🥀🥀🥀
🥀مدتی بود که ابراهیم در محل سپاه گیلان غرب در کنار رفقا نمیخوابید!
دیده بودم که به آشپزخانهٔ سپاه میرفت و در اتاق پیرمردهای آشپز میخوابید.
بعدها فهمیدم که این بندگان خدا نیمههای شب بلند میشوند و مشغول عبادت و نماز شب و قرآن هستند، و ابراهیم هم شبها را با آنها مشغول عبادت میشود. و برای اینکه در حضور رفقایش ریا نشود به آنجا میرود.
#رفیق_خوب_حوراء #شهید_گمنام
#شهید_ابراهیم_هادی
🥀🥀🥀
🥀خدایا تو را گواه می گیرم که از شروع انقلاب تا به حال در طول این مدت هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را در مقابل آزمایش ها، مورد آزمایش و آموزش قرار دهم. امیدوارم در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر مستکبرین، این جان ناقابل را بپذیری.
#رفیق_خوب_حوراء
#شهید_گمنام
#شهید_ابراهیم_هادی
🥀🥀🥀
🥀پنج سال پس از پایان جنگ، کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود...
مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد.
او گفت: "زیاد دنبال ابراهیم نگردید. می خواست گمنام باشد و بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد."
آخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند.
شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم.
با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند.
#رفیق_خوب_حوراء
🥀🥀🥀
🥀ابراهیم دوست قدیمی من بود؛
کنارش نشستم و سلام کردم. مرا شناخت و تحویل گرفت. درست نمی توانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. یک گلوله هم به پایش خورده بود.
معمولا وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می شود، به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود اما ابراهیم سالم و سرحال بود!
بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را می شد بر روی مو های او دید!
با تعجب گفتم: داش ابرام،سرت چی شده؟
دستی به سرش کشید.با دهانی که به سختی باز می شد گفت: می دانی چرا گلوله جرئت نکرد وارد سرم شود؟
گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یامهدی به سرم بسته بودم"
#رفیق_خوب_حوراء
#شهید_گمنام
#شهید_ابراهیم_هادی