eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
کانال تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76 ارتباط با ادمین👇 @yamahdi_1403
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 عذاب وحشتناک ‼️😱 💠 مشاهدات پیغمبر اکرم(ص) در شب ✅ بسیار تأثیرگذار، حتما ببینید🙏 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✍تاجری را شاگردش از انبار او دزدی کرد. تاجر شاگرد را صدا کرد و از او توضیح خواست. شاگرد از ترس و شرم در پاسخ از این شاخه به آن شاخه پرید. تاجر برای شرمگین نشدن بیشترش به او گفت: گم شو! تاجر را دوست مؤمنی بود که این صحنه را می‌دید. تاجر گفت: به او گفتم گم شو، چون نخواستم دست و پای خود را بیشتر گم کرده و شرمنده شود. دوست مؤمن گفت: بدان به کسی که از ترس تو دست و پای خویش گم کند و خود را به خاطر خطایی که کرده در خود گم کرده باشد، گفتن «گم شو» احسان و نیکی نیست. قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى (263 - بقره) (فقیر سائل را به) زبان خوش و طلب آمرزش (رد کردن) بهتر است از صدقه‌ای که پی آن آزار کنند. اگر به کسی نیکی نکنیم بهتر از آن است که کار نیکی برایش انجام دهیم و بر سرش منت گذاریم. به عنوان مثال، قرضی به کسی بدهیم و منت بر سرش بگذاریم. اگر نمی‌توانیم قرض بدهیم و تاب تحمل از دست رفتن پول‌مان را نداریم از همان ابتدا بهتر است با زبان نیک عذرخواهی کنیم. ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
❤️ امام صادق علیه‌السلام: 🍃 المَنُ‌ يَهدِمُ‌ الصَّنيعَةَ. 🍃 منت نهادن، خوبى را از بين مى‌برد. 📚 الکافی، ج4، ص22. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام على عليه السلام: آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاحَ غررالحكم حدیث 9634 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
امام على عليه السلام: عَجِبتُ لمَن يَرى أنّهُ يُنقَصُ كلَّ يَومٍ في نفسِهِ و عُمرِهِ و هُو لا يَتَأهَّبُ للمَوتِ! در شگفتم از كسى كه مى بيند هر روز از جان و عمر او كاسته مى شود و با اين حال براى مرگ آماده نمى شود؟! غررالحكم حدیث 6253 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔴 وصیت نامه مرد خسیس روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟ زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند! (امام جعفرصادق(ع)می فرمایند: بهترین شما مردمان بخشنده و نظربلند و بدترین شما مردمان خسیس و تنگ‌نظران هستند. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
📗 جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟» کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.» چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیلن خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: «نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.» 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🚨دروغ ریشه هر چیزی را خشک میکند! 🔸یکی تعریف می کرد: ✍کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد 🔘به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! 🔘به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! 🔘کار تو باعث می گردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔴 داستانهای علما (میزان تاثیر مصاحبت با عالم) از بعضی اکابر افاضل شنیده شد که مرحوم شهید ثالث می‏ فرمود که : مرحوم شیخ جعفر کبیر وارد قزوین شد و در منزل شهید ثالث حاج ملا محمد صالح منزل کرد. پس شب هر یک در گوشه‏ ای خوابیدند و من هم در گوشه آن باغ خوابیدم. چون مقداری از شب گذشت، دیدم که شیخ جعفر مرا صدا می ‏کند که برخیز و نماز شب را بخوان. عرض کردم: بلی بر می‏ خیزم.شیخ از من رد شد و من دیگر بار خوابیدم. ناگاه بر اثر شنیدن صداهائی متاثر کننده از خواب جستم. از پی آواز روانه شدم، چون نزدیک رسیدم دیدم که جناب شیخ با نهایت تضرع و بی قراری به مناجات و گریه اشتغال دارد. پس صدای آن جناب چنان تاثیر در من کرد که از آن شب تا به حالا که بیست و پنج سال می ‏گذرد، هر شب بر می ‏خیزم و به مناجات باقاضی الحاجات اشتغال دارم. (قصص العلماء،ص173.) منبع: مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، دفتر انتشارات اسلامی(وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم)، جلد 1. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🌷 🌷 ! 🌷عملیات والفجر ١٠ بود. مدتی که در خاک عراق بودیم، یک تریلی ١٨ چرخ صفر کیلومتر، توجه مرا به خود جلب کرده بود و مدام توی این فکر بودم که باهاش چه کار کنم؟! تریلی که قبلاً یکی از چرخ‌هایش را پنچر کرده بودم! از میان اسرای عراقی که گرفته بودیم، یکی از آن‌ها راننده آن تریلی بود که طی این مدت سکوت کرده و حرفی نزده بود. مانده بودم که چطور این تریلی را روشن کنم و آن را به حرکت درآورم! 🌷یکی از اسرا که متوجه این موضوع شده بود با اشاره به اسیری که آن طرف‌تر بود، گفت: «او راننده آن تریلی است!» راننده را گرفتم و به سمت تریلی رفتم. وقتی خواستم استارت بزنم، راننده به پنچر بودن لاستیک اشاره کرد و گفت: «اول باید پنچری‌اش گرفته شود.» بعد به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد؛ من ساده لوح هم اسلحه‌ام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی درآورم. 🌷بچه‌های ما کمی آن طرف‌تر، هر یک مشغول کارهای خودشان بودند، وقتی در زیر تریلی مشغول درآوردن زاپاس بودم، راننده عراقی با صدای بلند فریاد زد: «آبار! آبار!» به سرعت خودم را از زیر ماشین خارج کردم و اسلحه را از دستش درآوردم، چون فکر کردم قصد تیراندازی دارد. سرش فریاد زدم و گفتم: «آبار، آبار، چیه؟! معلومه داری چی می‌گی؟!» 🌷بعد از این‌که فهمیدم اوضاع آرام است، دوباره اسلحه را به دستش دادم و رفتم زیر تریلی تا لاستیک را در بیاورم، اما باز هم عراقی فریاد زد: «آبار! آبار!» چند بار این حرکت ادامه داشت تا اين‌که بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: یکی بیاد بگه این زبون بسته چی می‌گه. یکی از بچه‌ها آمد و گفت که می‌گوید: «مواظب باش تا لاستیک روی سرت نیفتد، اگر روی سرت بیافتد، تو را می‌کشد!» 🌷من که دیدم هر کاری می‌کنم، لاستیک زاپاس درنمی‌آید، اسلحه را از دستش گرفتم و گفتم: «خودت برو درش بیار!» او به زیر تریلی رفت و بعد از چند دقیقه، لاستیک زاپاس را بیرون آورد. به او گفتم: «حالا آن را با لاستیک پنچر، جابجا کن!» او از این کار امتناع کرد و گفت: «من بلد نیستم. من هم اسلحه را رو به او گرفتم و با زبان مازندرانی به او گفتم: «یا وصل کندی یا تره همین جه کشمبه» (یا وصل می‌کنی یا همین‌جا می‌کشمت.) 🌷او که جدیت مرا دید، از جیبش عکسی را در آورد و با گریه به من فهماند که ٦ تا بچه دارد. من هم به زبان مازندرانی بهش گفتم :«ای بابا ته هم که مه واری ایال واری، خاستی چه کنی انده وچه ره؟!» (ای بابا، تو هم که مثل من ایال واری، می‌خواستی چیکار کنی، این همه بچه رو.) بعد گفتم: «نگران نباش، من باهات کاری ندارم، تو اسیر هستی، نمی‌کشمت.» 🌷وقتی خیالش راحت شد، سریع لاستیک را عوض کرد و بعد رفت بالای تریلی و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش گفتم: «زود پسر خاله نشو! بیا این طرف بشین و به من یاد بده، باید چطوری برانم؟» استارت زد و دنده گذاشت و به کمک او تریلی را به عقب بردم. وقتی نزدیک بچه‌ها شدم، مدام بوق می‌زدم و چراغ می‌دادم. بچه‌ها از سنگرهایشان بیرون آمده بودند و با تعجب نگاه می‌کردند و وقتی فهمیدند من هستم، زده بودند زیر خنده.... : رزمنده دلاور سيد احمد ربیعی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞خاطره‌ای از آیت الله بهجت که رهبر معظم انقلاب را متاثر کرد 🎥حجت الاسلام عالی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔆جواب شش سؤال و شفاى دردپا حسين بن عمر بن يزيد از جمله كسانى بود كه بر امامت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام توقّف كرده و پنج امام بعد از آن حضرت را قبول نداشت ، او حكايت كند: روزى به همراه پدرم نزد امام كاظم عليه السلام رفتيم و پدرم هفت سؤ ال مطرح كرد كه حضرت شش تاى آن ها را پاسخ فرمود. پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، من با خود گفتم : همان سؤ ال ها را از فرزندش ، حضرت رضا عليه السلام مى پرسم ، چنانچه همانند پدرش پاسخ داد، او نيز امام و حجّت خدا مى باشد. چون نزد ايشان آمدم و سؤ ال ها را مطرح كردم ، همانند پدرش ، امام كاظم عليه السلام - حتّى بدون تفاوت در يك حرف - پاسخ داد و از جواب هفتمين سؤ ال خوددارى نمود. و هنگامى كه خواستم از محضرش خداحافظى كنم ، فرمود: هر يك از شيعيان و پيروان ما در اين دنيا به نوعى گرفتار و دچار مشكلات هستند؛ پس اگر صبر و شكيبائى از خود نشان دهند، خداوند متعال پاداش هزار شهيد به آن ها عطا مى نمايد. و من در اين فكر فرو رفتم كه اين سخن به چه مناسبتى بيان و مطرح شد؛ و با حضرت وداع كردم . بعد از مدّتى به درد پا مبتلا گشتم و سخت مرا آزار مى داد تا آن كه به حجّ خانه خدا رفتم و امام رضا عليه السلام را ملاقات كردم و از شدّت درد و ناراحتى پا سخن گفتم و تقاضا كردم دعائى را براى شفا و بهبودى آن بخواند؛ و پاى خود را جلوى حضرت دراز كردم ، فرمود: اين پا، ناراحتى ندارد، آن پايت را بياور. وقتى پاى ديگر خود را دراز كردم ، حضرت دعائى خواند و لحظاتى بعد، به طور كلّى درد و ناراحتى پايم برطرف شد. همچنين آورده اند: شخصى به نام احمد بن عبداللّه ، به نقل از غفّارى حكايت كند: روزى خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و گفتم : مقدارى قرض دارم و توان پرداخت آن را ندارم ؛ و مقدار آن را مطرح نكردم . حضرت دستور داد غذا آوردند و چون غذا خورديم فرمود: آنچه زير تُشك نهاده شده بردار و بدهى خود را بپرداز. وقتى تُشك را بلند كردم مقدارى دينار زير آن موجود بود، برداشتم و چراغى را آوردم و آن ها را شمردم چهل و هشت دينار بود. در بين آن ها يك دينار مرا جلب توجّه كرد، آن را برداشتم و نزديك چراغ آوردم ، ديدم بر آن نوشته است : بيست و هشت دينار آن را بابت بدهى خود پرداخت كن و باقى مانده آن را هزينه زندگى خود و خانواده ات قرار بده . 📚إثبات الهداة : ج 3، ص 250، ح 14، بحارالا نوار: ج 49، ص 58، س 15. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
عیب پنهانی فرمود: عارفی، پارچه ای بافت و در بافت آن، وقت و کوشش بسیار به کار برد. آن را فروخت و بعد به علت عیب هایی که داشت، پارچه بافته شده را به او باز گرداندند. پس او گریست. مشتری گفت: من به این عیب، راضی ام و گریه مکن. فرمود:گریه من از این نیست، بلکه از آن می گریم که در بافت آن کوشش بسیار کردم و حال به سبب عیب های پنهانی به من بازگردانده شد. از آن می ترسم تا عملی که چهل سال در آن کوشیده ام، نپذیرند. کشکول شیخ بهایی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کاره‌ی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایره‌ی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف می‌زد. یک بار کارگر مقنی قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا خودش را خیس کرد. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاک‌ها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخ‌زده‌ی چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یک‌نفره کنده بودش. بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. ر فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمی‌زد. لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد . می‌خواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. همه می‌دانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بی‌شناسنامه. اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرف‌شان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند. آدم‌ها همه توی زندگی یک قاسم می‌خواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقت‌ها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمه‌ها را قشنگ مصرف کند. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگی‌تان را پیدا کنید. | فهیم عطار | 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
پیرمرد هر بار که به مطب میومد، اسم‌ مرا فراموش می‌کرد؛ حتا در فاصله‌ی کوتاه ورود و خروج از اتاق معاینه. خودش می‌گفت فکر کنم آیزنهاور گرفته‌ام. منظورش آلزایمر بود. مدتی بود با فواصل کوتا‌ه‌تری می‌آمد. چندی پیش در یک روز دوبار آمد. بار دوم، فرزندش از من معذرت خواست. گفت: هرچه بهش می‌گیم امروز تورا پیش دکتر برده‌ایم، قبول نمی‌کنه. گفتم اشکالی نداره. دوباره معاینه‌ای و صحبتی انجام شد و داروهایش را برایش توضیح دادم. موقع خداحافظی گفت: دکتر فکر کنم واقعا «آیزنهاور» گرفته‌ام. گفتم چطور؟ گفت: یه حس خوبی دارم که انگار خیلی آشنا و نزدیکه. مثل قاشق دوم قورمه سبزی خوشمزه‌ای است که همسرم درست میکرد. گفتم چرا قاشق دوم؟ گفت چون آن‌قدر خوشمزه بود که تا مزه‌ی خوب قاشق اول هنوز زیر زبون‌ام بود، قاشق دوم رو می‌خوردم. بچه‌هام گفتن امروز پیش شما اومدیم و من اصلن یادم نمی‌اومد ولی حالا تو قلب‌ام حس‌اش می‌کنم. یه حس خوب و خیلی تازه و آشنا تو دلم ... مطمئن‌ام امروز این بار دوم است که این حس رو دارم. گفتم تشخیص‌ات درسته، این همون «آیزنهاوره» که مغز آدما فراموش می‌کنه اما قلب‌شون فراموش نمی‌کنه. این با آلزایمر فرق داره. آلزایمر واقعی، وقتی است که مغز و دل‌ات هر دو فراموش کرده باشن. گفت: از این بدترم داریم؟ گفتم: بدترش فقط وقتیه که مغزت یادشه ولی دل‌ات فراموش کرده باشه، مثل پایان یه رابطه. هرچی‌ام تلاش کنی و دوا درمون کنی، دیگه نمی‌تونی عاشق‌اش بشی. ولی تو آلزایمر، همه چی فراموش میشه، امکان داره دوباره که ببینیش عاشق‌اش بشی. برای همینه که بعضی‌ها میگن آلزایمر درد نیست، درمانه. الان مدت‌هاست که پیرمرد رفته پیش خانم‌اش و من گاهی دل‌ام براش بدجور تنگ می‌شه. فکر کنم منم «آیزنهاور» گرفتم. حس عجیبی داره … هر وقت یادش می‌افتم، دل‌ام غمگین می‌شه، چشم‌ام مرطوب می‌شه، ولی مزه‌ی خوبی داره؛ مزه‌ی قاشق دوم قورمه سبزی‌ای رو می‌ده که همسرم درست می‌کنه. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
💢سعدی می‌گوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آن‌ها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند. شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده می‌نگریست، و با نگاهش او را تحقیر می‌کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می‌نگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته می‌باشد. شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند. اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود. با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید. باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید. همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او می‌نگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آن‌ها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آن‌ها را بگیرند. پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.🌺 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✅ حکایت میخ برعکس فردی میخی را سر و ته روی دیوار گذاشته بود و می‌کوبید. میخ در دیوار فرو نمی‌رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار می‌کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه‌روست. ✍🏻 عبید زاکانی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✅ حکایت فواید علی‌اکبر بودن یه زمانی ... علی‌اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود علی‌اکبر ناطق نوری رئیس مجلس علی‌اکبر ولایتی هم وزیر خارجه علی‌اکبر محتشمی وزیر کشور بعضی خارجی‌ها فکر می‌کردن «علی‌اکبر»، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا می‌شه! بعد من می‌خواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم رو دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی‌اکبره! همه پا شدند، رییس‌شون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می‌دویدند و بدون بازرسی هر چی داشتند مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند. 📚 رویاهای شیرین من - خاطرات علی اکبر زرندی 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ما طالبانِ ✨فیض ز فیّاض سَرمدیم 🌸قرآن کتاب ماست که برآن مقّیدیم 🌸در آفتاب ✨حَشر نسوزیم ز آنکه ما 🌸درسایۀ عنایتِ آل مُحـمّدیم 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔘داستان کوتاه 👈 چوپان بی سواد، ولی هوشمند چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.» دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است: 1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم. 2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم. 3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم. 4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم. 5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم. دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است. 📗 ، ج 4 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هر لحظه در حالِ کامل کردن ماست ، چه از درون و چه از بیرون. هر کدامِ ما اثر هنری ناتمامی هستیم. هر حادثه ای که تجربه میکنیم، هر مخاطره‌ای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پیِ کمال است. " شما هم مثل من میخواستین اینجا زندگی کنین...😍 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🔆زلزله وحشتناك در خراسان طبق آنچه مورّخين و راويان حديث حكايت كرده اند: ماءمورين و جاسوسان حكومتى براى ماءمون عبّاسى خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام جلساتى تشكيل مى دهد و مردم در آن مجالس شركت كرده و شيفته بيان و علوم او گشته اند. ماءمون دستور داد تا مجالس را به هم بزنند و مردم را متفّرق كرده و نيز حضرت را نزد وى احضار كنند. همين كه امام رضا عليه السلام نزد ماءمون حضور يافت ، ماءمون نگاهى تحقيرآميز به حضرت انداخت . و چون حضرت چنين ديد، با حالت غضب و ناراحتى از مجلس ماءمون خارج شد؛ و در حالى كه زمزمه اى بر لب هاى مباركش بود، چنين مى فرمود: به حق جدّم ، محمّد مصطفى و پدرم ، علىّ مرتضى و مادرم ، سيّدة النّساء - صلوات اللّه عليهم - نفرين مى كنم كه به حول و قوّه الهى آنجا به لرزه درآيد و سگ هائى كه اطراف او جمع شده اند، همه را مطرود مى سازم . بعد از آن ، امام رضا عليه السلام وارد منزل خود شد و تجديد وضوء نمود و دو ركعت نماز خواند و در قنوت ، دعاى مفصّلى را تلاوت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود، كه زلزله هولناكى سكوت شهر را درهم ريخت و صداى گريه و شيون مردان و زنان بلند شد. و به دنباله اين حادثه ، طوفان شديد و غبار غليظى با صداهاى وحشتناكى به وجود آمد. وقتى حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد، به اباصلت فرمود: بالاى بام منزل برو و ببين چه خبر است ؟ و سپس افزود: متوجّه آن زن بدكاره ، فاحشه نيز باش كه چگونه تير بلا بر گلويش فرود آمده و او را به هلاكت رسانيده است . اين همان زن بدكاره اى است كه جاسوسان و بدگويان را بر عليه من تحريك مى كرد و آن ها را هدايت مى نمود تا نزد ماءمون سخن چينى و بدگوئى مرا كنند و ماءمون را بر عليه من مى شوراند. در پايان اين حكايت آمده است : تمام آنچه را كه حضرت بيان فرموده بود به واقعيّت پيوست ؛ و پس از آن كه ماءمون متوجّه اين قضيّه شد، دستور داد تا افراد سخن چين و دروغ گو را از اطراف ماءمون و دستگاه حكومتى او البتّه در ظاهر و براى عوام فريبى كنار بروند و ديگر به آن ها توجّه و كمكى نشود. 📚عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 172، ح 1، بحارالا نوار: ج 49، ص 82، ح 2، مدينة المعاجز: ج 7، ص 146، ح 2241، إ ثبات الهداة : ج 3 ص 261، ح 36. 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
✅ برای اموات فاتحه کبیره بخونید یکی از علمای شیعه به نام شیخ مهدی فقیهی جهت استخاره و رفع گرفتاری نزد آیت الله بهجت می‌رود. آیت الله بهجت به ایشان می‌فرماید: چرا فاتحه‌ی کبیره نمی‌خوانید؟ شیخ مهدی می‌پرسد، فاتحه‌ی کبیره چیست؟ آیت الله بهجت می‌فرماید: – سوره حمد یک مرتبه – چهار قل هر کدام یک مرتبه (سوره‌های توحید، کافرون، ناس و فلق) – سوره قدر هفت مرتبه – آیت الکرسی سه مرتبه سپس آیت الله بهجت می‌فرماید: هرکس برای میتی این‌گونه فاتحه بخواند، هم رفع گرفتاری از خودش می‌شود و هم گنجی است برای میت. شیخ مهدی فقیهی می‌گوید: به روستای خودمان رفتم و بر سر قبر پدر و مادرم فاتحه‌ی کبیره را خواندم و به قم بازگشتم. شب عمه‌ام خواب پدر و مادرم را می‌بیند که خمره‌ای از طلا و جواهرات در مقابل‌شان است. عمه‌ام از من پرسید چه خیراتی برای پدر و مادرت فرستادی؟ گفتم: فاتحه‌ی کبیره را خواندم. مشخص شد روزی که من فاتحه‌ی کبیره را برای پدر و مادرم خوانده‌ام، رحمت واسعه‌ای از طرف خداوند شامل حالشان شده است. در ضمن به برکت خواندن فاتحه‌ی کبیره، گشایشی نیز در زندگی‌ام مشاهده کردم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 📝 در هنگام مشکلات 🖐اولین که در بین ما نیستی 🥺 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 📕 📘 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯