احمد لبخند زد و چیزی نگفت. چند متر جلوتر به یک سطل بزرگ زباله رسیدند. احمد از دور نشانه گیری کرد و لیوان ها را یکی یکی توی سطل زباله انداخت. به بچه ها گفت: هم تمرین بسکتبال بود و هم تمرین یک کار خوب. آدم باید همیشه تمیز باشد. خدا تمیزی را دوست دارد. من هم دوست دارم از کودکی به کار های خوب عادت کنم. خودت را عادت بده به کار خوب همیشه اگر همه خوب باشیم دنیا چه زیبا میشه حضرت علی (ع) می فرماید: خودت را به کارهای خوب عادت بده. . @zibakhani
🔅 داستان کودکانه در مورد احترام به بزرگترها و کمک به والدین 🔅 روی روزگاری دختری به اسم مریم بود. مریم قصه یک جعبه مدادرنگی کوچک داشت که باهاش نقاشی میکرد. تو همسایگی خانه مریم اینا یک دختری به اسم مینا بود. مینا هم دو تا جعبه بزرگ مداد رنگی داشت. آنها گاهی به خانه هم میرفتند و با هم بازی میکردند و گاهی هم نقاشی میکردند. یک روز که مینا رفت خانه مریم جعبه مداد رنگی خود را برد که باهم نقاشی بکشند. مینا به مریم گفت: تو با این جعبه مداد رنگی کوچکی که هی آنها را تراشیدی چطوری میخواهی نقاشی خوب بکشی؟ ببین مال من چقدر بزرگ و زیاد هستند. مریم گفت من به مامانم قول دادم تا وقتی که اینها تموم نشدند از آنها استفاده کنم. با اینها هم میشود نقاشی خوشگل کشید. آنها شروع به نقاشی کشیدن کردند. مینا به مریم گفت: میای بریم تو اتاقت با اسباب بازیهایت بازی کنیم. مریم گفت باشه بریم. مینا وقتی اتاق ساده مریم رو دید گفت: من یک عالمه عروسک دارم و هر وقت دلم عروسک جدید بخواهد گریه میکنم تا برایم عروسک بخرند. تو هم همین کارو انجام بده تا برای تو هم عروسک بخرند. مریم با مهربانی یکی از عروسک های خود را برداشت و گفت: نه هر وقت که خانوادم بخواهند خودشان برایم اسباب بازی میخرند. وقتی هم که نخریدند یعنی پول به اندازه کافی پیش آنها نیست و اگر هم من گریه کنم دل آنها میشکند. مینا گفت یعنی نمیخواهی عروسک های جدید بخری؟ مریم گفت چرا ولی من میدونم اینطوری دیگر پدر و مادر من نمیتوانند پولی پس انداز کنند. من هم با اینکار کمک میکنم تا پس انداز بیشتری داشته باشند. مینا رفت یک گوشه نشست و گریه کرد. مریم گفت چی شده چرا گریه می کنی؟ مینا گفت تازه الان فهمیدم که چقدر بابا مامانم رو ناراحت کردم. آخه من هر وقت با پدر مادرم بیرون میرفتم مجبورشان میکردم تا برایم اسباب بازی بخرند. مریم با خنده به مینا گفت حالا که گذشته و تو میتوانی با رفتار خوب خودت اینکار ها را جبران کنی. مینا خوشحال شد و رفت به خانه شان تا رفتارهای خود را جبران کند. ⁉️⁉️ پرسش ها ۱. چرا باید به بابا و مامانمون احترام بگذاریم ؟ ۲. با چه کارهایی میتونیم بابا و مامان رو خوشحال کنیم ؟ @zibakhani
🔰 داستان یه داستان خیلی جالب میخوام براتون بگم از یه شهید خیلی دوست داشتنی. شهیدی به اسم (مهدی زین الدین).🌱 👈🏻 دوستش میگه: یه روز با مهدی و چند تا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی میکردیم،. تیم مهدی یه گل عقب بود. ⚽️ بچه ها به مهدی پاس دادن. اون هم فرصت خوبی برای گل زدن داشت. همون لحظۀ حساس یه دفعه مادر مهدی اومد روی تراس خونه و گفت: مهدی، آقا مهدی، واسۀ ناهار نون نداریم. برو از سر کوچه بگیر مادر.مهدی که توپ رو نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد.... توپ رو به هم تیمیش پاس داد و وسط بازی دوید سمت نونوایی. 🔅 شادی روح همۀ شهدا، مخصوصا آقا مهدی زین الدین صلوات بفرستین: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.🌹 📚یادگاران؛ شهید مهدی زین الدین، ص.۲ @zibakhani
💝 بوسه ای بر درب بهشت روایتی داریم که خیلی عجیب وغریبه. میگه یه مردی پیش حضرت رسول(ص) اومد و عرض کرد: ای پیغمبر مهربون خدا، من نذر کردم که در بهشت رو ببوسم. ❣ حضرت فرمودن: برو پای مادرت و پیشانی پدرت رو ببوس.💕 اون مرد گفت: پدر و مادرم از دنیا رفتن. حضرت فرمودن: قبرشون رو ببوس. گفت: مکان قبر اونا رو نمیدونم. شاید توی حادثه ای قبرشون از بین رفته یا در اثر مرور زمان قبرشون مخفی شده بوده. حضرت فرمودن: دو خط روی زمین به صورت دو قبر بکش به نیت قبر پدر و مادر و بعد اونجا رو ببوس. 👌🏻 ببینید بچه ها، بوسیدن دست مامان و بابا اینقدر مهمه که پیامبر اینجوری دارن درباره ش توضیح میدن.🥰 حالا یه شعر میخونم، همه توی جواب بگین: هی!.... مادر خوب من چه باصفایی )هی بیا تـو کـنـارم کـه بـاوفـایـی )هی غـذای مـادرم چقدر لذیذه )هی نـام او بـرایـم خیلی عـزیـزه )هی مادر خوب من تو بهترینی )هی صـدای مــادرم چه دلـنـوازه )هی دعــــای مــــادرم بــــرام نــیــازه )هی 🌸 سلامتی همۀ مامان و باباهامون اگه هستن و اگه از دنیا رفتن، برای شادی شون بلند صلوات بفرستین: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.🌸 @zibakhani
داستان تدبری 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 روزی روزگاری در یک دهکده ی زیبا دختری به اسم شیرین زندگی می کرد. شیرین کوچولوی قصه، دختر مودب و زرنگی بود اما تنها ایرادی که داشت این بود که به حرفای پدر و مادر خود گوش نمی کرد. یک روز که شیرین در اتاقش نشسته بود، متوجه صدایی شد که میگفت: نیکی کنید، نیکی کنید. فردای آنروز قرار بود که از طرف مدرسه با دوستانش به اردو بروند. شیرین و دوستانش در ماشین مدرسه مشغول بازی بودند که دوباره شیرین متوجه صدایی، شبیه صدای دیروز شد که می گفت: نیکی کنید نیکی کنید. وقتی که از ماشین پیاده شدند دنبال صدا رفتند و دیدند که گل ها در حال آواز خواندن هستند و می گفتند: “و بالوالدین احسانا”، ” به پدر و مادر خود نیکی کنید”. شیرین کوچولو رفت جلو و از گل ها پرسید: این چه آوازی هست که شما می خوانید؟ آنها جواب دادند که این آواز سخن خداست که در قرآن آمده و به ما آموخته است. یعنی خداوند گفته که باید به والدین خود در کارها کمک کنید و با آنها مهربان باشید و به حرف هایشان گوش کنید. گل ها آواز نیکی را به شیرین و دوستانش یاد دادند و به آنها از گل های نیکی دادند تا به خونه بببرند و از بوی خوب آنها به یاد حرف های گل نیکی بیافتند. بچه ها خوشحال شدند و از گل ها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچوقت حرفشان را فراموش نکنند و به پدر و مادر خود احترام بگذارند شیرین و دوستانش به سمت بقیه بچه ها رفتند و به آنها هم شعر نیکی رو یاد دادند و با هم شروع به آواز خواندن کردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود و وقتی به خانه رسید جربان را برای مادرش تعریف کرد و گل را داخل گلدان گذاشت و از آن به بعد به حرف های گل های نیکی عمل کرد و به پدر مادر خود احترام گذاشت. شیرین از مادرش خواست تا همیشه برای او داستان های قرانی را بخواند تا حرف های خدا را یاد بگیرد. 🍃🍃🌸🌸🍃🍃
✨ پدر یتیمان 🌙 آن شب دیرتر از همیشه در کوچه های تاریک شهر کوفه به طرف منزل روان بودم. هوا تاریک شده و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. در یکی از کوچه ها با دیدن صحنه ای ، از تعجب چند لحظه ایستادم. زنی را دیدم که چند کودک بزرگ و کوچک اطراف او را گرفته بودند و ناله می کردند. مادر می کوشید که کودکان را آرام کند؛ ولی گرسنگی به آنها امان نمی داد. مادر با نگرانی به این سو و آن سو نگاه می کرد . گویی منتظر آمدن کسی است. جلو رفتم، سلام کردم و علت این کار را پرسیدم. زن گفت:" آقای بزرگواری است که هر شب می آید. فرزندان یتیم مرا بر دامان خود می گیرد، به آنها مهربانی و پدری می‌کند؛ با دست خود ، غذا و لقمه در دهانشان می گذارد . منتظر او هستیم . بچه هایم ناراحتند و ناآرامی می کنند ." ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد :" مادر ...مادر...! پدر یتیمان آمد !" من هم نمی‌دانستم آن مرد کیست ؛ با تعجب گوشه ای ایستادم تا بدانم که آن فرد چه کسی است ؟ آن مرد به کنار یتیمان آمد . با سلام و خوش رویی کودکان را روی زانوی خود نشاند ،لقمه های نان و خرما را با دست خود ، به دهان یک یک آنها گذاشت . 💞 مدتی پدرانه و با محبت آنان را نوازش کرد. بچه ها آرام گرفتند و شادان داخل شدند و علی علیه السلام خوشحال از شاد شدن کودکان روانه شدند و در تاریکی دیگر دیده نشدند . 🌱 من هنوز کنار دیوار ایستاده بودم و به مولایم امیر مومنان حضرت علی علیه السلام فکر می کردم. 〰〰〰〰〰〰〰〰 🌹 بچه ها شما هم مثل من دوست داشتید به جای آن کودکان بودید که از دستان مبارک امام علی علیه السلام لقمه می گرفتند؟ 💌 حضرت علی علیه السلام مطابق با *سوره ماعون* به افراد ضعیف و مظلوم توجه ویژه‌ای داشتند و به نیازهای آنها بی اعتنا نبودند . چون امامان ما دقیقاً مطابق دستورهای خداوند رفتار می کردند. 💌 رفتار امام علی علیه السلام با کودکان یتیم بسیار زیبا پسندیده و قابل ستایش است. چه قدر امام علی علیه السلام امام مهربانمان را دوست دارم ❤️ @zibakhani
♦️داستان عجیب امام علی(ع) و یتیم امیرالمومنین(ع) شبی از کنار خانه زن تهیدستی گذشت که فرزندانی خردسال داشت و آنان از گرسنگی می‌گریستند و مادرشان آنان را سرگرم می‌کرد تا بخوابند. آن زن دیگی بر اجاق نهاده بود که در آن جز آب چیزی نبود، تا آن‌ها بپندارند که در دیگ غذایی در حال پختن است علی علیه السلام از حال آن زن باخبر شد و فوراً با قنبر به سوی خانه خود رفت و ظرفی خرما، کیسه‌‌ای آرد، روغن، برنج و نان برداشت و بر دوش کشید. با رسیدن به خانه آن زن، از او اجازه خواست و وارد شد، پس مقداری برنج و روغن در دیگ ریخت و پس از پختن آن، برای کودکان در ظرف غذا ریخت و به آنان با محبت می‌فرمود: بخورید... پس از سیر شدن آنان، امام (ع) به صورت چهار دست و پا بر زمین خم شد و کودکان یتیم را دوش خود سوار کرد و گرد اتاق می‌گشت و از خود صدای بع‌بع در می آوردند. کودکان با مشاهده این حالت، بسیار خندیدند و خوشحال شدند. پس از خروج از خانه، قنبر پرسید: سرورم! امشب رفتاری شگفت‌آور از شما دیدم!!! امام (ع) فرمود: ای قنبر! چون وارد خانه شدم، این کودکان یتیم از شدت گرسنگی می‌گریستند. دوست می‌داشتم وقتی از نزد آنان خارج می‌شوم، آن یتیمان در حال سیری بخندند و خوشحال باشند.... 🤲🏻 خدا را به خاطر اینکه من را به اطاعت از چنین امامی امر کرده شکر می کنم. 👈🏻 این داستان اطاعت از خدا و اجرای قرآن توسط امیرالمؤمنین از سوره ماعون و سوره ضحی است. 🍀 سوره مبارکه ماعون می گوید به افراد کوچک تر و ضعیف تر به عنوان یک ارزش الهی باید مهربانی و توجه کرد و محرومیت های افراد را باید از بین برد این کاری است که خدا می پسندد و از همه انسان ها خواسته است. 🍀 سوره ضحی به انسان ها تأکید می کند که به نیازهای دیگران توجّه و آنها را رفع کنند و به جامعه خود بی تفاوت نباشند. ❤️ جان عالمی به فدای تو یا علی ❤️ @zibakhani
داستان دوستان مهربان 🏫 چند روز از باز شدن مدرسه می گذشت. زنگ تفریح بود. حیاط مدرسه شلوغ بود‌ و سر و صدای بچه ها به گوش می رسید. مریم که دانش آموز کلاس سوم بود. با چند نفر از دوستانش صحبت می کرد. آنها در باره تعطیلات تابستان ومسافرتهایی که رفته بودند حرف می زدند. مریم همان طور که به صحبتهای دوستانش گوش می داد به صف بچه ها خیره شده بود بچه ها می خواستند از بابای مهربان مدرسه خوراکی بخرند. مریم ناگهان حرف دوستش را قطع کرد و گفت: "ببخشید بچه ها من الان بر می گردم" مریم باعجله از آنجادور شد. دوستانش تعجب کردند، اما به صحبت خود ادامه دادند. 🧓🏻 عده ی زیادی از بچه ها با سروصدا، بابای مدرسه را صدا می زدند. و هریک می خواستند چیزی از او بخرند. بچه های بزرگ تر که قدشان بلندتر بود، زودتر و راحت تر خوراکی خود را می خریدند و می رفتند، اما بچه های کوچک تر که قدشان نمی رسید، توی شلوغی سرگردان مانده بودند. علت آمدن مریم به آنجا هم همین بود. او از وقتی که با دوستانش صحبت می کرد، از دور متوجه دختر کوچکی شده بود که نمی توانست خرید کند. مریم به او نزدیک شد. دختر کوچک که تازه به کلاس اول آمده بود، ناراحت به نظر می رسید. مریم دست او را گرفت و گفت: "می خواهی چیزی بخری؟" دختر کوچک گفت: "بله! بیسکویت می خواهم، ولی نمی توانم. صف خیلی شلوغ است. بچه های بزرگ تر نمی گذارند." 🍪مریم پول او را گرفت و جلوتر رفت. او یک بیسکویت برای دختر کوچک خرید و در حالی که دستش را گرفته بود، به کنار حیاط آمد. دختر کوچک از کمک مریم خیلی خوشحال شد. مریم گفت: "معلوم است تازه به کلاس اول آمده ای. اسمت چیست؟" دختر کوچک گفت: "فریده." مریم خندید و گفت: "حالا بیسکویتت را بخور و دیگر ناراحت نباش." فریده گفت: "کاش همه بچه های بزرگ تر مثل تو مهربان بودند." مریم لپ فریده را گرفت و با خنده گفت: "تا چند روز دیگر همه چیز درست می شود. فریده گفت: "تو کلاس چندم هستی؟" مریم گفت: "سوم" فریده گفت: "خوش به حالت!" 🚰مریم دوباره خندید و گفت توهم بزرگ میشوی من هم به اندازه تو که بودم قدم به شیر آب نمی رسید و همیشه بچه های بزرگتر لیوانم را آب می کردند. مریم و فریده مشغول حرف زدن بودند که دوستان مریم به آنها نزدیک شدند. یکی از آنها گفت" به به مریم خانم ! دوست تازه پیدا کرده ای؟" مریم گفت "بله فریده دوست تازه همه ماست که امسال به این مدرسه آمده است . می‌خواست خوراکی بخرد من هم کمکش کردم . دوستان مریم به هم نگاه کردند و تازه متوجه شدند که چرا مریم با عجله از پیش آنها رفته بود. یکی از آنها گفت" چه کار خوبی کردی مریم! " مریم خندید و گفت "اگر همه ما به بچه‌های کوچکتر مثل کلاس اولی ها که تازه به مدرسه آمده اند کمک کنیم و با آنها مهربان باشیم، آنها هیچ وقت احساس دلتنگی و ناراحتی نمی کنند و از ما یاد می گیرند که با بقیه مهربان باشند. 🔔 در همین وقت صدای زنگ به گوش رسید. بچه ها برای صف ایستادن و رفتن به کلاس‌های شان آماده شدند. فریده که حالا خیلی خوشحال به نظر می‌رسید، برای مریم و دوستانش دست تکان داد و دور شد. دوستان مریم هم با خود فکر کردند چه خوب است که آنها هم مثل مریم با محبت باشند ،عدالت را در مدرسه رعایت کنند و بدانند که خداوند آدم های عادل و مهربان را دوست دارد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👌بچه های عزیز امیدوارم از شنیدن این داستان لذت برده باشید. ✳️ بچه ها وقتی این داستان رو خوندم یاد سوره حمد و ماعون افتادم. ✳️ سوره حمد به من یاد داده وقتی هرخوبی و زیبایی رو که می بینم یا می شنوم تحسین کنم. ✳️ آفرین به مریم که انقدر مهربون بود . آفرین به فریده که از مریم که به کمکش آمده بود تشکر کرد. ✳️چقدر مهربونی و کمک به ضعیفان و کوچک ترها خوبه! و چقدر خوبه آدم خوبی‌های دیگران را رو بگه! به به از این آدمای مهربون! ✳️ الحمدلله که خدا به ما کلی دوست خوب داده.🤲 ✳️ الحمد لله که خدای مهربون دل مهربون و چشم زیبا بین به همه ما داده.🤲 @zibakhani
🍃داستان ساکت باش! باران نم نم می بارید. صدای زنگ آرام و دلنواز شترها در دشت پیچیده بود. 🐫شتر ها آرام آرام حرکت می کردند. گاه می ایستادند و علف های بلند و خیس را بو می کشیدند و می خوردند. انگار دوست نداشتند از صحرای سرسبز جدا شوند. 🌱 مرد بلخی روی اسب سفیدش نشسته بود و پشت سر همه آهسته در حرکت بود. باران قطع شد. نسیمی خنک شروع کرد به وزیدن. مرد بلخی به آسمان نگاه کرد. رنگین کمان زیبایی در آسمان دید. چه منظره قشنگی! نگاهش به امام رضا افتاد. امام که جلوتر از او حرکت می کرد، به رنگین کمان زیبا چشم دوخته بود. یکی از خدمتکارانش به او نزدیک شد. گفت :" آقا! کاروان امام خیلی آهسته حرکت می کند. اگر بخواهیم تا خراسان با آنها همسفر باشیم، خیلی طول می کشد. بهتر نیست از آنها جدا شویم؟" مرد بلخی گفت:" نه، با کاروان امام حرکت می‌کنیم، حتی اگر یک سال هم طول بکشد. این بزرگترین افتخار سراسر عمر من است که در کنار او باشم ؛ بهترین لحظه های زندگیم است." خدمتکار گفت:" بله آقا! هرجور شما بخواهید." 🐎شیهه اسبی در صحرا پیچید. مردبلخی لبخند زد . از وقتی که با چند خدمتکارش به کاروان امام پیوسته بود خیلی خوشحال بود. اما از کارهای امام تعجب می‌کرد. امام (علیه السلام ) با همه، حتی با خدمتکار ها خوش رفتاری می‌کرد و خیلی به آنها احترام می‌گذاشت. چندبار به زبانش آمده بود که بگوید:" آقا! به این خدمت کارها زیاد رو ندهید. امکان دارد از محبت زیاد شما پررو شوند و کارشان را خوب انجام ندهند." ولی خجالت می کشید این حرف‌ها را به امام بگوید. 🌴موقع ظهر، کاروان کنار رود کوچکی ایستاد. چه جای زیبایی بود! پر از سبزه و درخت های سرسبز. نسیم با خود بوی گل می آورد و بوی چمن های تازه. همه با آب رودخانه کوچک وضو گرفتند و پشت سر امام رضا نماز خواندند. بعد از نماز، سفره پهن کردند. مرد بلخی با خوشحالی سر سفره کنار امام نشست. امام دستور داد:" سفره را بزرگ تر کنید و به همه بگویید سر سفره بنشینند و با ما غذا بخورند." فوری همه خدمتکارهای سیاه و سفید، بزرگ و کوچک، به ردیف در دو طرف سفره نشستند .مرد بلخی با دیدن آنها ناراحت شد. او که یکی از ثروتمندان شهر خودش بود ، هرگز اجازه نداده بود خدمتکارانش با او یک جا سر سفره بنشینند و غذا بخورند. این بار دیگر طاقت نیاورد، رو کرد به امام و گفت:" فدایت شوم، می بخشید آقا! آیا بهتر نیست این خدمتکاران سر سفره جداگانه ای بنشینند و ما ..... " امام به مرد بلخی نگاه کرد و با ناراحتی گفت :" ساکت باش! پروردگار همه یکی است. آنها برادران ما هستند. پاداش افراد بستگی به رفتار و عمل خوبشان دارد." مرد بلخی از خجالت سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. با خود گفت:" حق با امام است. باید از این به بعد با مردم مهربان تر باشم و با آنها با احترام رفتار کنم." 🐫🍃🐫🍃🐫🍃🐫🍃🐫🍃 👌 امیدوارم از شنیدن این داستان لذت برده باشین. با خواندن این داستان زیبا به یاد سوره ی مبارکه ی ماعون افتادم. 💞 مهربانی امام رضا علیه السلام و اینکه به افراد ضعیف توجه زیادی می کنند دقیقاً مانند پیام سوره مبارکه ی ماعون است که به ما می گوید باید حواسمان به افراد ضعیف دوربرمان باشد. 🤲 خدایا به حق امام رضا (ع) به همه ما کمک کن تا بتوانیم با پیروی از ایشان خوشبخت و سعادتمند بشویم 🤲 @zibakhani
ولی مومنان کیست؟ آن روز، حضرت امیرالمومنین علیه السالم در گوشه ای از مسجد پیامبر، نماز می خواندند. عده ای از مسلمانان در مسجد سرگرم گفت و گو بودند . مرد فقیری وارد شد و طلب کمک کرد:"بیچاره ام... محتاج ام... خرج زندگی ندارم! به من کمک کنید!..." دفعه ی دوم و سوم هم خواسته ی خود را تکرار کرد؛ ولی کسی به او توجه نکرد. مولی متقیان علیه السالم درحال رکوع بودند. انگشت خود را به سوی او گرفتند تا انگشتری آن را_که نگین آن یاقوت بود و قیمت بالایی داشت_ از دست آن حضرت در آورد و ببرد. مرد مستمند جلو آمد اما از تعجب در جای خود لحظه ای درنگ کرد و سپس، انگشتری را از دست مولی علی علیه السلام بیرون آورد، سر به سوی آسمان برداشت؛ دعاکرد و رفت. پیامبر اکرم (ص) وارد مسجد شدند و از کسی که در نماز، حاتم بخشی کرده بود جویا شدند. حاضران همه گفتند:"این فرد کسی جز حضرت علی علیه السلام نیست و ما دیدیم که ایشان انگشتر خود را به فقیر بخشیدند." رسول خدا (ص) فرمودند:"خدای بزرگ آیه ی انما ولیکم الله و رسوله... را درباره ی برادرم علی فرو فرستاد، آری او ولی مؤمنان است." زندگی باسوره مبارکه ماعون : به ما یاد می دهد که مراقب محیط اطرافمان باشیم و از حال مسکینان بی خبر نمانیم. @zibakhani
روز اول ماه ذی القعده بود . سال ۱۷۳ هجری، چه روز زیبا و پر خاطره ای! در شهر مدینه دختری نازنین به دنیا آمد. دختری که از تمام گل‌های بهاری زیباتر بود. پدرش امام کاظم «علیه السلام» بود و مادرش نجمه خاتون. 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۱ @zibakhani
وقتی به دنیا آمد، چشم‌های مادر مثل چشمه و ستاره درخشید. دست‌ها را بالا برد و خدا را شکر کرد. امام کاظم «علیه السلام» دختر نازش را در آغوش گرفت. با صدای آرام در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت. به نجمه گفت: نامش را فاطمه بگذاریم . چه نام زیبایی! همان نامی که خدا برای دختر پیامبر انتخاب کرد. 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۲ @zibakhani
فاطمه معصومه «علیها السلام» ۶ ساله شده بود و مثل تمام کودکان، در کنار پدر و مادر مهربانش، زیباترین روزهای زندگی‌اش را پشت سر می‌گذاشت. امّا افسوس که دشمنان خدا، پدر عزیزش را دستگیر کردند. هارون ستمکار، ۱ دستور داد امام کاظم «علیه السلام » را به زندان بصره ببرند. 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۳ @zibakhani
امام کاظم «علیه السلام» یک سال در زندان بصره بود. از بصره او را به بغداد بردند و سه سال هم در زندان بغداد، در اتاقی تنگ و تاریک زندانی بود. در این چهار سال سخت، فاطمه معصومه «علیها السلام» نازنین، هر روز نگاهش به در بود . او هر شب با آرزوی دیدن روی زیبای پدر به خواب می رفت. در این چهار سال امام رضا «علیه السلام» هر شب به آن‌ها سر می‌زد. روزی خبر دردناکی در شهر پیچید: امام کاظم «علیه السلام» در زندان بغداد به دستور هارون، به شهادت رسیده است. فاطمه معصومه «علیها السلام» در ده سالگی پدر عزیزش را از دست داد 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۴ @zibakhani
فاطمه معصومه «علیها السلام» خواهر امام رضا «علیه السلام» بود. امام رضا «علیه السلام» خواهرش را بسیار دوست داشت و بعد از شهادت امام کاظم «علیه السلام» مثل پدر از فاطمه معصومه «علیها السلام» مراقبت می کرد. امام رضا «علیه السلام» لقب معصومه را برای فاطمه گذاشت و برای همین به او فاطمه معصومه می‌گویند 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۵ @zibakhani
فاطمه معصومه «علیها السلام» در دوران کودکی هر روز حرف‌های زیبای پدر را شنیده بود. از برادر عزیزش امام رضا «علیه السلام» هم خیلی چیزها آموخت. دانش فراوان و هوش زیادی هم داشت و برای همین، یک بانوی دانا و نمونه بود. خانم های مدینه سؤال هایشان را از او می پرسیدند و از او درس می آموختند 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۶ @zibakhani
سال ۲۰۱ هجری بود. مأمون ستمگر، ۲ دستور داد تا امام رضا «علیه السلام» را به زور از مدینه به خراسان ببرند. آن روز، دل همه شکست! فاطمه معصومه «علیها السلام»، مثل ابر بهار گریه می کرد. او که از ۱۰ سالگی پدرش را از دست داده بود، غم دوری از برادر نیز به غم هایش اضافه شد. امام رضا «علیه السلام» بیش از ۲۰ سال، از او مراقبت کرده بود 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۷ @zibakhani
یک سال از سفر امام رضا «علیه السلام» گذشت. فاطمه معصومه «علیها السلام»، که شب و روز یاد برادرش بود، تصمیم گرفت به دیدار او برود. کاروان آماده حرکت بود. زنان مدینه با چشم‌های اشک‌بار دور فاطمه معصومه «علیها السلام»، حلقه زدند. او یادگار امام کاظم «علیه السلام» و امام رضا «علیه السلام» بود. همه نگران بودند که نکند برای فاطمه معصومه «علیها السلام» هم، اتفاق تلخی بیفتد 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۸ @zibakhani
کاروان مدینه، یکی یکی شهرهای ایران را پشت سر گذاشت. در نزدیکی ساوه، فاطمه معصومه «علیها السلام»، بیمار شد. بیماری‌اش آن قدر شدید شد که دیگر نمی توانست به سفر ادامه بدهد. از هم سفرانش پرسید: از اینجا تا قم چقدر فاصله دارد؟ گفتند: ده فرسنگ. فاطمه معصومه «علیها السلام»، گفت: مرا به شهر قم ببرید؛ روزی پدرم گفت: شهر قم مرکز دوستان و شیعیان ما است 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۹ @zibakhani
فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهان روز ۲۳ ربیع الاول کنار قم رسیدند. خبر رسیدن او مثل نسیم بهار، در شهر پیچید. همه شادی کنان به سوی دروازه شهر دویدند. آن‌ها با خوش‌حالی به هم می گفتند: مژده مژده! فاطمه معصومه «علیها السلام» آمده! دختر امام کاظم «علیه السلام» آمده! همه دورشتر او حلقه زدند. موسی بن خزرج که از دوستان اهل بیت «علیهم السلام» بود،جلو دوید و افسار شتر را در دست گرفت و فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهانش را به خانه خودش برد 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر۱۰ @zibakhani
فاطمه معصومه «علیها السلام» ۱۷ روز در خانه موسی بود. روز به روز حالش بدتر می شد. ناگهان قلبش آرام و چشم‌هایش خاموش شد. آن روز ۱۰ ربیع الثانی بود. چه روز سختی! مردم قم، مثل ابر بهار گریه می کردند. فاطمه معصومه «علیها السلام» روی برادر را ندید. و در جوانی به آسمان پر کشید. حضرت فاطمه زهرا «علیها السلام» هم در جوانی از دنیا رفت و چه شباهت عجیبی بین فاطمه زهرا «علیها السلام» و فاطمه معصومه «علیها السلام» 📚زندگی حضرت معصومه ✍🏻سید محمد مهاجرانی تصویر ۱۱ @zibakhani