🟩عجب داستانی بود كل علی
@zibastory
🔹️روزی روزگاری، نوجوانی به همراه پدر و مادرش به سفر كربلا رفت، نوجوان كه علی نام داشت وقتی از سفر بازگشت لقب كربلایی علی گرفت و در طی سالها مردم لقب او را برای اینكه راحتتر بیان كنند، مختصر كردند و صدایش میكردند «كل علی» علی آقا كم كم بزرگ شد و ازدواج كرد و صاحب زندگی مستقلی شد. ولی مردم هنوز او را «كل علی» صدا میكردند این نحوه صدا كردن او را خیلی ناراحت میكرد. كم كم كار و كاسبیاش گرفت و پولدار شد ولی مردم مانند سابق او را كل علی صدا میكردند.
تا اینكه فكری به ذهنش رسید. گفت: رنج سفر را به جان میخرم به زیارت خانهی خدا میرم و بازمیگردم آن وقت همه مرا حاج علی صدا میكنند.علی وسایلش را جمع كرد و زن و فرزندش و داراییهایش را به دوستی امین سپرد و عازم سفر شد. در آن زمان سفر با حیواناتی مثل شتر و اسب صورت میگرفت. بنابراین خیلی كند و طولانی بود. سفر «كل علی» هم چندین ماه طول كشید.
هنگامی كه حج تمام شد و علی به شهر خود بازگشت، همهی مردم به استقبالش رفتند. او را به خانهاش بردند و آن شب را در كنار او شام خوردند. بعد از شام یكی از آشنایان گفت: كل علی رفتی حاجی حاجی مكه، ما گفتیم آنجا خوش گذشته تو زن و فرزند و خانه را رها كردی، آنجا ماندی؟ كل علی كه این حرفها را شنید فهمید كه مردم هنوز به مانند سابق او را كل علی صدا میكنند و تصمیم گرفت، از خاطرات سفرش نقل كند كه با چه سختی حاجی شده و نباید دیگران او را كل علی صدا كنند. گفت: در راه حجاز یك نفر از شتر افتاد و سرش شكست. آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آوردی به این پنبه بزن، بعد پنبه را گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد. همه گفتند: «خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی» همه تأیید كردند احسنت.
حاج علی ادامه داد: در مدینه منوره كه بودم یك روز داشتم زیارت میخواندم یكی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال كردم مش شعبان شما هستید برگشتم دیدم یكی از هم سفرهاست به یاد شما افتادم و نایب الزیاره بودم.
همچنین در كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود كشتی غرق شود. یكی از مسافرها گفت: حاج علی به داد برس كه الان خون راه میافتد. من وسط افتادم و آشتیشان دادم و هم سفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است. همهی میهمانان هم گفتند: خدا خیرت دهد.
نزدیكیهای جدّه بودیم كه دریا طوفانی شد. نزدیك بود كشتی غرق شود یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلایت یك ذرّه بنداز تو دریا تا دریا آرام شود. همین كه تربتی كه همراه داشتم را توی دریا انداختم، دریا آرام شد. همه گفتند: خدا عوضت بده «حاج علی كه جان همه را نجات دادی» و باز همهی میهمانان او را تحسین كردند.
خلاصه آن شب حاج علی تعریف كرد و مثال آورد كه در سفر همه او را حاج علی صدا میكردند. آخر شب كه میهمانان خواستند به خانههایشان بازگردند علی سكوت كرد و گوشهای ایستاد تا تأثیر نطقش را ببیند.
موقع خروج یكی میگفت: كل علی! دعا كن خدا قسمت ما هم بكند چنین سفری را. دیگری میگفت: كل علی در یك وقت مناسب دوباره باید از خاطراتت تعریف كنی. آخرین نفر هم موقع رفتن گفت: واقعاً چه سرگذشتی داشتی، كل علی! خدا رو شكر هنوز سالم و سرحالی.
#داستان #کلعلی
@zibastory