🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#بوسه_پدر_یک_شهید_بر_دست_اسیر_عراقی!
@zibastory
🌷چند روزی را در آن برهوت بسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمهای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی باوقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقررات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را برعهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب میآمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان نمیکرد و نظریات و تحلیلهای سیاسیاش شنیدنی و منطقی بود. اما سرگرد «مهدی» فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم میاندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود. تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و داراییهای مردم را میدزدد.
🌷خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رسانید. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود. روز ۲۴ / اکتبر۲ / ۱۹۸۰ (مهر ۱۳۵۹) روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت ۱۰ بامداد، بدین منوال ادامه یافت تا اینکه یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جفیر ظاهر شد و با ریختن بمبهای خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را برهم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت پادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رسانید و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله ۵ کیلومتری مواضع ما به هوا رفت.
🌷جنگنده ایرانی سقوط کرده بود. نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد «عدنان» آمد. من کنار او نشسته بودم. سرباز گفت: «قربان اینها وسایل خلبان ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.» سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟» سرباز در جواب گفت: «بر اثر اصابت گلولهای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمریاش نیز به یغما رفت.» سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همانجا دفن کن!» پس از رفتن آن سرباز، دوستم شروع به زیر و رو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی که هدفهای از پیش تعیین شدهای روی آن مشخص شده بود. یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالأخره کارت شناسایی خلبان.
🌷سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود، برایش بخوانم. من خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنانکه هواپیمایش در صحرا سقوط میکرد، این مواد برای مدت ۲۴ ساعت او را کفایت مینمود. اما هویت خلبان: ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران. هواپیمای او از نوع f5 بود. سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم. وقتی در سال ۱۹۸۲ (۱۳۶۱) در عملیات منطقه جنوب به اسارت درآمدم، وارد یکی از اردوگاههای اسرای تهران شدم. یکی از مسئولین اردوگاه به نام «ابومحمد» نزد ما آمد و در مورد مدفن شهدای ایرانی در جبهه اطلاعاتی خواست. من داوطلب شدم کلیه اطلاعات و از جمله مدفن آن خلبان شهید را بازگو کنم. سالها بعد با یکی از خبرنگاران ایرانی روزن
امه جمهوری اسلامی به نام «مرتضی سرهنگی» ملاقات کردم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
@zibastory
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#اینجا_نفسکشیدن_هم_ممنوع! #پر....
🌷من را از اردوگاه رمادی ۱ به اردوگاه رمادی ۲ (کمپ ۷ یا بینالقفصین) منتقل کردند. در بدو ورود فرمانده اردوگاه شروع کرد به تهدید کردن: «اینجا هرگونه فعالیتی ممنوع است. هیچکس حق ندارد بعد از ساعت ۱۰ شب بیدار باشد، نماز جماعت و برگزاری دعا ممنوع، اجتماع بیش از دو نفر ممنوع و ....» یکی از برادران به نشانه اعتراض گفت: «بهتر است خیال خودتان را راحت کنید و بگوید اینجا نفسکشیدن هم ممنوع!» فرمانده درحالیکه بسیار خشمگین شده بود به سربازان دستور داد او را از ما جدا کنند. همینکه چند سیلی به او زدند و خواستند او را ببرند، بچهها به طرف سربازان هجوم بردند و مانع اینکار شدند.
🌷شب، برخلاف تهدیدات فرمانده اردوگاه، همه نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندند. هنوز تعقیبات نماز عشاء تمام نشده بود که درها باز شد و صدای فریاد عراقیها که میگفتند: «بنشینید برای آمار» چندین مرتبه تکرار شد. همه درحالیکه زیر لب ذکر خدا را تکرار میکردند، در صف آمار نشستند. سربازان به ترتیب افراد را شماره میکردند و یکی دو کابل هم بر سر و صورت بچهها میزدند. همینکه خواستند چندین نفر را برای شکنجه بیرون ببرند باز هم هجوم برده و نگذاشتند کسی را جدا کنند. آنها مانند گرگهای درنده به جان بچهها افتادند و دیوانهوار ما را کتک میزدند، ولی....
🌷ولی با مقاومت عزیزان اسیر آنها نتوانستند به هدف خود برسند، درها را بستند و گفتند: «فردا به حسابتان میرسیم.» روز بعد همه را به محوطهی اردوگاه آوردند، چندین سرباز با کابل و چوب ایستاده بودند به ما گفتند: «همه باید روی زمین بخوابید و در خاک بغلتید.» هیچکس حاضر نشد چنین کاری را انجام دهد، چند نفری را به زور روی زمین کشیدند و با کابلهایشان شروع به زدن آنها کردند. عزیزان با زمزمه، یکدیگر را آگاه کردند که با فرستادن صلوات محوطه را ترک و داخل زندانها برویم و تا زمانیکه عراقیها دست از شکنجه برندارند و مسائل مذهبی ما را آزاد نکردند هیچ کس از زندان خارج نشود. همینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
📚 #تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_اول
1️⃣
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع) است.
#تنها_میان_داعش
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان
صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...«
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد
سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات
نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و
دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت
تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! _ عَدنان»
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال
خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو
ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
👇
📚داستان های زیبا 📚
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ رمـــان جدید ⛓دامهایشیطان🔥 ▫️سلا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈#دام_شیطانی😈
#قسمت_اول 🎬
به نام خدا
(اعوذبالله من الشیطان الرجیم)
پناه میبرم به خدا ازشرشیطان رانده شده,ازشرجنیان شیطان صفت,ازشرآدمیان ابلیس گونه.
من (هما)تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقدومذهبی اما منطقی وامروزی, هستم,پدرم, آقامحسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیارزحمت کش ,که از هیچ زحمتی برای خوشبخت شدن من دست نکشیده ومادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیارباایمان ومهربان که تمام زندگیش رابه پای همسر وفرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد ,هشت سال اول زندگیشان,بچه دارنمیشوند وباهزار دعا وثنا ودارو ودکتر ,من قدم به این کره ی خاکی میگذارم, تاخوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقداست من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم وبی خبرازاین که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره وصورت به قول مادر واقوام ,زیبایی خاصی دارم,همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید اول,دوم راهنمایی بودم,پای خواستگارها به خانه مان باز شود,محال است درجمعی حاضربشوم,درمجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم.
الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندان پزشکی, هستم تقریبا به طورمتوسط هر سه ماه یکبار ,ازدانشجوگرفته تا استاد و...خواستگارداشتم,اما پدرومادرم ,انسانهای فهمیده ای هستند ومرا در انتخاب آزاد گذاشته اند ,اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدرومادرم باشم,اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
در کل به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم,یکی از دوستانم به نام سمیرا به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرامد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم,به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم,مادرم که ازعلاقه ی من به این ساز خبرداشت,گفت:من مخالفتی ندارم ,نظرمن ,نظر پدرت است.
ووقتی با پدرم صحبت کردم,اونیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد ونمیگذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود.
باسمیرا رفتیم برای ثبت نام,یک دختر خانم آنجابود که گفت ,کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند.شما شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دوحس متناقض درونم میجوشید,یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد........
ولی علاقه ام به این ساز,شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس,لحظه شماری میکردم.
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
👉@zibastory👈
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜