وقتی با بچهها بازی میکرد خودش هم بچه میشد.
دیگر به سن و سال خودش و بدن پر از ترکشش توجه نمیکرد.
یک بار که پاییز بود و برگهای پاییزی کل حیاط را پوشانده بودند، رفت خوابید وسط حیاط و به نوهها گفت بیاین هرچی برگ روی زمین ریخته بریزین رو من.
بعد از چند لحظه صدای قهقهه بازی بچهها کل حیاط را برداشت 💔
دخترها برای بچههایشان تفنگ آبپاش خریده بودند، حاجی که دید یاد دوران کودکی خودش افتاد که در مدرسه با رفقایش چقدر آب بازی میکردند آنقدر با تفنگ آبپاش به همه آب پاشید و همه را زد که همه از دستش فرار کردند کسی جرات نداشت وارد حیاط شود آنقدر جیغ زدند و التماس کردند تا حاجی کوتاه آمد.
"برشی از کتاب عزیز زیبای من"
#سربازوظیفه | #حاج_قاسم
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401