eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️دیگه از هیچ‌جا نخر!!!✏️ 💛بجز ! 📝مگه میشه همه چی توی یه کانال موجود باشه؟ 📒🖍اینجا پسنداست. منبع بهترین لوازم تحریر روز دنیا💫 اجناس و این کانال، ایتا رو ترکونده!‼️ 💰آخه مگه داریم انقدر ارزون؟؟ از دستش ندی‌هاااا حیفه! بزن رو لینک زیر👇👇👇 https://eitaa.com/mlzomtednshamoz
پیشنهاد عضویت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم الله ✨روزمون را آغاز میکنیم 🌸براتون هفته ای عالی ✨پراز لطف و رحمت الهی 🌸پراز خیر و برکت و سلامتی ✨به دور از غصه و غم آرزومندم 🌸شروع هـفته تون پرازبهترینها ✨الـهـــی بــه امیـــد تــــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💕شروع هفته 🌸💕را پر برکت میکنیم 🌸💕دهنمان را خوشبو میکنیم 🌸💕با ذکر شریف صلوات بر 🌸💕حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🌸💕و خاندان پاک و مطهرش 🌸💕اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد 🌸💕وآل مُحَمَّد 🌸💕وَعجِّّل فرجهُم ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا کنجکاو شده اید که چرا شیر، سلطان جنگل است ؟! در حالی که نه بدن ورزیده گوریل ، نه قدرت بازو خرس ، نه سرعت پلنگ ، نه خیز آهو ، نه درندگی گرگ ، نه حیله گری روباه و نه خصلت کفتار را دارد ولی او را سلطان جنگل مینامند !!! شیر به دلیل خصائص رفتاریش سلطان جنگل است، چون تا گرسنه نباشد شکار نمیکند ( درنده خو نیست ) ، در وقت گرسنگی شکار را به اندازه نیازش انتخاب میکند ( طماع نیست ) ، در بین حیوانات قوی ترین را انتخاب میکند ( ضعیف کش نیست ) ، از میان حیوانات ماده های باردار را شکار نمیکند، ( رحم و شفقت دارد ) ، بعد از شکار اول اجازه میدهد خانواده تغذیه کنند ( از خود گذشتگی دارد ) ، هیچ گاه باقیمانده غذا را دفن یا از دسترس دیگر حیوانات دور نمیکند ( بلند نظر و سفره گذار است ) و در وقت مریضی یا کهولت گله را رها میکند تا مزاحم آنها نباشد... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یادت نره که امروز 🔹شکرگزار خدا باشی ❤️چون خدا یادش نرفت که 🌷امروز صبح بیدارت کنه ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🌱 یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 فضایل عملی حضرت فاطمه سلام الله علیها 💎 در محیط علم هم یک دانشمند والا است . ✍ آن خطبه ای که فاطمه ی زهرا سلام الله علیها در مسجد مدینه ، بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و اله ایراد کرده است ، خطبه ای است که به گفته ی علامه مجلسی ، "بزرگان فصحا و بلغا و دانشمند باید بنشبینند کلمات و عبارات آن را معنا کنند" 🌷 این قدر پر معز است ! 💫 از لحاظ زیبایی هنری ، مثل زیباترین و بلندترین کلمات نهج البلاغه است . 💫فاطمه ی زهرا سلام الله علیها میرود در مسجد مدینه ، در مقابل می ایستند و ارتجالاً حرف ميزند ! شايد يك ساعت با بهترين و زيباتربن عبارات و زبده ترين و گزیده ترین معانی صحبت کرده است . 📔 " حقیقت عظیم :ص ۱۴۸ مجموعه بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ( مد ظله العالی ) ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
(ص) ۷۰: مومن نباید ظاهر و باطن متفاوت داشته باشد، كسى كه باطنش با ظاهرش ناسازگار باشد، منافق است، هر كه مى خواهد باشد. 🗒ميزان الحكمه ج۱۲ ص ۳۴۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ☄ بی غیرتی مرداڹ و برهنگی زناڹ در آخر الزمان.... 🌱 استاد دانشمند ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری خدایی ☘☘ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🍃🌸 ✍پيامبر اکرم (ص) فرمودند: ✅هرگاه خدا بر امتي غضب كند و عذاب بر آنها نفرستد، آنها را به چند بلا مبتلا مي كند: ⇦ «ارزاني را از آنها گرفته» ⇦ «و عمرهايشان را كوتاه» ⇦ «و بازارگانانشان را بي سود» ⇦ «درختهايشان را بۍثمر» ⇦ «نهرها را بي آب» ⇦ «بارانها را بي موقع» ⇦ «و انساني بداخلاق را بر آنها حاکم مي كند.» 📚خصال صدوق، ج ۲، ص ۴۱ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌حتماتاآخرببینید... 👀نگاه ناپاک تیری🏹 مسموم ازسوی شیطان است😈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📚داستان های زیبا 📚
دام شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی ع
😈دام شیطانی😈 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم. اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت. گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶ بابا:خوبه خودم رامیرسونم یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد . اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📚داستان های زیبا 📚
😈دام شیطانی😈 #قسمت_هشتم 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز ب
دام شیطانی نهم 🎬 دوباره من وبیژن تنها شدیم,پاشد در رابست ونشست کنارم وگفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام راگرفت تودستش,یه جورآرامش گرفتم وهرچه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتما خودش کم داشته ,هیچ ربطی به کلاسهای مانداره وسریع بحث راعوض کردوگفت,هما من از جان ودل تورا دوست دارم,آیا توهم من رادوست داری؟؟ سرم رابه علامت مثبت تکون دادم. بیژن:پس طبق شعورکیهانی وجهان عرفانی ما ,وقتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجودهمدیگه را دوست داریم وبرای هم ساخته شدیم ,این نشان میدهد که از ازل تا ابد ما زن وشوهریم ,الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم.. مغزم کارنمیکرد ,یه جوری جادوم.کرده بود که انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)وحرفاش برام وحی منزل بود,بدون مخالفتی براین اعتقادش صحه گذاشتم وقبول کردم ,کاینات مارابه زن وشوهری پذیرفتن.... بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما درکنارهم درجه های عرفان را طی میکنیم.... دستاهم راکشید جلو.تا من را درآغوش بکشه ,اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت وخودش راکشید کنار,انگار کسی از چیزی باخبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در راباز کرد ,تا دید ما دوتا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد وگفت:اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش رادراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد وانگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار ودست من راگرفت وازکلاس بیرونم کشید..... بابا ازعصبانیت کارد میزدی خونش درنمیومد. همش حرف بیژن راتکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ ازکی تاحالا استادها به اسم کوچک وبااینهمه نازوادا ,شاگرداشون راصدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش اتیش میبارید,نگاه به چهرش میکردی یاد ابلیس میافتادی روکرد به طرف من,ازکی تا حالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟ من کی این چیزا رابه تویاددادم که خبرندارم؟؟ مگه بارها وبارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیریک سقف تنها باشند ,نفرسوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق میدادم اخه بابا خبر نداشت توعرفان ,ماالان محرمیم... این کلمه راتکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت رامیگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک الود من وصورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت :هیچی ,فقط هما ازامروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی رانداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تواتاق ودر رابستم زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا رابهش گفتم. بیژن گفت :بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت:یک سری کارهایی میگم بکن وچندتا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تاکیدمیکرد تواتاقم قران وایه ی قران نباشه,مفاتیح نباشه(اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفوروجادوکننده هست) کارهایی راکه گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
کودک کفاش 🌹 ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم. پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت : واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله ... به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ، آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ، کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ، حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ، در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد . گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود . در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند !!! کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد ... گفتم : چقدر تقدیم کنم؟ گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت گفتم : بگو چقدر گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم گفتم : هر چه بدهم قبول است؟ گفت : یاعلی╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯ دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم ... با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ، با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم ... شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول . در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت ، تشکر کرد ، کیفش را برداشت که برود . سریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم ... قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ، نگاهی به من انداخت و گفت : من گفتم هر چه دادی قبول گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم ! نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟ واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست ... رویش را برگرداند و رفت ، هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ، بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه . رفت وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گامهایی استوار و اراده ای مستحکم ، مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت . جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم ، جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ، جلوی خدا شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم!!!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 حکایت جالب پادشاه و ماهیگیر حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود ، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود. پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید: ای مردک در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، به دستور پادشاه آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد ودر مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد خاری از فلسهای. ماهی به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولیبیماری دیگری به جانش افتاد... ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯ پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. - میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ 🍃🌸🍃 گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است... الدعا سلاح المومن...التماس دعا 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کسی تصمیم میگیرد که به زیارت اباعبدالله علیه السلام برود ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا شهدا می توانند حاجت های ما را بدهند؟👇👇👇👇👇👇👇 🌺 خدا اینقدر به شهدا قدرت و آبرو داده که شفاعت ما برایشان کاری ندارد ... شهدای کوچه و خیابان خود را بشناسید ، ارتباط قلبی برقرار کنید و از خاصیت آن بهره مند شوید ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 نمازی از جنس نماز شهدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 خاطره شهید از نماز عجیبی که شهید بادپا خواند! شهید ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی اوضاع و احوال منطقه و ایران ، توسط یک فرد ناشناس ، ۴۰ سال قبل ، یعنی سال ۱۳۶۳ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
(( نکته ای آخرالزمانی در مورد آتش بس لبنانی )) ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯ ✍ میم _ بیانی اکثریت تحلیل گران فضای مجازی معتقدند که «آتش بس آمریکاییِ » بین رژیم صهیونی و لبنانی اشتباه راهبردی لبنانی هاست و به نفع رژیم کودک کُش اسرائیل و تمدید قوای این رژیم توسط آمریکا و اروپاست و قطعا به ضرر حرب الله است. 🖍 معتقدم باید از نگاهِ آخرالزمانی به آن نِگریست و نَگریست😭 و بلکه خوشحال بود😁🤲 ⭕️ چرا باید خوشحالی کرد⁉️ به این دلایلی که برگرفته از روایات است دقت کنید. اولا، اینهم (آتش بس) از مقدرات الهی است❗️چرا⁉️ چون‌ اگر آتش بس نمی شد، و اسرائیل مشغول حزب الله می گردید و این جنگ بین آنها طولانی می شد، نقش این درگیری در روایات هیچ ربطی به ظهور نداشت و ندارد. ثانیا ، جریان باطل و آخرین فتنه ی بزرگ و سرنوشت ساز آخرالزمان که در روایات مشهور به ظهورِ سفیانی است و باید در شام(سوریه) اتفاق بیفتد،به علت عدم تمرکز نظام سلطه و نائب آنها اسرائیل غاصب بر اشغال سوریه، این جریان آخرالزمانی سفیانی واقع نمی شود👉چون سوریه نقش کلیدی در تقویت خط مقاومت آخرالزمانی دارد. ثالثا ، جریان ظهور سفیانی را روایات اینگونه مطرح فرموده است که: سفیانی از شام قیام می کند و پس از ریختن خون های زیاد و ایجاد رعب و وحشت و تسلط بر شام(سوریه) بسمت عراق می آید و قتل عام شدیدی را خواهد نمود که در نهایت سپاه سید خراسانی که فرمانده ایرانی هاست با آنها برخورد می نماید و سپاه سفیانی فرار کرده به قصد فتح مکه از عراق، خارج شده و می رود. رابعا ، در روایات داریم که رومی ها(غربی ها)با تمام قدرت رسانه ای،دلاری و نیروهای مزدور، این جریان سفیانی را حمایت و هدایت می کنند( که این مطلب از واضحات است و اتفاق افتاده است ) ولی با همه اینها شکست خواهند خورد و منطقه از دست نظام سلطه خارج می شود. خامسا ، نیروهای یمنی به فرماندهی سید یمنی ، قدرتمندانه و هماهنگ با سید خراسانی به جنگ جریان سفیانی در سوریه و عراق خواهد آمد و او را شکست خواهند داد و از عراق می گریزد و بسمت مکه می روند که در وادی نرسیده به مکه « خسف بیداء » رُخ می دهد و به امر خدا در زمین دفن می شوند و پس از این حادثه است که ظهور امام زمان عج تحقق می یابد. 👈 حقیقت اینست که جریان تاریخی جنگ حق و باطل دارد به پایان عمر خود نزدیک تر می شود و شواهد آن در منطقه،منطبق با اشارات آخرالزمانی روایات است. 🖍 نکته مهم اینست که همه باید بدانیم👇 مدیریت این میدان آخرالزمانی دست خدا و امام زمان عج است و هیچ جای نگرانی نیست،زیرا پیروزی نهایی از آنِ حزب الله است و این پیروزی بزرگ قطعا بدون هزینه های سنگین نیست. (فان حزب الله هم الغالبون) ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا ✨میسپارمتان به ✨اون کسی که تو دیار ✨بی کسی بین همه ی ✨دلواپسی ها مونس ✨ و همدممان است ✨شبتون در پناه حق ✨به امیـد 🌸فـردایی پراز بهترینهـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❌از سفره و رومیزی های بی کیفیت و نامرغوب خسته شدی‼️‼️🤦😩 ✅دنبال یه سفره و رومیزی شیک با قیمت مناسب می‌گردی 🤌😇 با سرو چمان زیبایی و هنر رو با کمترین قیمت مهمون خونت کن😎❤️‍🔥 بزن رو لینک خودت ویترین رنگارنگشون رو ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/4092264482C76895eda41
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بارالها ﺍﻣﺮﻭﺯ هم ✨به مهربانی ﺗــﻮ ﺗﻮﮐﻞ میکنیم 🌸تا چون همیشه روشنگر ﻭ ✨ﻫﺪﺍﯾﺘﮕﺮ ﺭﺍهمان ﺑﺎﺷﯽ... 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🌞صبح یکشنبه تون 💐 💞متبرک به ذکر پرنور 🌿صلـوات🌿 💕بر حضرت محمد (ص) 🌲و خاندان پاک و مطهرش 🌹اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌴مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌺وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
🌹داستان آموزنده🌹. مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار می‏داد. یک روز در محضر امام صادق (ع) لب‏ به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد: “فلان مبلغ‏ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی‏ ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده‏ام، به هر در بازی می‏روم به رویم‏ بسته می‏شود”. در آخر از امام تقاضا کرد درباره‏اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید. امام صادق (ع) به کنیزکی که آنجا بود فرمود: “برو آن کیسه اشرفی که‏ منصور برای ما فرستاده بیاور”. کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد. آنگاه به مفضل‏ بن قیس فرمود: “در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای‏ زندگی تو”. - مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش‏ دعا بود. - بسیار خوب، دعا هم می‏کنم . اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن. اولین اثرش این است‏ که وانمود می‏شود تو در میدان زندگی زمین خورده‏ای و از روزگار شکست‏ یافته‏ای. در نظرها کوچک می‏شوی. شخصیت و احترامت از میان می‏رود. (منبع: داستان راستان، استاد ش مطهری) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
1_15206559886.mp3
5.39M
فوری: حمله تحریر شام به حلب سوریه، ترکیه و غرب شانسی نخواهند داشت ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
وقتی که از دست هیچ کس کاری ساخته نیست! 1⃣ تاجر موفقی بود. تقریبا در صادرات خشکبار به کشورهای دیگر حرف اول را می زد. همه شهر او را می شناختند. بازرگانی خوش نام و پر آوازه. ثروت و دارایی زیادی داشت. در خانه ای لاکچری در بهترین نقطه شهر زندگی می کرد. گرانترین و لوکسترین ماشین ها را سوار می شد. بهترین لوازم منزل را استفاده می کرد. مهمانی های تشریفاتی به نامی برگزار می کرد. سفرهای خارجی اش همیشه به راه بود. هرچیزی را که اراده می کرد می توانست به دست آورد. 2⃣چند ماهی می شد که به دلیل شدت بیماری در بستر افتاده بود. با مشورت دوستان و آشنایانِ پزشک خود در بهترین و مجهزترین بیمارستان تهران بستری شد. به برکت ثروت و شهرتی که داشت حاذق ترین پزشکان متخصص به بالینش می آمدند و بهترین خدمات پزشکی را دریافت می کرد، اما روند درمان چندان رضایت بخش نبود. حتی در روزهای اخیر حالش رو به وخامت گذاشته بود. تیم پزشکی هم تقریبا از بهبودی وی قطع امید کرده بودند. همسر و فرزندانش اصرار داشتند که به خارج از کشور اعزام شود و می گفتند که هر چقدر هزینه داشته باشد تامین می کنند، اما به نظر پزشکان کار از کار گذشته بود و درمان جواب نمی داد و نهایتا می توان چند مدتی مرگش را به تاخیر انداخت. 3⃣ در روزهای ملاقات، جمعیت زیادی از فامیل و دوستان و آشنایان به دیدارش می آمدند به گونه ای که اتاق اختصاصی و بزرگی که در آن بستری بود چندین بار پر و خالی می شد. از مسئولان و افراد سرشناس شهر گرفته تا بسیاری از بازرگانان، سرمایه داران، اقوام و خویشان و دوستان. انسانِ خیر و نیکوکاری بود. دست خیلی از نیازمندان فامیل، دوست، آشنا و غریبه را گرفته بود. خیلی از دختران و پسران دم بخت با کمک او به خانه بخت رفته بودند. خیلی ها گره زندگیشان به دست او باز شده بود. بسیاری از این افراد نیز برای قدردانی به عیادتش می آمدند. خیلی ها دلشان می خواست کاری برای او بکنند، اما از دست کسی کاری بر نمی آمد؛ نه پزشکان، نه خانواده، نه دوستان و آشنایان و نه هیچ کس دیگری. 4⃣ در فرصت و خلوتی که پیش آمد، به یکی از آشنایان نزدیک و مورد اعتمادش گفت: اتاق که خلوت می شود، به ویژه در سکوت و آرامش فراگیر شب، در حالی که روی تخت آرمیده ام با خود فکر می کنم که چگونه این همه ثروت و دارایی، پزشکان متخصص، دوست، آشنا و فامیل نمی توانند برایم کاری کنند و مرگ مرا به تاخیر اندازند؟! از دست هیچ کس و هیچ چیز کاری بر نمی آید! چقدر انسان ضعیف و ناتوان است، اما ثروت و دارایی، قدرت، مقام، ریاست، شهرت و سرگرم شدن به زندگی روزمره، او را چنان سرگرم و از خود بی خود می سازد که این حقیقت و واقعیت را فراموش می کند! 5⃣ خوب که فکر می کنم، یادم میاد که قبلا درباره چنین شرایطِ سختِ پیش آمده مطالبی شنیده بودم. مجلس ختم یکی از اقوام و خویشان یادم میاد. یک روحانی بالای منبر درباره لحظات سختِ آخر عمر می گفت. او روایتی از امام هادی(ع) را می خواند و می گفت: حضرت چقدر زیبا و گویا لحظات آخر عمر آدمی را به تصویر کشیده است: ُاذكُر مَصرَعكَ بَينَ يَدَي أَهلِكَ، و لا طَبيبٌ يَمنَعُكَ ولا حَبيبٌ يَنفَعُكَ؛ ای انسان! تصور کن و به یادآور آن لحظه ای را که در مقابل خانواده ات دراز کشیده ای! نه هیچ پزشکی می تواند مانع مرگ تو شود و نه هیچ دوستی می تواند سودی به حال تو داشته باشد! (بحار الانوار، ج75، ص 370) منبری تاکید می کرد که در این لحظات سخت تنهایی فقط و فقط «ایمان» و «عمل صالح» و « پرهیزکاری» است که به فریاد انسان می رسد و شرایط خوشی را برای وی فراهم می آورد: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ * الَّذِينَ آَمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ * لَهُمُ الْبُشْرَى فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآَخِرَةِ لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ؛آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى شوند * همانان كه ايمان آورده و پرهيزگارى ورزيده‌اند. * در زندگى دنيا و در آخرت مژده براى آنان است. وعده‌هاى خدا را تبديلى نيست. اين همان كاميابى بزرگ است. (یونس/62-64)
( هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند) دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت . درس‌هایش زیاد بود . پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس می‌خواند روزی سرش را انداخته بود پایین و توی فکر بود راه می‌رفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازه‌ها خورد و به زمین افتاد . ضربه شدید بود . دنیا جلو چشمهایش تاریک شد . کمی که به خودش آمد صاحب مغازه را دید و گفت : مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشته‌ای ؟ مغازه دار قاه قاه خندید و گفت : مگر کوری ، چشمت نمی‌بیند ؟ حواست کجا بود . دانشجو گفت : سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز . صاحب مغازه سینه‌اش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید . حالا کسی نشده‌ای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم . دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت . دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او می‌آیند . آنها نظامی بودند . سوارها با اسب‌هایشان پیش آمدند یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت : آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟ زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت : از‌ آن طرف‌تر بروید . مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت : خرابش می‌کنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است . من از دستتان شکایت می‌کنم . نظامی گفت : برو شکایت کن ، یادت نمی‌آید ؟ چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده ، سایبانم را خراب کنند . حالا من برای خودم کسی شده‌ام و دستور می‌دهم سایبان مغازه‌ات را خراب کنند . مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند . از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیده‌ای بدهد ، می.گویند ( هر وقت کسی شدی ، بگو خراب کنند ) ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜