eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
همــۀ فکــر و ذکرش شــده بــود رفاه اهــل و عیال. صبــح تا عصــر در بازار شاگردی میکرد و شب ها با تاکسی دوستش مسافرکشی. آن شــب با ماشــین بدون مســافر رســید تخت فولاد. جنــاب صمصام را دیــد کــه ســوار بر اســب نزدیــک قبــر بابا رکن الدین ایســتاده بــود.ابهت سید،اورا گرفت.ایستاد و از ماشین پیاده شد.بعد از سلام، گفت:اگر مقدور است دعا کنید تا وضع زندگی ام بهتر شود. سید نگاهش را از قبرستان برنداشت. انگار بغض توی گلویش بود. - فریاد التماس مردگان را نمیشــنوی که دستشــان از دنیا کوتاه اســت و کمــک میخواهنــد؟بیچاره ها تمام عمر فکر جمع کردن مال بودند وحالا دستشــان ازدنیا کوتاه است.من نمیدانم چرا فقیر نوازی نکردند کــه الان چــوب بیفکری شــان را بخورنــد. مواظب باش تــامصیبت این بیچاره ها گریبانگیر تو نشود. ســرش را انداخــت پایین. ســید که انگار همــۀ زندگــی اورا خوانده بود، موقــع رفتــن،ایــن آیه را خوانــد:فمن یعمــل مثقــال ذره خیرا یــره و من یعمل ً مثقال ذره شرا یره @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
میخواست ازدواج کند.پدرش کیسه کش حمام بود و اوضاع اقتصادی مناســبی نداشــتند. خانــوادۀ عروس هم بــه همین خاطر بــا این وصلت موافق نبودند. با یکی از همســایه ها که شــنیده بــود جناب صمصام مســتجاب الدعوه است، به منزل ایشان رفتند. سید مشغول کوک زدن به گوشۀ لباسش بـود.بعــد از ســلام ونشســتن،قبل هــر حرفی،آقا گفت: امشــب شــب جمعــه اســت. شــب امام زمــان.اگر مشــکلی داریــد وپایتــان جایی گیراست، نماز امام زمان بخوانید وبه ایشان متوسل شوید. جواب ســوال نپرسیده شــان را گرفتند. موقع خداحافظی سید رو کردبه همسایه. - چــون تو وضع مالی ات خوب اســت، حق بچه هــای امام زمان را هم بایــد بدهــی تــا حاجتــت برآورده شــود. آقــا پــول را گرفت و گذاشــت زیر تشک و گفت:حالا زود بروید که حوصله ندارم. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
قنادبود. حاضرجوابی های ســید را دوســت داشت. هربار برای شوخی چیزی میگفت و جناب صمصام هم جوابش را میداد. آن روز هم برای اینکه خندهای روی لب های آقا بیاید، گفت:بالاخره ما نفهمیدیم شما که زن و بچه ندارید،ثروتتان را چه کسی میخورد؟ جنــاب صمصــام بــدون کمترین مکثــی گفت: ســرمایۀ قنــاد را مگس میخورد و ثروت حضرت صمصام را وارثان بدتر از مگس. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
اســتانداری مراســم برگــزار کرده بــود و قســمتی از چهارباغ را قــرق کرده بودنــد. بــزرگان شاهنشــاهی میخواســتند بیاینــد و از مراســم، ســان ببینند. ســربازی ایســتاده بود اول چهارباغ و اجازۀ عبور و مرور به هیچ ماشینی نمیداد. جنــاب صمصام که با اســب ســفیدش آمد، ســرباز خشــکش زد. یکی از دکاندارهای چهارباغ به ســرباز گفت:با اینکه خیلی وقت اســت مردم بــرای رفت وآمــد از ماشــین اســتفاده میکننــد اما این حضــرت صمصام فقــط بــا اسبشــان این طــرف وآن طــرف میروند. شــما هــم نمیتوانی بهشان چیزی بگویی. ســرباز امــا قلدرانه رفت جلو و گفت:آقای صمصــام اینجا عبور ممنوع است. چرا شما وارد این منطقه شدید؟ آقــا همچنــان بــه مســیرش ادامــه داد. همینطــور که جلــو می رفتم اســب را بــالا زدو گفــت:»اگــر ناراحتی شــماره اش را بــردارو به مافوقت گزارش بده 📘داستان وحکایت زیبا📕👇 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
ســه ‌نفــری بــا لباسهایــی کــه تــازه مــد شــده بــود وارد جلســه شــدند؛پیراهن های یقه باز و نصفه آستین. جناب صمصام بالای منبر مشــغول حرف زدن بود ولی به محض وارد شدن آن سه تا،دستش را گرفت سمت آنها. - آهای مردم بهائی ها آمدند. مــردم با شــنیدن این جمله برگشــتند آنهــا را نگاه کردنــد.آنها هم از تــرس پــا به فرار گذاشــتند وبه کوچــه پس کوچه ها پنــاه آوردند.آقا که آمد، دورش حلقه زدند و گفتند:ما از شما توقع چنین حرفی نداشتیم. شــما میخواســتی مــا را بابت لبــاس پوشــیدنمان ادب کنی،درســت. امــامیدانیــد اگــرمــردم حــرف شــما را بــاور میکردنــد، چه بلائی ســرما می آوردند؟ســید انــگار کــه هیــچ اتفاقــی نیفتــاده،لبخنــدی زد و جــواب داد:تــو بمیری شوخی کردم. 📘داستان وحکایت زیبا📕👇 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
- آرزو بــه دلــم مانــده بــود کــه یــک بار بــرای منبر مــن را دعــوت کنند. روزی دیــدم پاکتــی برایم آمــده که از طرف بانیان فلان مجلس اســت.خیلــی خوشحال شــدم که بالاخره این آرزو بــه دلم نماند. وقتی پاکت را بــاز کــردم دیــدم در نامــه نوشــته اند آقــای صمصــام از شــما عاجزانــه خواهشــمندیم کــه بــه مجلــس روضۀ مــا تشــریف نیاورید.ایــن پنجاه تومــان را هــم پیشــاپیش بــرای شــما فرســتادیم تــا خاطرجمع شــوید ونیایید. ایــن کنایــۀ جناب صمصام بود به آنهایی که اجازه نمیدادند آقامنبر برود. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
دکترنگاهی به دودها کردونگاهی به چشــم های نافذ ســید.بلند شد.عقب عقب از در بیرون رفت و یک راســت خودش را رساند بیمارستان. وقتــی به اتاق رســید،دیــد بچه اش روی تخت نشســته ولباس عوض میکند.با اشــارۀ دســت و ســر پرسید: چه خبراســت؟فرزند جواب داد:یــک ســاعت پیــش ســید بلندقــدی آمد کنــار تخت مــن و ســلام کرد.بعد گفت: ســیدمحمد دســتور داده شــما به خانه بروید؛دیگر احتیاجی نیســت روی تخــت بیمارســتان بمانیــد.وقتی از در اتاق خارج شــد من احساس کردم دیگر هیچ دردی توی بدنم نیست. مــرد قبل از رفتن به خانه با کیســه هایی پــراز پول، همراه فرزندش به خانه ی سید محمد رفت.
محمدرضاشــاه بــرای دیــدن آثــار تاریخــی، آمده بــود اصفهــان. چند تا از خیابان هــا و کوچه هــای منتهــی بــه مســیر او را بســته بودنــد واجــازۀ رفت و آمد نمیدادند. جناب صمصام اما با اســبش آمد توی مســیر. ســربازها با کلی خواهش و تمنــا،تقاضــا کردنــد که آقــا برگردد خانه اما ایشــان گفت:»من مســیر همیشگی ام رامیروم وبه کسی هم کار ندارم.« افســرپلیــس کــه ســید را میشــناخت و موقعیتــش رادر خطــرمیدیــد،جلــو رفــت و گفت:»آقا میدانم که این مســیر هرروز شماســت اما امروز اعلی حضــرت قصد دارنــد از این مکان عبور کنند پس لطفا شــما امروز رامنصرف شوید. سید روی اسب در حال حرکت گفت:» بگو ببینم صمصام مهمتر است یا شاه؟ افسر که هر جوابی میداد به ضررش تمام میشد، ساکت ماند. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
بازجو پرسید:چرا شما به اعلی حضرت توهین کردید؟ - مگر من چه گفتم؟ مأمــور بــا کلــی من ومــن گفت:»شــما گفتیــد که مــن به آقــای خمینی گفته ام پا روی دم سگ نگذارد ولی او گوش نکرد! - اســتغفرالله!مگــر اعلی حضــرت ســگ اســت که شــما اینطــوری فکر کردید؟ رئیس ســاواک که دید پس زبان جناب صمصام برنمی آید دســتور صد ضربــه شــاق داد. جنــاب صمصــام بلنــد شــد و گفــت:»مــن از خاندان رســول الله هســتم.تمــام اجــدادم اهــل خیر و بخشــش بودنــد.من هم به تأســی از ایشــان پنجاه تا از اینشــاقها را به خود این آقای رئیس میبخشــم. الباقی را هم بین خودتان تقســیم کنید. البته برای اینکه دل ایناس بهم نشکند دوضربه هم به اسبم بزنید. وقتــی رئیــس ســاواک دیــد، ســید،اورا هم ردیــف اســبش کرده اســت، عصبانی گفت:سریعتر حکم را اجرا کنید. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
مســتخدم کاخ محمدرضا شــاه بود و اهل اصفهــان. روزی برای عرض احتــرام و ادای نــذری کــه بــرای جنــاب صمصام داشــت آمــد دم منزل سید. هنــوز دالان را رد نکــرده و بــه حیاط نرســیده،آقا از توی اتــاق صدا بلند کرد:آهای خادم جهنم، نذرت را بگذار همانجا و زودبرگرد. از ایــن غیب گویــی ســید خشــکش زد. چنــد دقیقــه ای بی حرکــت توی همان دالان ایستاد. همان روز برگشت تهران، استعفاداد. رفت دنبال شغل آزاد 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
نیمه های شــب، ســه نفر از دیوار خانه پریدند پایین.تازه انقلاب شــده بود و کوچه پس کوچه ها خیلی امنیت نداشت. بــه محــض راه رفتن آنها توی حیاط،مرغ و خروس ها، گاو و میش ها و حتی پرنده ها ســروصدایشــان بلند شــد.آن سه نفر سریع خودشان را به اتاق رساندند جناب صمصام که از سروصدای حیوانات بیدار شده بــود،آمــد دم در.آنهــا ســه نفری به ســید حمله کردند وبعــد از زخمی کردن،ایشــان را انداختند گوشــۀ اتاق.بعد هم کیسۀ پول هایی که آقا گذاشته بود فردا صبح برای عده ای یتیم ببرد، برداشتند وفرار کردند. فــردا،آن ســه نفــررا بــه جرمی غیر از دزدی شــب قبل دســتگیر کردند و خیلــی ناگهانــی به پای چوبۀ دار بردند. همانجــا بود که اعتراف کردند پول های سید صمصام را آنها دزدیده اند. انــگار خودشــان فهمیــده بودنــد دارنــد قصــاص کتــک زدن بــه جنــاب صمصام را پس میدهند. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
پدر بیماری خاصی گرفت و تمام بدنش فلج شد. مادر هم بعد چندوقت،بیمار کنار اتاق خوابیده بود. میان آن همه مشــکلات،ســقف خانه شان ریخت و یکی از دیوارها ترک برداشــت.وسایلشــان را در حیاط گذاشتند و تــوی زیرزمیــن زندگــی میکردند. کار پــدر این بود که صبح تاشــب به درگاه سیدالشــهداء گریــه میکرد و از حضرت میخواســت که فرزندانش را حفــظ کنــد.در همین روزها یکی از معماران شــهر در خانه شــان را زد گفت: ســیدی پول تعمیر خانه تان را داده حتی میشــود خانۀ جدیدی برایتان بسازم. حالا هرچه خودتان بگویید انجام میدهم.پدر هرچه از اســتاد معمار پرســید که چه کســی خرج ایــن کار راقبول کــرده،معمار دم نزد و هیچ جوابی نداد.آخر دســت این کمک را قبول کرد وقرار شــد همان خانه را تعمیر کنند.بنایی حدود یک ماه طول کشــید.وقتی کار تمام شد استاد بقیۀ پول را برگرداند به پدر. چنــد ســال بعــد وقتــی جناب صمصــام فــوت کرد، اســتاد معمــار گفت:بانی ساخت خانۀ شما مرحوم صمصام بود.او از من خواسته بود این مسئله مخفی بماند. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆