eitaa logo
زیرگنبدطلا
5.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
♡کانال رسمی کودک و خردسال حرم مطهر ♡کانال تخصصی جشنِ تکلیف ♡تنها مرجعِ اطلاع‌رسانی برنامه‌های کودک و خردسال ♡برگزاری تخصصی جشن تکلیف به صورت گروهی یا اختصاصی در حرم مطهر ♡برگزاری جشن روزه‌اولی‌ها به صورت گروهی و یا انفرادی ♡آیدی پاسخگویی: @Revaghekoodak
مشاهده در ایتا
دانلود
"هزار شب" 🔹قسمت دوم 🐥💙🐥💚🐥💜🐥❤️ 💫سمانه گفت: خب حداقل ۱۰ تا رو داریم❗️گفتم چندتاش بزن بکوبیِ ملائکه دَر رو، داره⁉️ سمانه خندید 😄و گفت" ملائکه در رو" چی چیه دیگه؟ گفتم این ترکیبو خودم ساختم. یعنی عروسی ای 🎉که یک کار گناهی انجام میدیم توش، که ملائکه در میرند و فرار میکنند❗️ 💫سمانه خندید 😄و گفت: ماشاالله به آبجی فیلسوف هنرمندم...اوممم فکرکنم ۷ تاش "ملائکه در رو باشه"❗️ گفتم خب پس ۷ تا عروسی🎉 داریم که برای هر کدومش میگیم یه شب هزار شب نمیشه! عمر ما هم تقریبا ۸۰سال هست.خب ۸۰ضرب❌ در ۷ میشه ۵۶۰ تا عروسی میریم😍 که برای هر کدومش میگیم هزار شب نمیشه تا توجیه کنیم که این یک شب گناه، اشکال نداره و خدا 💞میگذره! 💫قیافه سمانه که داشت به لب های محاسبه گر من نگاه👀 می کرد، مثل ماشین حساب📟 شده بود که باطری خالی کرده❗️ یک سقلمه روی پایش زدم و گفتم خوبی سمانه از❓جایش پرید🙃🙂!و گفت: خوبم! تو چطوری؟ الهی بیام عروسیت 🎉ریحانه! 💫بالشت کنار دستم🖐 را توی مخش 🧠روانه کردم و گفتم: هیییییس!خجالت بکش مامان🧕 بشنوه پوستمون رو میکنه❗️ 💫سمانه گفت: خب دلتم بخواد.اصلا الهی عروسی خودم!ببین 👀من تصمیم دارم برای عروسیم🎉 به جای کباب و مرغ🍗، سیب زمینی سرخ کرده🍟 بدم!یا سمبوسه🥟! به همه هم بگم با لباس👚 راحتی بیاند تا مسابقه ماست خوری😋 بذارم و حسابی کیف کنم❗️ 💫خودمم پول لباس عروسمو🎉 میدم به فقرا...عوض مولودی خون 🎤هم خودم براتون میخونم!یار مبارک بادا 👏ایشالا مبارک باداااا...👏 💫سمانه داشت همچنان رویاپردازی😇 می کرد که با دیدن مامان 🧕صدایش قطع شد و برای رد گم کردن، شروع کرد به سینه زدن و با صدای بلند مداحی خواندن🎤: میخوام بیام زیارت نگو نمیشه...نگو نمیشه...نگو نمیشه... 💫تازه فهمیدیم🧐 مامان 🧕همه مدت توی اتاق بوده و داشته چوب لباسی 👚👕توی کمد دیواری را تعمیر میکرده! مامان چپ چپ👀 نگاهی به سمانه کرد و بعد پقی زد زیر خنده 😃و گفت الهی عروس👰 بشی!خودم برای اینکه عروسیت هیجانی بشه جای نقل و نبات🍬 روی سرت چیپس و پفک🍿 میریزم!... گفتم: آخ جووووونمی جان❗️راست میگید مامان🧕!چرا همش عروسیا 🎉باید شبیه هم باشه! یک کمی متفاوت باشیم! 💫سمانه هاج و واج 😚بین من و مامان گیر کرده بود و برای خودش مداحی میخواند.😉🤣 🐥💙🐥💚🐥💜🐥❤️ ۹_ساله ~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~
"دروغ مصلحتی" 🔹قسمت اول 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 🎍☘همه چیز از یک دروغ مصلحتی شروع شد یا تبلت📱 سارا و یا هردو! و حالا نمیدانیم با این ماشین🚙 قراضه چه کنیم❗️ 🎍☘دوشنبه قرار بود یک تحقیق درباره محیط زیست به معلممان تحویل بدهیم تا دو نمره مثبت ➕بگیریم.من هم بیشتر کارهای تحقیق را نوشته 📝بودم اما سارا که با تبلتش جلوی واحدمان سبز🍀 شد و گفت فقط بیست دقیقه ریحانه❗️فقط بیست دقیقه بیا بازی کنیم...من همه چیز را پاک فراموش کردم😌.بیست دقیقه هم به دو ساعت و بیست دقیقه کشید که آخرسر با نگاه👀 معنا دار مامان 🧕خجالت زده😰 شدیم و از تبلت📱 کنده شدیم و هرکس رفت سی خودش❗️ 🎍☘بعد از رفتن سارا، شب تا وقتی که هوا کاملا مثل بادمجان 🍆رسیده شود و ستاره ها🌟 و شهاب سنگ ها را به دامن خود بکارد، توی ذهن 🧠خودم مثل دخترک رستوران دارِ توی بازی تبلت📱 سارا بودم . مدام به این آدم و آن آدم در خیالم شربت🍹 و کیک🍪 میدادم تا امتیاز✅ کسب کنم.با این اوضاع خوابم😴 برد .صبح🌤 دیر بیدار شدم و نمازم 📿به قول بابا 🧔لب طلایی شد‌.یعنی نزدیکی های طلوع خورشید 🌞و نزدیکی های قضا شدن بود‌. 🎍☘بعد از خواندن نماز تا رفتن به مدرسه کمی خوابیدم😴 و بعد به سختی از رختخواب دل کندم و با تاخیر به مدرسه رسیدم.زنگ اول🔔 معلممان از بچه ها تحقیق ها را خواست.این یعنی فاجعه❗️من کامل یادم رفته بود که حتی یک بخش از تحقیقم 📃را بیاورم.معلم سراغ تک تک میزها می آمد تا تحقیق ها📑 را بگیرد و بلاخره داشت نزدیک به میز من میشد... 🎍☘طبق معمول به ذهنم 🧠زد نقشه ای بکشم.اولش گفتم خوب است که غش کنم.بعد به فکرم🧐 رسید که یک دفعه بزنم زیر گریه 😭یا نه! یک دفعه ادای حال بهم خوردن🤮 دربیاورم و از کلاس با این بهانه فرار کنم اما همه این ها یک دروغ 🚫واضح بود. 🎍☘باید اگر هم دروغ میگفتم یک دروغ مصلحتی یعنی یک دروغ که خیر و مصلحت داشت میگفتم.چون اگر این دروغ را نمیگفتم معلم من را از کلاس بیرون می کرد و آبروی من که شاگرد اول کلاس بودم کاملا میریخت روی زمین🌍 و جمع نمیشد❗️و بعد دیگر بچه های پرروی کلاس برای من افه 🤨می آمدند❗️ 🎍☘دیگر نمی توانستم سرم را در فامیل بالا بگیرم و حتی نمیتوانستم در خانه 🏡جلوی سمانه پُز معدلم را بدهم یا حتی بدترر دیگر مامان🧕 اجازه بازی با تبلت📱 سارا را به من نمیداد و هیچ وقت برای خودم تبلتی نمی خرید... ادامه دارد... 🖌نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ۹_ساله ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
"دروغ مصلحتی" 🔹قسمت دوم 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 🌿به همه این دلایل به مصلحت و صلاح من بود که یک دروغ🚫 کوچولوی مصلحتی بگویم تا این همه اتفاق بد نیفتد❗️ 🌿معلم که به سمت میزم آمد آب دهانم 😋را قورت دادم.توی چشم های 👀پر از هیبت معلم نمیتوانستم نگاه 👁کنم.به گوشه سقف نگاه کردم و اول خودم را به آن راه زدم.اما معلم آرام دستش 🖐را روی شانه ام گذاشت و گفت: کجای عالمی ریحانه❓تحقیقت📑 کو❓ 🌿همان جا به همکاری شیطان 👿رجیم یک چاخان مصلحتی به ذهنم 🧠رسید❗️چاخانی که خیلی هم چاخان نبود.به ذهنم آمد که بگویم مامانم 🧕بیمارستان بود ...نرسیدم کامل کنم تحقیق 📑رو... 🌿اگر این حرف را میزدم کاملا دروغ🚫 نگفته بودم.چون مامان برای گرفتن عکس📸 دندانش چند روز پیش رفته بود بیمارستان🏨.اما نه به خاطر مشکل خاصی...فقط به خاطر گرفتن عکس📸 دندان... 🌿لب باز کردم و همین را گفتم:خانم اجازه!مامانم🧕 بیمارستان بود❗️ اشک تو چشم های😢 معلممان آمد و با دلسوزی گفت:الهی❗️خوب باشند ان شاءالله. چقدر ناراحت شدم...😔 🌿و معلم از پای میز من رفت تا به بقیه بچه ها سررسی کند و حساب بقیه بچه ها که تحقیق📑 ننوشته بودند را کف دستشان🖐 بگذارد... 🌿من یک نفس راحت کشیدم و از همه کسانی که در ذهنم 🧠من را برای کشیدن این نقشه یاری کردند سپاسگذاری کردم.(یعنی از جناب شیطان👿 و دار و دسته اش) 🌿فکر کردم🧐 همه چیز تمام شده❗️تا اینکه آمدم خانه 🏡و دیدم که ماشینمان 🚙که توی پارکینگ است غر شده و تصادفی شده...آمدم توی خانه 🏡و دیدم بابا 🧔دمق است، مامان🧕 اخم دارد و سمانه چشم 👁غره می رود❗️ 🌿هرگز فکرنمیکردم 🧐این همه اتفاق مربوط به من و نقشه ام باشد❗️ ولواقعیت این بود که همه اش زیر سر من بود.بعدا فهمیدم 🤔قضیه از این قرار بوده که وقتی زنگ 🔔کلاسمان میخورَد و معلممان برای استراحت به دفتر می رود، مدیر مشغول تماس📞 با مادرهایی 🧕بوده که توی شورای مدرسه عضو بودند و هر ماه یک جلسه اولیا مربیان با مدیر داشتند.زنگ🔔 میزده تا آن ها را از جلسه مطلع کند.😊 🌿به گوشی📞 مامان🧕 که زنگ میزند گوشی مامان در دسترس نبوده و مدیر به معاون میگوید: ادامه دارد... 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ۹_ساله ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
"دروغ مصلحتی" 🔹قسمت سوم 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 🌱این خانم الماسی رو بعدا زنگ☎️ بزن.گوشیش 📞تو دسترس نیست.همون که مامان 🧕ریحانه هست. 🌱یک دفعه معلممان این را میشنود و میگوید:مگه خبر ندارید❗️طفلک مامان🧕 ریحانه بیمارستانه❗️انگار حالش خوب نیست!ریحانه دمق😒بود! 🌱در این هنگام مدیر که غصه دار 😔میشود برای احوال پرسی شماره خانه🏡 ما را پیدا میکند و به خانه مان زنگ🔔 میزند.سمانه که آن روز به خاطر المپیاد ادبیات اجازه داشته بود به مدرسه نرود تا در خانه 🏡بنشیند و المپیاد را مطالعه کند، تلفن☎️ را بر میدارد.چون مامان هم خانه مادربزرگ👵 رفته بود و خانه نبود. 🌱سمانه تلفن☎️ خانه را جواب میدهد. خانم مدیر بعد از احوال پرسی با سمانه با لحن غمگین 😔میپرسد: ببخشید عزیزم حال مادرتون🧕 چطوره⁉️کی مرخص میشند؟ 🌱سمانه دلش هوری میریزد و با لحن متعجب😳 میپرسد: چی شده خانم مدیر❓مامان چش شده⁉️مامانم که خوب بود...! 🌱خانم مدیر فکر🧐 میکند از بس که اوضاع حال مامان🧕 بد بوده به سمانه چیزی نگفته اند.مدیر دست🖐 پاچه میشود و میگوید: 🌱هیچی عزیزم❗️طوری نشده.ببخشید شرمنده😥 من نمیدونستم که شما خبر نداری!ان شاالله مادرتون🧕 به زودی خوب میشند🤲.ظاهرا یه اتفاقی براشون افتاده بیمارستان🏨 بستری شده بودند.خوب میشند به زودی.چیز جدی ای نیست ان شاالله.نگران نباش🙂 دخترم!... 🌱بعد از تمام شدن تلفن☎️،سمانه که از اضطراب رو به غش کردن بوده، کتاب📗 و دفتر📒 و المپیاد را بی خیال میشود و میزند زیر گریه😭.بابا 🧔هم که خانه 🏡نبود و طبق مرسوم باید این موقع سر کار میبود.برای همین سمانه یک دل سیر به تنهایی گریه😭 میکند و بعد تصمیم میگیرد که به بابا 🧔زنگ بزند و حال مامان🧕 را بپرسد و بگوید چرا حال مامان را از او مخفی کرده اند. 🌱سمانه شماره بابا🧔 را میگیرد.بار اول جواب نمیدهد.بار دوم جواب نمیدهد.بار سوم جواب نمیدهد... 🌱بابا 🧔که ظاهرا پشت فرمان بوده، تلفن☎️ را جواب نمیداده تا در یک جای خوب توقف کند و جواب بدهد.از آن طرف سمانه هم که به شدت اضطراب گرفته بوده پشت سر هم تماس میگرفته تا جایی که بابا🧔 گوشی 📞را نگاه میکند و میبیند 🖌نویسنده:سرکارخانم هاشمی ادامه دارد... 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ۹_ساله ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
"دروغ مصلحتی" 🔹قسمت پایانی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 🌿۱۰تا تماس بی پاسخ از خانه 🏡دارد.از طرفی خیابان ترافیک بوده و جای توقف و گوشی📞 جواب دادن نبوده و از طرف دیگر بابا 🧔با دیدن این همه تماس ☎️بی پاسخ از خانه دلش شور میزند و فکر🧐 میکند لابد اتفاقی افتاده و کار مهمی پیش آمده 🌿بابا 🧔تلفن☎️ را بلاخره جواب میدهد.سمانه با صدایی که از گریه😭 گرفته است و دماغ فین فینی به بابا سلام میکند و میزند زیر گریه: بابا🧔!مامان🧕...هق هق گریه.😭..مامان...هق هق گریه...مامان... 🌿بابا 🧔در آن ترافیک ناجور و با گوشی 📞در دست🖐، دست پاچه میشود.کنترل فرمان از دستش خارج میشود و به جدول کنار خیابان برخورد میکند و میرود داخل جوب❗️ 🌿و ماشین 🚙قراضه میشود که میشود..‌. بابا 🧔یک نیسان برای بُکسل می گیرد و ماشین را میاورد خانه تا زودتر برود سراغ خانه🏡 و سمانه و مامان 🧕که انگار بلایی سرش آمده! بالا که می آید سمانه از استرس به خودش میلرزیده.استرسِ خیالِ بیمارستان رفتن مامان یک طرف و استرس اینکه یک دفعه با صدای داممممبببی، گوشی 📞بابا قطع میشود‌. 🌿خلاصه اینکه بابا🧔 به خانه می آید و قضیه را از سمانه میشنود و دست آخر به گوشی 📞مامان زنگ میزنند که به خاطر زیرزمینی بودن خانه مادربزرگ👵، گوشی در دسترس نبوده و مجبور میشوند به خود خانه مادربزرگ زنگ🔔 بزنند و با احتیاط بپرسند که مامان کجاست و چطوره⁉️ 🌿آخر سر مامان 🧕با هزاران معما در سر به خانه برمیگردد.بابا 🧔و سمانه و مامان تا آمدن فکرشان🤔 را روی هم میگذراند تا ببینند قضیه از کجا آب 💧میخورده!و آخر سر میتوانند معما را حل کنند.سمانه قضیه زنگ مدیر را به مامان🧕 میگوید و مامان به مدرسه زنگ 🔔میزند و ماجرا را جویا میشود...و دست آخر ... 🌿هیچ❗️دست آخر آبروی من که با دروغ⭕️ مصلحتی جمع نشد که هیچ❗️تازه آبرویم توی دفتر📒 و مدرسه و پیش مدیر و معاون و معلممان ریخت...این هم هیچ... آبرویم توی خانه 🏡جلوی بابا و مامان و سمانه که ریخت هیچ...همه خانه که با من قهر شدند، هیچ. ماشین🚙 بابا هم قراضه شد...! 🌿هزاران بلا به خاطر خودخواهی من و راحت خالی بستن من، به سر خودم و خانواده 👨‍👩‍👧‍👦آمد...این در حالی بود که حتما شیطان 👿رجیم یک گوشه به من میخندید و اصلا قضیه را گردن نمی گرفت❗️ 🌿همه چیز از یک دروغ ⭕️مصلحتی و غفلت شب قبلش در تبلت📱 بازی، بر سرم آمد...شیطان👿 هم مسئولیت این همه خرابکاری را بر عهده نگرفت... ✍نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ۹_ساله ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
قسمت اول "من چی بپوشم!"🧥👚👗 🌟آخر من چه طوری میتوانستم به این مهمانی بروم❗️ همه منتظر من بودند.همه یعنی بابا🧔 و مامان 🧕و سمانه 👩ولی واقعا هیچ میلی برای رفتن به مهمانی نداشتم.حس می کردم اگر بروم انگشت نما میشوم.همه من را با انگشت 👈اشاره نشان میدهند و میگویند :این ریحانه س ❗️نیگاش کنید❗️ببینین سر و وضعش رو!بی کلاسسسس❗️ 🌟واقعا خیلی از این که کسی حتی توی ذهنش🧠 فکر کند که من بی کلاسم،وحشت 😰داشتم. به همین خاطر برای رفتن به این مهمانی خیابان های شهر🏘 را گز کردم.یعنی اینکه از این خیابان به آن خیابان و پاساژ و بازار و دکان و مغازه و فروشگاه و هایپر استار رفتم.اما لباسی👚 که بتوانم با آن شیک باشم را پیدا نکردم.دست آخر کفر مامان 🧕هم در آمد و گفت: ریحانه اونی که تو میخوای هنوز دوخته نشده.بیا بریم خونه! من هم آمدم خانه و زانوی غم در بغل گرفتم و زیر لب مدام تکرار کردم:آخه چرا اینقدر من بدبختم❗️ بابا 🧔که داشت آماده میشد گفت:برای چی بدبختی❓ گفتم: بابا 🧔آخه من چی بپوشم🧥❗️هیچی ندارم بپوشم! 🌟بابا رفت سراغ کمد لباس ها 🧥👚👗و اجازه گرفت که درش را باز کند.سری تکان دادم که یعنی اجازه هست.نگاهی به لباس های جل و پلاس کمد انداخت و گفت: هیچی ندارم یعنی اینا❓❗️ 🌟گفتم:بابا 🧔جل و پلاس که چیز حساب نمیشه!آخه من با این لباسا کجا میتونم برم! بابا گفت:خب موقع خریدن چشمت👁 رو باز می کردی و جل و پلاس نمیخریدی❗️ گفتم: بابا چشمم 👁👁باز بود.اون موقع خیلی با کلاس بودند ولی وقتی یه لباسو 👚چندبار میپوشی و چندنفر میبینند دیگه جُل میشه.نمیشه جایی پوشید❗️ 🌟سمانه لب👄 گزید و گفت : دیدی هی از من ایراد میگرفتی و میگفتی همش میگم چی بپوشم!بیا خودت که بدتر از منی❗️ 🌟گفتم :نخیرم!خب لباسام🧥👚👕👗 تکراری شده❗️الان اینجا که میخوایم بریم مهمونی دوبار منو با این لباس دیدند👀 🌟سمانه گفت :ببینم اصلا لباس میپوشی که چی بشه❓ گفتم:معلومه که خوشگل 😌😍بشم! گفت:خودت خوشگل نیستی❓شخصیتت خوشگل نیست که دنبال اینی که با یه نوع لباس خوشگل بشی❗️ 🌟مِن و مِنی کردم و جوابی ندادم! اصلا سمانه حسم را درک نمی کرد.وقتی امسال طوسی و زرد مُد بود ولی لباس های من صورتی👚 و قهوه ای🧥 و آبی 👕بودند ...به چه رویی میرفتم مهمانی!با این لباس های از مد رفته❗️ 🌟کلی پاساژ هم زیر پا 🐾گذاشتم اما یا اینقدر لباس ها 👕بد رنگ بود که به تیپ و قیافه من نمی آمد یا اینکه پول💶 لباس به جیب ما نمیخورد❗️آخر چرا اینقدر ما بدبختیم 😔خدا💞!کاش اینقدر پول دار💶 بودیم که هرچی دلم میخواست میتوانستم بخرم❗️ 🌟بابا گفت:ریحانه👩 همه منتظرند پاشو❗️ ادامه دارد... 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 _____🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰
قسمت دوم "من چی بپوشم!"🧥👚👗 🍃ولی دلم نمیخواست پاشم.یاد الهام که می افتادم که با یک پیرهن🧥شیک طوسی و زرد نشسته وسط خانم ها و به لباس های 👕👚👗بی کلاس من نگاه👀 میکنه و پوزخند 😚میزنه تنم را می لرزاند.حس می کردم کوچک و خوار شده ام.😔 🍃یاد سوسن که می افتادم که همیشه پُز کیف و روسری سِتش را میدهد خیلی خجالت😰 میکشیدم. زیر لب 👄آرام گفتم:نمیخوام بیام!سوسن تحقیرم میکنه❗️ 🍃بابا 🧔صدام رو شنید.گفت کدوم سوسن❓سوسن آقا کمال اینا❓ گفتم:آره!همون بابا 🧔گفت: براش خیلی دعا کن🤲.باباش بنده خدا 💗اینقدر قرض بالا اورده و چک برگشتی داشته که الان بازداشتگاهه.چند روز پیش برای سند خونه به من زنگ زده بودند تا سند رو گرو بذارم آزاد بشه... 🍃مامان🧕 که داشت با بی حوصلگی گوشی📱 اش را زیر و رو می کرد و دم در منتظر من ایستاده بود یکدفعه گفت:_عجب😳 پیام به درد بخوری❗️ رو به بابا گفت:_ نگاه کن👁 این جمله رو ورساچه میگه.فکرکنم همونه که مارک ورساچه رو مد کرده!میگه: 🍃- اسیر تمایلات مد نشوید ، نباید بنده مد شوید.فقط از طریق لباستان👕🧥👚 شیوه زندگی خود را و آنچه که هستید را به دنیا نشان دهید❗️ 🍃ذهنم 🧠از سوسن کنده شد و افتاد توی معنای جمله ای مامان 🧕خواند.لبی کج 😏کردم و گفتم:خب که چی؟یعنی چی؟!من که هیچی حالیم نشد❗️ 🍃سمانه گفت: فیلسوف خانم❗️ داره میگه لباس 👚🧥👕و مد و اینا برای اینه که تو به بقیه بفهمونی شیوه زندگیت چیه! اهل چه چیزی هستی!فکرت🤔 چیه!عقیده ت چیه❗️ مثلا تو که چادر میپوشی یعنی مسلمونی!یعنی حرف خدا 💗و پیغمبر ❤️برات مهمه!یعنی فکر میکنی اینقدر ارزش داری که چشمای👀 نا محرم تو رو راحت نببینند❗️ 🍃بیا خدایی 💗نگاه کن طرف خارجیه و خودش مُد ساخته❗️اما عجب حرف مسلمونانه ای زده❗️ کمی توی فکر 🤔فرو رفتم.اما با این حال دلم نمی خواست زیر بار بروم و بروم مهمانی.آن هم با لباس تکراری! رو به همه گفتم:-ولی این دلیل نمیشه که من امروز با این لباسای تکراری بیام مهمونی❗️ 🍃مامان 🧕گفت: اونا که همه فکر و ذکرشون مُد و تکراری نبودن لباس 👕🧥👚هست، خیلی هاشون چیز دیگه ای ندارند که باهاش خودشون رو نشون بدند!مجبورند به تیپشون اینقدر اهمیت بدند❗️ 🍃گفتم: وااااا مگه حالا من چی دارم⁉️ بابام که فقط یه پراید 🚗داره! گوشی شخصی که ندارم.پلی استیشن که ندارم❗️تبلت که ندارم! 🍃سمانه گفت: اگر تبلت و گوشی و اینای شخصی داشتی چقدر میتونستی به درست برسی⁉️ یا مثل یه بچه مسلمون بری حرم بشینی درد دل کنی! چقدر میتونستی تو دنیای واقعی زندگی کنی؟! مگه ندیدی اینا که گوشی و تبلت ... ادامه دارد... 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 _🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰
⚜قسمت سوم "من چی بپوشم!"🧥👚 💫شخصی دارند اینقدر سرشون تو اونه که اصلا نمیتونند دنیا🌍 رو ببینند. تو حرمم کلشون تو گوشیه❗️ بابا🧔 گفت: این که میگی هیچی نداری! شاگرد ممتازی کلاس هیچیه⁉️اینکه چادر سرت میکنی و اینقدر خانمی، هیچیه؟ اینکه اهل فکری🧐 هیچیه⁉️اینکه اهل ورزشی و موفقی؟! 💫با خودم فکر کردم🤔 و دیدم چقدر من با کلاسم!چقدر چیزا دارم و حواسم نبود❗️ولی با این حال گفتم: -بابا 🧔آخه منم شخصیت دارم!نمیگند این دختره که شاگرد اوله چرا مغز 🧠نرسیده به اینکه امسال رنگ طوسی و زرد مده⁉️ 💫بابا گفت: _ اگر بدونند که ایجاد کننده های مُد، مُد رو برای فروش محصولاتشون در میارند و فقط به فکر🤔 جیب خودشونند اینطوری نمیگند.تو برو بهشون اینو یاد بده❗️ 💫مامان 🧕گفت اگر شخصیت به مُد و لباس👚 غیرتکراریه بهترین خانم عالم، شب عروسیش اونجوری لباس نمیپوشید❗️ 💫گفتم: کی؟!بهترین خانم عالم کیه دیگه⁉️ سمانه گفت:_فیلسوف جان! حضرت فاطمه رو میگه مامان❗️ 💫گفتم :شب عروسیش چی کار کرده خب؟!چطوری لباس پوشیده⁉️ مامان 🧕گفت: حضرت فاطمه یه لباس شیک داشتند، شب عروسی یه فقیر میاد در عروسی👰.درخواست کمک میکنه.حضرت فاطمه هم که چیزی غیر لباس نداشتند، لباس👘 قدیمیشون رو میپوشند و لباس عروس رو به فقیر، هدیه🎁 میدن تا فقیر بره بفروشه و به یه پول و نان🥞 و نوایی برسه❗️ 💫واقعا😳؟!با شنیدن 👂این قصه دلم میخواست دو دستی 🙌بزنم توی فرق سرم❗️آخه چرا اینقدر عقل🧠 من گاهی پاره سنگ برمیداره❗️بهترین خانم عالم و با شخصیت ترین زن، شب عروسیش 👰با لباس قدیمی میاد تو مجلس❗️ 💫چقدر از خودم خجالت😥 کشیدم! دلم میخواست هرچی لباس👕🧥👚 توی کمدم هست رو اهدا🎁 کنم و فقط یه دست نگه دارم و تا اخر عمر همون یه دست رو بپوشم❗️ اما دیدم👀 طاقتش رو ندارم! 💫برای همین در حد توانم یه تصمیم🤔 گرفتم.این که برم درباره مُد بیشتر بخونم🗣😿 و اینو توی مهمونی هایی که میریم برای دوستام تعریف کنم.بگم که شخصیت آدما 👥به مُد نیست❗️ 💫سریع سراغ کمدم رفتم و یه دست لباس👕👖 رو برداشتم و پوشیدم.میخواستم هرچه زودتر برم مهمانی و به همه بگویم که شخصیت به مُد نیست❗️ پایان 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 _______🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰
⚜قسمت اول "کاسه داغ تر از آش"🍜🍵 🎍از وقتی که فهمیدم 🧐فردا قرار است عمه توران با دخترش به خانه مان 🏡بیاید داشتم از تعجب😳 شاخ در میاردم.خیلی دوست داشتم تینا را ببینم اما باورم نمیشد چرا و چطور شده که از غار تنهایی خودش در آمده❗️ 🎍تینا دختر عمه توران بعد از تکلیف شدن با خیلی ها قطع رابطه کرد و در عوض شلنگ و آب💦 شدند رفیق شفیقش. 😌 دیگر تینا باید مامور شهرداری 👷‍♂میشد تا خیابان ها برق بیفتد و دیگر هیچ سوسک و ملخی🦗 جرئت نکند که پا بگذارد توی جوب و جرز دیوارها.😮 🎍تینا همه چیز را آب💦 میکشید فقط زورش به آب نمیرسید که آن را آب بکشد و بشورد❗️ قضیه از اینجا شروع شده بود که روزی آقا جماعت مدرسه شان 🏢بعد از نماز، مسائل طهارت و نجاست احکام را برای بچه ها 👩👧میگفته و مساله ای میگوید که تینا اشتباه برداشت میکند🙃 و بعد از آن فکر میکند همه چیز و همه جا نجس است و فکر میکند 🤔تا یک دریا آب هدر ندهد وضو و نمازش درست نیست❗️ 🎍تینا بعد از آن اشتباه، توی دستشویی نیم ساعت⏰ تا یک ساعت⏰ می ماند.اول پاچه ها را بالا میزد و بعد شروع میکرد به شستن🚿 در و دیوار دستشویی و آب کشیدن پاهایش تا زانو.بعد از دستشویی هم به چه سختی ای وضو گرفتن را شروع میکرد و مدام وضویش را تکرار می کرد.همه اش گمان میکرد که یک جای دستش🖐 کثیف است یا به یک جای دستش آب💦 نرسیده و وضویش باطل است.😟 🎍تینا اینقدر میشست و میرُفت که سر این شستن ها با همه رفیق ها و فامیلش 👨‍👩‍👧‍👧قطع رابطه کرده بود حتی با من که دوست صمیمی و دختر دایی اش بودم. 🎍یک روز🌤 که آمده بودند 🚌قم برای زیارت، تینا موقع وضو گرفتن چادرش را به من سپرد تا برایش نگه دارم من هم همین کار را کردم اما یک لحظه غافل شدم و جلوی چشم 👁تینا چند سانت از چادرش روی زمین دستشویی کشیده شد و تینا از آن روز🌤 از شدت عصبانیت😡 با من قهر کرد و آخرین جمله اش به من این بود:.... 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی ادامه دارد...... 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ___ 🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰
قسمت دوم "کاسه داغ تر از آش"🍜🍵 🍀چادر منو نجس کردی ریحانه❗️مگه کوری❗️ من هرچه تلاش کردم که با او صحبت کنم که تینا❗️ ما که مطمین نیستیم و ندیدیم که سرامیک دستشویی نجس شده باشه پس هیچ مشکلی نیست و چادرت پاکه ❗️ 🍀اما تینا حرفم را قبول نکرد!و آن روز را بدون چادر از حرم برگشت❗️ حالا تینا بعد از یک سال قهر و دوری دوباره میخواست به خانه 🏡ما بیاید. سمانه 👩سر شوخی را باز کرده بود و میگفت ریحانه هیچ چیز از تینا قبول نکن. حتی اگه یه دفتر 📒یا کتاب📚 داد که نگه داری...و الا مجبور میشه همه رو بعدا آب 💦بکشه❗️ 🍀بابا 🧔با شنیدن این حرف سمانه خیلی اخم هایش در هم رفت و با لحن تندی گفت: هر کسی که غیبت👂 کس دیگه ای رو بکنه یا اونو سرزنش کنه به خاطر مشکلی، حتما سرش میاد❗️اینو اهل بیت گفتند!حالا منتظر باش که سرت بیاد سمانه خانم!😔 🍀سمانه سگرمه هایش درهم رفت و گفت :وای غلط کردم بابا🧔 پشیمون شدم !حالا چه کار کنم🤔 که سرم نیاد! بابا🧔 گفت:هیچی به خدا💗 بگو ببخشدت. من کاره ای نیستم❗️ 🍀در همین هنگام بود که زنگ خانه 🏡به صدا در آمد. دلم میخواست بروم و یک کنج قایم🤗 بشوم‌. واقعا از برخوردهای احتمالی تینا استرس داشتم. می ترسیدم 😱هر لحظه کاری کنم که به تینا بربخورد و بگوید چه کار کثیفی یا بگوید چقدر چرکی ریحانه❗️ 🍀از لحظه ورود تینا با لبخند 🙂مصنوعی کنار در ایستادم. حتی سعی کردم با تینا دست ندهم چون مجبور بود کلی آب💦 اسراف کند و دست هایش 🤝را با وسواس بشورد. اما ناگهان دست🖐 تینا به سمت من دراز شد و تینا خودش را در بغلم انداخت. من که تازه کمک مامان🧕 کرده بودم و کمی از ظرف ها🍽 را شسته بودم جلوی پیراهنم خیس بود و ترسیدم الان تینا چندشش بشود و فکر کند که نجس و چرک شده است اما تینا به خیسی لباسم توجه نکرد و من را محکم توی بغلش گرفت و گفت:ریحانه👩 ببخشید که پارسال... جلوی حرفش را گرفتم و گفتم مهم نیست تینا.بیا ...بی خیال! 🍀عمه و بابا 🧔و مامان 🧕با دیدن دوست شدن دوباره ما گل از گلشان 🌸🍃🌼شکفت و بلند صلوات فرستادند.😍 🍀اما من هنوز اضطراب😨 داشتم.نمی دانستم که آیا حالا تینا خوب شده و دیگر در حد متعادل به نظافت اهمیت میدهد یا نه.‌❗️ 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی ادامه دارد...... 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ___🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰
⁦ ⚜قسمت سوم "کاسه داغ تر از آش"🍜🍵 🍃تمام روز 🌤را با احتیاط و به قول بابا 🧔کج دار و مریض با تینا رفتار کردم.میترسیدم 😱که کاری از من سر بزند که تینا آن کار را کثیف و چرک بداند.😔 🍃اما آخرسر موقع خواب😴 تحملم تمام شد وقتی دیدم تینا خیلی سریع مسواک زد و بدون شستن در 🚪و دیوار سالن دستشویی 🚽از دستشویی در آمد.مِن مِن کردم و با ترس😱 از تینا پرسیدم:تینا نمیخوای در🚪 و دیوار دستشویی🚽 رو بشوری؟! 🍃-تینا خندید 😄و گفت برای چی⁉️ گفتم :مثل گذشته ها...🤗🤗 تینا گفت :حق داری این سوالو بپرسی ریحانه❗️ وای اصلا دلم نمیخواد گذشته ب یادم 🤔بیاد.چقدر روزگار 🌤سختی بود❗️ 🍃گفتم :چطور❓ گفت: آدم که روی یه چیزی بیشتر از قاعده ش حساس باشه خیلی ضرر میکنه! 🍃به قول بابام 🧔کاسه 🥣داغ تر از آش 🍵شدنه! گفتم یعنی چی❓ گفت:بذار از اول برات بگم❗️ 🍃"اون همه شست و شو و وسواس بعد از این شروع شد که اشتباهی فکر کردم 🤔که خیلی چیزا که ما نمیدونیم نجسه❗️ در حالی که مساله احکامش این بود که: 🍃اگر چیزی نمیدونم و ندیدیم نجسه یا پاک بنا رو میذاریم به پاکی❗️ بعد از فهمیدن🤔 اشتباه مساله شست و شوهای من شروع شد❗️ 🍃با خیلی ها تو این مدت قطع رابطه کردم.اولش شستن پاهام تا زانوها بعد از دست شویی رفتن🚽 بود!که باعث شد یه مدت رماتیسم بگیرم و درد پا بکشم❗️ 🍃بعد هم شستن در🚪 و دیوار دستشویی 🚽و حموم🛁 بود که باعث شد قبض آب🚿خونمون تصاعدی بیاد!یعنی اینکه خیلی خیلی گرون بیاد بعد ترس😱 از کثیفی و بیمار شدن🤒 بود که باعث شد با خیلیا قطع رابطه کنم.هر مهمونی ای که میرفتم اگر برام شربت🥃 یا چایی☕️ میوردند به لیوانشون مشکوک میشدم که نکنه کسی دهنی کرده باشه❗️ ادامه دارد...... 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ___🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰
⚜قسمت چهارم "کاسه داغ تر از آش"🍜🍵 🌿در حالی که بعدا وقتی به خاطر وسواس شدید رفتم پیش روانشناس مذهبی، روانشناس خیلی تصوراتم رو آروم آروم عوض کرد و بهم یاد داد که کاسه🍲 داغ تر از آش نشم❗️ ریحانه 👩من کارم به جایی رسیده بود که اگر یه جایی مگس میدیدم دیگه نمیتونستم لب به چیزی بزنم 😛چون برای خودم تصور می کردم که مگس قبلش تو دستشویی 🚽بوده و دست🖐 و پاش نجس شده و حالا اگر روی ما بشینه همه لباسای🧥👕 ما نجس میشه❗️" 🌿خندم 😃گرفته بود❗️اما جلوی خنده م را گرفتم و گفتم نگفتی کاسه🍲 داغ تر از آش یعنی چی⁉️ گفت: 🌿یعنی این که خدا💗 که همه کاره ماجراست وقتی دستوری میده ما نباید "بیشتر یا کمتر" از اونی که خدا 💖خواسته رعایت کنیم❗️ گاهی ما زیادتر از دستور خدا، سخت میگیریم❗️خصوصا تو زمینه تمیزی و پاکی❗️ دیگه نتونستم جلوی خندم😃 رو بگیرم.پکیدم از خنده 😆و گفتم: 🌿-آره واقعا تو زمینه تمیزی و پاکی خیلی رعایت میکنیم😉 و زیادتر از حدش سخت میگیریم اما تو زمینه اخلاق از این حال و حوصله ها نداریم❗️ تینا 👩گفت :وقتی رفتم پیش روانشناس و مشاوره مذهبی ،آروم آروم بهم فهموند🧐 که آدم باید تسلیم حرف خدا 💖باشه‌.وقتی خدا میگه اگر ندیدی که فلان چیز نجس شده، پس پاکه ما باید بگیم چشم👁❗️نه اینکه از خودمون قانون و قاعده سخت در بیاریم ! 🌿خود خدا💗 این اشیاء و آدما👥👥 رو خلق کرده.اون بهتر میدونه 🧐چه چیزی نجسه چه چیزی پاکه‌.چه چیزی میکروب👾 داره چه چیزی نداره❗️ گاهی ما کاسه 🍲داغ تر از آش میشیم و خداتر❤️ از خدا! لُپ تینا 👩رو ماچ کردم و گفتم: عجب دختر عاقلی شدی استاد👩‍🏫! بیام پیشت شاگردی❗️ 🌿تینا 👩گفت : کلی وقت بود هیچکدوم از دوستام روبوسی باهم نکرده بود!همه میترسیدند بگم: اه اه 😬😬تفی شدم! دوتایی با هم زدیم زیر خنده.بابا🧔 مامان🧕 و عمه و سمانه از خوشحالی😁 و بگو بگوی ما دوباره صدایشان بلند شد و برای آشتی کردنمان صلوات فرستادند.🌸🍃🌸🍃 پایان 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 ___🖊 ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩ 〰〰〰📚〰〰〰 @shodeam9saleh 〰〰〰📚〰〰〰