eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼مساله ی عاقبت به خير شدن بسيار مهم است! ✍استاد فاطمی‌نیا: معتبرترين و قديمي ترين كتاب درمورد جنگ صفين ، كتاب نصر می باشدكه سابقا بسيار كمياب بود، در آن كتاب می نويسد: "درجنگ صفين يكي از سربازان اميرالمومنين (عليه السلام) زخمی شد، او را به خيمه های حضرت آوردند" حالا انصافا اين صحنه را تصور كنيد، اگر ما در آنجا بوديم و مي ديدم كه سرباز حضرت در راه ايشان زخمی شده ، از ته دل مي گفتيم خوشا به سعادتش! چه سعادتی بالاتر از مجروح شدن درجبهه ي حضرت است؟! اما آيا ميدانيد اين سرباز كه بود؟! نصر مي نويسد:"آن سرباز مجروح، شمر بن ذي الجوشن بود!" عجيب است! انسان يك روز در جبهه ي حضرت اميرالمومنين( عليه السلام) باشد و يك روز هم سر از كربلا در بياورد و آن ظلم و جنايت فجيع و غير قابل بيان را مرتكب شود! از آن طرف جناب حرّ است! درابتدا در لشكر ابن زياد است و حكم جنگ با امام حسين (عليه السلام) را دارد، اما در آخر در راه حضرت شهيد و عاقبت به خير ميشود ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
انسانهایی بودیم که به پاک کردن عادت داشتیم ابتدا اشکهایمان راپاک کردیم سپس یکدیگر را
‌ وقتی آدم از چیزی غنی باشه باهاش فخر نمیفروشه آدم ها اندازه کمبودهاشون پُز میدن....!! 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 یا رب ! ✨از پنجره‌ روزگار، 🌼 به‌درخت عمر که‌ می‌نگرم خوش‌تر، ✨از ياد‌ و نام زیبایت ثمری‌ نيست ... 🌼 یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین.... ✨روزمان را با نام و یادت و، 🌼 توکل به اسم اعظمت آغاز می‌کنیم، ✨به امید خودت، 🌼 ای مهربانترین مهربانان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون پر از لبخند خدا 🌸 🌸 صبحتون پراز انرژی ☕️ تصویر زندگیتون پراز 🌸 رنگهای زیبـا ☕️ خونه دلتون گرم و 🌸 پراز عشق و محبت ☕️ سفرتون پر از برکت 🌸 ونگاهتون به آینده پراز امیـد
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام برامام حسین ع ♥️ واصحاب حسین ع ♥️ این روزهاعده‌ی زیادی ازمرزها می‌گذرند تابیایندحرم🕌 اماقسمتم نشد منوببخش😔🙏 بضاعتم همین بودازراه دور سلام ارباب 😔✋ صبح بخیر ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دو هزار نفر شما را فالوو کنند، چه دو میلیون، چه بیشتر! آدم‌های مهم زندگی شما چند نفر بیشتر نیستند... اگر دو سه نفر(پدر، مادر، دوست، آشنا، همسر) نزدیک خودتان داشتید که برایتان تب کنند، اشک بریزند و شما را بفهمند؛ دلیل بزرگی دارید که از زنده بودن شادمان باشید!.. بقیه‌ی آن دو هزار و دو میلیون، برای شما "اعداد" هستند و شما برای آن‌ها "اسم" و "عکس" مواظب آدم‌های نزدیک و واقعی زندگی‌تان باشید.
🔻حکایت بط(مرغابی) 🦆 بط به صد پاکی برون آمد ز آب در میان جمع با خیرالثیاب 🦆 گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر 🦆کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب پس سجاده باز افکنده بر آب 🦆همچو من بر آب چون استد یکی نیست باقی در کراماتم شکی 🦆زاهد مرغان منم با رای پاک دایمم هم جامه و هم جای پاک 🦆 من نیابم در جهان بی‌آب سود زانک زاد و بود من در آن بود 🦆گرچ در دل عالمی غم داشتم شستم از دل کاب همدم داشتم 🦆آب در جوی منست اینجا مدام من به خشکی چون توانم یافت کام 🦆چون مرا با آب افتادست کار از میان آب چون گیرم کنار 🦆زنده از آب است دایم هرچ هست این چنین از آب نتوان شست دست 🦆من ره وادی کجا دانم برید زانک با سیمرغ نتوانم پرید 🦆آنک باشد قلهٔ آبش تمام کی تواند یافت از سیمرغ کام 🦆هدهدش گفت ای به آبی خوش شده گرد جانت آب چون آتش شده 🦆در میان آب خوش خوابت ببرد قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد 🦆آب هست از بهر هر ناشسته روی گر تو بس ناشسته رویی آب جوی 🦆چند باشد همچو آب روشنت روی هر ناشسته رویی دیدنت
🔻پادشاه بیدار حکایت کرده اند که روزی مردی به خدمت پادشاه آمد و شکایت کرد که من مردی تاجرم و دزدان دارایی مرا برده اند. پادشاه پرسید: وقتی دزدان اموال تو را می بردند چه کار می کردی؟ مرد جواب داد خفته بودم. پادشاه گفت: چرا خفتی؟ مرد جواب داد: می پنداشتم که تو بیدار هستی. پادشاه از شنیدن این سخن آب در چشم بگردانید و دستور داد مال آن شخص را از خزانه دادند و اموال را از دزدان باز گرفتند.
🔻 حکایت ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه 🥷🥷🥷🥷🥷🥷 در روزگار قدیم، یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند. یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.» دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.» مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.» مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.» دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.» دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند. قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.» آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.» مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟» بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.» مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه ، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند.
🔻آتش آه مظلوم 🪵 ستمگری از درویشان هیزم را به قیمت ارزان می‌خرید و به قیمت گران به ثروتمندان می‌فروخت. صاحبدلی به او گفت: تو مانند مار همه را نیش می‌زنی و چون جغد شوم هستی. زور تو به ما درویشان می‌رسد، از خدا بترس که او قدرتمندتر از تو است. اگر می‌خواهی مردم تو را نفرین نکنند، به کسی ستم مکن! 🪵 ستمگر ناراحت شد اما به درویش چیزی نگفت. یک شب آتش از آشپزخانه مرد ستمگر به انبار هیزم او سرایت کرد و تمام هیزم‌ها و دارایی او سوخت. روزی همان درویش او را دید که به دوستانش می‌گوید:نمی‌دانم این آتش چگونه بوجود آمد و خانه مرا سوزاند! 🪵 درویش گفت: این آتش دل سوخته درویشانی است که از آن ها هیزم می‌خریدی. باید از آتش دل سوخته دردمندان بترسی و از آن بپرهیزی که سرانجام این آتش شعله‌ور شده زندگی تو را می‌سوزاند. تا می‌توانی نباید کسی را بیازاری و نگذاری آهی به سبب ستم تو به آسمان بلند شود . 🪵 روی تاج کی خسرو نوشته شده بود : همانطور که سالیان دراز مردمانی پیش از ما بوده‌اند و این جهان را دست به دست ما داده‌اند، پس از ما نیز جهان به دیگران خواهد رسید. 🪵 چه سالهای فراوان و عمر‌های دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت 🪵 چنان که دست به دست آمده‌ست ملک به ما به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت حکایتهای
🔻ارزش ذکر خداوند روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام از جایی عبور می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند. راوی می گوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است. سلیمان گفت: یک "سبحان الله" که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود(حضرت سلیمان) داده شده است؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین می رود؛ ولی ذکر خدا می ماند. امام صادق (ع) فرمود: خداوند به حضرت موسی(ع) وحی فرمود: ای موسی! به زیادی پول خوشحال مشو! و ذکر مرا از یاد مبر. چراکه زیادی پول ، گناهان را از یاد می برد. و ترک ذکر من سنگدلی می آورد. 📚علل الشرایع ، ص38