فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗یا امام رضا
🎊قطره ای نیست که
💗با لطف تو دریا نشود،
🎊سائلی نیست که
💗از عشق تو شیدا نشود
🎊پیشاپیش میلاد
امام رضا علیه السلام مبارک🎊💐
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#چقدر_بی_کلاسی_زیبا_بود!
🌸️یادش بخیر قدیما که "بی کلاس"
بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش
می گذشت و هر چقدر با کلاس تر می شیم از همدیگه دورتر می شیم.
🌸قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در می اومد، خوشحال می شدیم؛ چون مهمون می اومد و به سادگی مهمونی برگزار می شد.
🌸آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست می کرد و هر چند تا مهمون هم که می اومد، همون غذای موجود رو دور هم می خوردیم و خیلی هم خوش می گذشت.
🌸تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین
و چهارزانو کنار هم می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.
🌸حالا که فکر می کنم می بینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم!
🌸چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست! کاش دوباره بی کلاس بشیم اما مهربون و باصفا.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
💗✨دوشنبه تون عالی و بینظیر
🌸✨روزتون سرشاراز موفقیت
🌷✨الهی آفتاب زندگی تون
💗✨همیشه پرنور باشه
🌸✨الهی روزی تون پر
🌷✨برکت باشـه
💗✨الهی همیشه شـادی
🌸✨تـو لحظه هاتون
🌷✨وخوشبختی مهمان
💗✨خـونه هاتـون باشه
🌸✨روزتون زیبـا و در پناه خدا
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
داستان ضرب المثل ماستمالی کردن!
داستان های پند آموز
بر خلاف تصور همگان، این ضرب المثل قدمت زیادی نداشته و از اواخر دهه دوم قرن حاضر، یعنی از سال 1317 وارد فرهنگ و زبان فارسی شده است و این که ماست لبنی در معنی چه ارتباطی با لاپوشانی کردن یک ماجرا دارد ریشه در داستان ضرب المثل ماستمالی کردن دارد که آن را با هم می خوانیم.
👇👇
در زمان عروسی محمد رضا شاه پهلوی و فوزیه، خواهر ملک فاروق پادشاه آن زمان مصر قرار بود که مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله ی راه آهن جنوب تهران وارد کشور شوند.
به همین علت از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوار های تمام روستاهای طول مسیر و خانه های روستایی کنار خط آهن را سفید رنگ کنند.
در یکی از روستاها که دسترسی به گچ وجود نداشته، بخشدار دستور می دهد با کشک و ماست دیوار ها را موقتا به رنگ سفید در آورند زیرا کشک و ماست در آن روستا به وفور یافت می شده است. برای این کار ماموران حکومتی بیش تر از یک هزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوار ها را ماست مالی کردند.
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
⭕️غیبت و طعنه زدن
⭕️تحقیر و توهین کردن
🔕دل شکستن
👈همه اش حق النـــــاسه
و تا زمـانیـکه
رضـایت طرف مقابلت را جلب نکنی بخشیده نمیشــوی
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از 📚داستان های زیبا 📚
*داستان ضرب المثل سواره خبر از پیاده نداره و سیر از گرسنه | ماجرای ضرب المثل معروف*
در روزگاران قدیم، مردی سوار بر شتر از بیابان داغ و خشکی در حال گذر بود، مرد سواره دلش میخواست هر چه زودتر به شهر برسد، اما راه طولانی بود و مقصد دور.
سواره رفت و رفت تا در کنار تپهای به مردی رسید که پیاده بود.
پیاده که بسیار خسته بود، به مرد سواره گفت: برادر خسته ام! دیگر جان راه رفتن ندارم، اگر می توانی مرا هم سوار شتر کن و با خود به شهر برسان.
مرد پیاده خورجین قشنگی بر دوش داشت.
سواره با دیدن خورجین گفت: این خورجین را بفروش و یک الاغ بخر.
مرد پیاده لبخندی زد و گفت: نمیتوانم، این خورجین زندگی من است، و به سواره التماس کرد که او را هم سوار شتر کند و با خود ببرد.
مرد سواره این را گفت و به راه خود ادامه داد.
مدتی گذشت، مرد پیاده که گرسنه شده بود، از خورجینش نان و خرمایی در آورد و خورد و سپس به راه افتاد اما در وسط راه دوباره به مرد سواره رسید.
مرد سواره روی زمین نشسته بود و از شدت گرسنگی شکمش را می مالید.
سواره گفت: برادر گرسنه ام، اگر ممکن است نان و آبی به من بده.
مرد پیاده نیشخندی زد و گفت: این شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.
سواره لبخندی زد و گفت: نمی توانم، این شتر یاور من است. مرا از این آبادی به آن آبادی میبرد.
بعد با التماس به مرد پیاده گفت: لقمه ای نان به من بده، خیلی گرسنه ام.
مرد پیاده با اخم به مرد سواره نگاهی کرد و گفت: خورجین من کوچک است و نان و خرما به اندازه یک نفر در آن جا میگیرد و فقط یک نفر را سیر میکند! مرد پیاده این را گفت و به راه خود ادامه داد.
زن و بچه های مرد سواره و مرد پیاده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آن ها به شهر برسند، اما همه با تعجب دیدند که شتر بی سوار می آید و خورجینی هم به دهان دارد.
جوانان شهر برای پیدا کردن دو مرد به طرف بیابان به راه افتادند، راه زیادی نرفته بودند که به مرد پیاده رسیدند، او خسته روی زمین افتاده بود، او را سوار بر اسبی کردند و به شهر فرستادند.
کمی دور تر، مرد سواره هم از گرسنگی روی زمین افتاده بود، او را نیز سوار بر اسب کردند به شهر باز گرداندند و از آن زمان به بعد ضرب المثل ” سواره خبر از پیاده نداره و سیر از گرسنه “ بین مردم رواج پیدا کرد.
حکایت وداستان زیبا
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر
@kolbesticker
😍😍😍😍😍
✔️ده چیز
✔️ده چیز دیگر را از بین میبرد
نیکی، بـدی را
تکبـر ،عـلم را
تـوبـه ،گناه را
عـدل، ظلم را
غــم ،عـمر را
صدقه ،بـلا را
خشم ،عـقل را
دروغ ، رزق و روزی را
پشیمـانی، سخـاوت را
غیبت ،کارهای خوبت را
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از کلبه استیکر
⭕️انواع استیکر مناسبتی عمومی وسفارشی طبق درخواست شما رایگان 💯
وارد شو همین الان استیکر به روز وشیک بردار😍😇❤️
👇👇👇👇👇
@kolbesticker
@kolbesticker
@kolbesticker
.
💎مردی با دو چرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد: در کیسه ها چه داری؟ پاسخ میدهد: شن. مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، او را بازداشت می کند.
ولی پس از بازرسی فراوان واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن، مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟
قاچاقچی لبخند زنان میگوید: دوچرخه!
حکایت وداستان زیبا
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر
@kolbesticker
😍😍😍😍😍
⚜ ذکر صالحین ⚜
🌼به یاد خدا باشید یا با تسبیح یا با دل. یاد خدا با دل خیلی اهمیت دارد. گاهی اوقات انسان با زبان در حال گفتن ذکر استغفار است، اما گناه هم می کند.
✍در حدیث آمده که : « کسی که در حال گناه کردن استغفار میکند، خود را مسخره کرده است. یکی از علما می گفت: سی سال پیش سوار اتوبوس بودم، یک حاجی هم با ریش و عبا و قبا جلوی من نشسته بود.
هر زن بی حجابی که وارد اتوبوس می شد، حاجی نگاه می کرد و یک « استغفر الله » می گفت. پشت سر هم هر زنی که وارد می شد، حاجی این کار را می کرد. یک وقت در یکی از ایستگاه ها یک خانم بی حجاب سوار ماشین شد، حاجی متوجه او نشد، من با دست به شانه اش زدم و گفتم : « حاج آقا، یک استغفر الله دیگر هم سوار اتوبوس شد! شخص حاجی با شنیدن حرف من ناگهان برگشت و متوجه شد یک عالم پشت سرش نشسته و مراقب اوست و فهمیده که شیطان او را بازی داده است. جیک نزد. شیطان این قدر عجیب است که در حالی که مشغول استغفار هستی، شما را به گناه می اندازد. این ذکر به درد نمی خورد. چون دل به یاد خدا نیست.
👈 حاجی پشت سر هم می گفت:« خدا لعنت کند کسانی را که اینها را بی حجاب کرده اند» اما با این حال، خودش، محو تماشایشان بود. اگر دل انسان به یاد خدا باشد که چشم، به زن نامحرم نگاه نمی کند! تسبیح در دست و ذکر استغفار هم بر لب، اما دل به یاد خدا نیست! از خدا بخواهید که دل هایتان به یاد او باشد. این مطلب را یادگاری از من داشته باشید: ذکر خالی، چنگی به دل نمی زند!
📚 در محضر مجتهدی ج 2، ص 165
فقط یک نگاه
خداوند کافی ست
برای گشوده شدن
یک یک درهای
بسته ی زندگی مون...
آن نگاه و نظر
بلند را برای شما آرزو می کنم.
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
*ماجرای حکایت داستان ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد! را می دانید؟*
*اگر نمی دانید مطا لعه کنید*
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»