هدایت شده از شهید محمدحسین حدادیان
1_1166993994
4.69M
شب جمعه
بیاد تمامی شهدا واموات که سالهای سال این ذکر بر لبانشان جاری بود.
بیادشهید محمد حسین حدادیان که در سحر گاه روز شهادت خانم حضرت زهرا توسط فرقه صوفیه دراویش گنابادی مظلومانه بشهادت رسیدن.
📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3
@shahidhadadian74
هدایت شده از •| کانون فرهنگی ،قرآنی شهید حدادیان 🌹🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به وقت دلتنگی💔
#رزق شهدایی
#شهید محمد حسین حدادیان🕊️🥀
#معرفی کانال اصلی شهید🔰
کانال رسمی شهید مدافع ولایت و امنیت
محمد حسین حدادیان
https://eitaa.com/shahidhadadian74
🌷 ولادت : ۲۳ دی ۷۴
🌷 شهادت : ۱ اسفند ۹۶
🌷خیابان پاسداران تهران توسط
دراویش داعشی صفت.
https://www.aparat.com/shahidhadadian74
کانال قصه گویی لاله زار شهدا
هدایت شده از •| کانون فرهنگی ،قرآنی شهید حدادیان 🌹🕊️
Mahmoud Karimi - Bala Boland Baba Giso Kamand Baba [SevilMusic].mp3
14.03M
تازه جوون بابا... 🦋
دردت به جون بابا..😭💔
از من مگه دل بریدی... 💔😭
حال پدرمگه ندیدی؟؟!!
حالا کی بشه عصای دست بابا...😭
اگه بری تو این غریبی...😭😭
یا حسین....🦋
آرزوی صبری جمیل برای خانواده محترم شهدا🥀
#به وقت دلتنگی💔
#رزق شهدایی🌹
#شهید محمد حسین حدادیان🌹
#معرفی کانال اصلی شهید🔰
کانال رسمی شهید مدافع ولایت و امنیت
محمد حسین حدادیان
https://eitaa.com/shahidhadadian74
🌷 ولادت : ۲۳ دی ۷۴
🌷 شهادت : ۱ اسفند ۹۶
🌷خیابان پاسداران تهران توسط
دراویش داعشی صفت.
https://www.aparat.com/shahidhadadian74
کانال قصه گویی لاله زار شهدا
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144238335636784605.mp3
14.02M
📚#آرام_جان...🦋
#شهیدمحمدحسین_حدادیان 🥀🕊️
#خواستگاری_شهید_طریقی....🦋
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
#شهادت_هنر_مردان_خداست🕊️🥀
#اللهم_ارزقناتوفیق_الشهادت
#فی_سبیلک...🦋
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
@parvarestan_ir
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خلاصه ای از زندگی خادم الحسین شهید محمدحسین حدادیان و جوانان بعد از شهادت شهید
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ
روایتهایی بیواسطه،
به قلم📝 خانم رقیه کریمی
نویسنده و مترجم جبهه مقاومت،
برگزیده اولین دوره
و داور دومین دوره
دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت اول
از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهاي ديگر نیست. تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی شان را می کردند. بچه ها مدرسه می رفتند. مردها سر کار. زن ها قهوه حاضر می کردند و شب ها شب نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای روری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه.
اما حالا صدای جنگنده ها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه هایش گذاشته باشی می لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی داد و من نمی دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می توانست برود زندگی اش را برداشته بود و می رفت. شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می زد و وحشت زده نگاهم می کرد. فقط دعا می کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه ها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور . گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می داشتم. این وقت هاست که می فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم
- منال ...
نشسته بود توی اتاق و گریه می کرد. می گفت نمی آید. می گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه هایمان را رها کنیم. می گفت می خواهد همینجا بمیرد. در جنوب.
نه اینکه حرف هایش را نمی فهمیدم. می فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغي هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می نشستم کنارش و با هم گریه می کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت
داد زدم اینبار
- اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می کنه؟ فکر می کردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می دانستم که می خواهد راضی ام کند که بماند. داد زدم
- جون بقيه رو به خطر ننداز . چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا
اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد . دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه اي كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می شد. اما حالا وقت این حرف ها نبود. باید خودمان را به صور می رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود ...
ادامه دارد ...
راوی : زنی از روستاهای جنوب لبنان
#زنانههاییازجنگ
https://t.me/jshmhh13399
https://eitaa.com/jashh2
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144238335642101189.mp3
13.4M
✍ خانم رقیه کریمی
#روایتی_زنانه_از_لبنان🕊️🥀
#قسمت_اول
#شهادت_هنر_مردان_خداست🕊️🥀
#اللهم_ارزقناتوفیق_الشهادت
#فی_سبیلک...🦋
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
https://eitaa.com/jashh2
https://eitaa.com/shahidhadadian74
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
@parvarestan_ir
Zaynab-Rasooli-07 (2).mp3
10.98M
جانا ببین که زینب ..
گم دست و پا را...
دل میرود ز دستم
صاحب دلان خدا را..
مهلا مهلا یکم آروم برادرم..😭
جان زهرا یکم آروم برادرم...😭
میری... اماآروووم برادرم😭
پناه حرم کجا داری میری؟!؟!
عزیز برادرم...😭
بدرقه ی راه تو دل مضطرم....
😔😭💔😭😭
https://eitaa.com/shahidhadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به وقت دلتنگی💔😭
✨السلام علیک یااباالجواد✨
✨به عشق تو یاهو میزنم ...
✨حرمت رو جارو میزنم..
✨ یا علی بن موسی الرضا
https://eitaa.com/ziyaratniyabati110
1_2563306934.mp3
4.11M
#صوت بند ۱۲ استغفار امیرالمومنین.
🌷#متن بند ۱۲ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۱۲-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ نَسِيتُهُ فَأَحْصَيْتَهُ وَ تَهَاوَنْتُ بِهِ فَأَثْبَتَّهُ وَ جَاهَرْتُ بِهِ فَسَتَرْتَهُ عَلَيَّ وَ لَوْ تُبْتُ إِلَيْكَ مِنْهُ لَغَفَرْتَهُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۱۲: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که آن را فراموش کرده ام ولی تو آنرا شمرده ای، و آن را سبک شمرده ام و تو آن را نوشته ای، و آشکارا آن را مرتکب شده ام و تو آنرا پوشانده ای و اگر از آن توبه میکردم حتماً می آمرزیدی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
https://eitaa.com/ziyaratniyabati110
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
مرگی جز شهادت برای او برازنده نبود.
به مناسبت شهادت شهید سید هاشم صفیالدین
سه سال پیش جایزه ام را از سید هاشم صفی الدین گرفتم. می دانستم که فارسی بلد است ۲۰ سال قبل وقتی دانشجوی ترم اول بودم سید هاشم صفی الدین را دیده بودم . ۲۰ سال قبل در ضاحیه بیروت برای ما دانشجوهای ایرانی به فارسی صحبت کرد. بعضی خسته بودند و خوابشان برده بود. و من یک دختر نوجوان ۱۹ ساله که تمام وجودم پر بود از عشق مقاومت سراپا گوش بودم و حرف های سید را گوش می کردم.
می دانستم که سید هاشم قشنگ فارسی حرف می زند ...
سالها بعد هم برای عزاداری شب های محرم به مجمع سیدالشهداء رفتم. باز هم سراپا گوش بودم و سید هاشم سخنرانی می کرد. اینبار عربی می فهمیدم
حالا مجمع سید الشهداء هم ویران شده است دیگر
جایزه ام را که داد به عربی تشکر نکردم . فارسی حرف زدم. من در نگاه سید هاشم صفی الدین تمام برق خوشحالی از منتخب شدن یک ایرانی را دیدم. هیچ وقت برق نگاهش را فراموش نمی کنم
جای خالی تو هم سخت پر می شود سید هاشم ...
#شهادت
#مقاومت
#زبانفارسی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
هدایت شده از زیارت نیابتی
hasan-khalaj-dobare-morghe-roham(128).mp3
6.72M
✨به نیابت شهدا بشنوید..🤲
🌴صل الله علیک یا ابا عبدالله 🌴
🌴صل الله علیک یا ابا عبدالله 🌴
🌴صل الله علیک یا ابا عبدالله 🌴
#رزق شهدایی
#شهیدمحمدحسین حدادیان 🕊️🌷
#شهید مدافع ولایت و امنیت
#معرفی کانال اصلی شهید🔰
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از •| کانون فرهنگی ،قرآنی شهید حدادیان 🌹🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق قرآنی شهدایی🕊️🥀
"جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ﴿۹﴾و [ما] فراروى آنها سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده ايم در نتيجه نمى توانند ببينند (۹)"
ترجمه ی انگلیسی(English translations)
QaraiShakirPickthallyusufali
And We have put a barrier before them and a barrier behind them, then We have blind-folded them, so they do not see"
✍توصیه شهید ابراهیم هادی به تلاوت این آیه جهت حفظ از شر شیطان رجیم دشمن دیرینه انسان و در امان ماندن از شر دشمنان اسلام...
#رزق شهدایی🕊️🥀
#شهید ابراهیم هادی🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidgomnamemamzaman
#شهیدمحمدحسین حدادیان 🕊️🥀
#معرفی کانال اصلی شهید🔰
https://eitaa.com/shahidhadadian74
🕊️🥀در پناه خدای مهربان شهدا🕊️🥀
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ
روایتهایی بیواسطه،
به قلم📝 خانم رقیه کریمی
نویسنده و مترجم جبهه مقاومت،
برگزیده اولین دوره
و داور دومین دوره
دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت دوم
با دست پاچگی ماشين را از خانه بيرون آوردم. تمرکز نداشتم. حالا ديگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم. اصلا نمی دانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین. آن هم چه ماشینی. در حالت عادی هم به زور می رفت و جانم را گاهی به لبم می رساند. بنزین هم درست و حسابی نداشت و می ترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم ...
از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست. خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش می گذاشت و نه عطر قهوه اش صبح ها تا خانه ما می آمد
فقط بوی دود بود و دود. بعضی از آواره های سوری را می دیدم که حالا دوباره آواره شده بودند. ماشین هم نداشتند و نمی دانم چطور می خواستند از روستا بیرون بروند. در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم. باز پشیمان شدم. سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمی گردیم.
جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست. جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود. ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش ... پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف می زدم. با مادری که حالا زخمی شده بود دوباره. با خانه ام که کلیدش را محکم در بین انکشتانم گرفته بودم. خواهرم بوق زد. یعنی معطل نکن. نمی توانستم. می گویند وقتی که می خواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری. من مگر می توانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بی اراده اشک هایم جاری شده بود. حالا که رو به روی خانه ام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار می خواستم در آن را قفل کنم. می دانستم که دوباره بر می گردیم ... شک نداشتم. اینجا خانه ما بود. اصلا اگر می دانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمی رفتیم. اگر می دانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت می کند همانجا می ماندیم. همانجا می مردیم. برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم. از روزی که به عنوان عروس این خانه بسم الله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستاده ام لبخندی زدم و زیر لب گفتم
- حتی اگه خونه های ما رو ویران کنید. تا جنگ غزه را تمام نکنید نمی گذاریم به شمال فلسطین برگردید. این ماییم که تصمیم می گیریم نه شما. حسرت شمال فلسطین رو به دلتون می گذاریم.
خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد
- یه در بستن اینقدر مگه طول می کشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید
اشتباه نياورده بودم. كليد را به در انداختم و قفلش كردم. دوباره با خانه حرف مي زدم
- اگر برگشتم و نبودي اشکالی ندارد. فدای سر مقاومت ... اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم ... باز هم فدای مقاومت
خواهرم دوباره صدایم کرد .
- زود باش الان ماشین رو می زنند. داري چکار می کنی؟
جنگنده ها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمیشد
اشکهایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم . ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند. ماشینی که نمی دانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زن ها و بچه ها شکار جنگنده ها می شود. چند زن و بچه های قد و نیم قد. هفت ماهه ... دو ساله . ۵ ساله . بعد هم حتما اعلام می کردند که ماشین یکی از فرماندهان را زده اند. نگران بودم. نگران بچه ها ... نگران ماشین . نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید میشد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید می شدیم. نمی دانم. هیچ چیز دیگر قابل پیش بینی نبود . فقط باید توکل می کردی
سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانه ام کردم. کلید در را محکم بین دست هایم فشار دادم. می دانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینی ها دچار نمی شود. زنگ نمی زند. ما حتما بر می گشتیم. با پیروزی . هر چند واقعا نمی دانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد . اما از شیشه ماشین برای آخرین بار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم
- دوباره برمی گردیم
ادامه دارد ...
راوي : زنی از یکی از روستاهای جنوب لبنان
#زنانههاییازجنگ
https://t.me/jshmhh13399
https://eitaa.com/jashh2
https://eitaa.com/shahidhadadian74