eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند. بعد از کلاس هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم داری؟ مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟ گفت: سوالات من همینطور است. گفت خیلی خب بپرس. هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری؟ مرد گفت آری دارم. گفت با آنها چه می کنی؟ مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت. بعد پرسید: عقل هم داری. گفت آری. پرسید وظیفه اش چیست؟ گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند. پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟ گفت: بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند. پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است. گفت درست است. پرسید: چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند. 💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد. 📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه حدیث ۳،ج۱ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
یه تیکه از یه کتاب بود که خیلی حالمو خوب کرد؛ میگفت : «آنچه برای شما باشد از کنار شما عبور نخواهد کرد. شما نیازی نخواهید داشت که چیزی که واقعا برای شما باشد را اجبار کنید. همه چیز همیشه در زمان مناسب، طبق زمانبندی الهی اتفاق می افتد. به آنچه که می رود اجازه ی رفتن بده و به آنچه که در انتظار توست، خوش آمد بگو. رها باش، همه چیز خوب است!» 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚تاجر و پسربچه روزی از روزها تاجری در یکی از روستاها، مقدار زيادی گندم و جو خرید و گونی‌ها را در ماشینش گذاشت و می‌خواست آن‌ها را به شهر ببرد و به انبار انتقال دهد. در بین راه از پسری بچه‌ای سؤال کرد که تا خارج شدن از روستا چقد راه است و چقد طول میکشد؟ پسربچه پاسخ داد: درصورتی که آرام و آهسته بروید حدود ۱۰ دقیقه ديگر به جاده اصلی می رسید، ولی درصورتی که بخواهید با سرعت حرکت کنید ۳۰ دقیقه و یا احتمالا بیش‌تر طول بکشید تا به جاده اصلی برسید. تاجر از این که در پاسخ پسر تضاد وجود داشت ناراحت شد و فکر کرد او پسرک بی تربیتی است که تاجر را به بازی گرفته پس به پسرک بد و بی‌‌راه گفت و پایش را بر پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد. ولی پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ خودرو به سنگی اصابت کرد و با تکان خوردن خودرو، تمامی محصول به زمین ریخت. تاجر وقت زيادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و زمانی که خسته و کوفته به طرف ماشین بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر بچه افتاد و هنگامی که منظور وی را فهمید که جاده پر از کلوخ است پس بقیه راه را آهسته و با احتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آهسته‌تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. « برای کسی که اهسته و پیوسته راه میرود ، هیچ راهی دور نیست.» حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
ثروت واقعی به مال آدمی نیست به حال آدم ... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب مي‌انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت . پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد . همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد . پسرک خيلي خجالت مي‌کشيد و فکر کرد تا بهانه‌اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت . تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ! زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ کسي‌ را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته‌ مي‌شود: ! 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
{💕🌱} کلید خانه مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌ چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی. همسرت مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همان‌طور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی. اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود. ‎ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
👇🏻 مادر پسر هشت ساله ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: *پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟* پسر با معصومیت جواب داد: مادر اولی ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است. پدر با تعجب پرسید: چطور؟ پسر گفت: قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت می کردم، مادرم می گفت : اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه می دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می کرد و به من غذا می داد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می گوید : اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی دهد و الان دو روز است که من گرسنه ام ♥️ 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
- ناشناس.mp3
6.13M
✨🌺 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 ادامه دارد... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
- ناشناس.mp3
1.78M
✨🌺 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 ادامه دارد... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
نميتونی همزمان يه زندگی مثبت و يه ذهن منفی داشته باشی @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد. تو خوب باش، تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر ناامیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند و زیر لب بگوید: هنوز هم عشق پیدا می شود. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚 🌴روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟» 🌴شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟» 🌴شیخ در جواب می‌گويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.» حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍